باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱ : خواهندهٔ مَغْرِبی در صفِ بزّازانِ حَلَب میگفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسمِ سؤال از جهان برخاستی. حکایت شمارهٔ ۲ : دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبةالاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد. حکایت شمارهٔ ۳ : درویشی را شنیدم که در آتشِ فاقه میسوخت و رُقعه بر خِرقه همیدوخت و تسکینِ خاطرِ مسکین را همیگفت: حکایت شمارهٔ ۴ : یکی از ملوکِ عَجَم طبیبی حاذق به خدمتِ مصطفی، صلّی اللهُ عَلَیْهِ و سَلَّمَ، فرستاد. حکایت شمارهٔ ۵ : در سیرتِ اردشیرِ بابکان آمده است که حکیمِ عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ حکایت شمارهٔ ۶ : دو درویشِ خراسانی مُلازمِ صحبتِ یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. حکایت شمارهٔ ۷ : یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. حکایت شمارهٔ ۸ : بقّالی را دِرَمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. حکایتِ شمارهٔ ۹ : جوانمردی را در جنگِ تاتار جراحتی هول رسید. حکایتِ شمارهٔ ۱۰ : یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کَفافِ اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقّعِ او در هم کشید و تعرّضِ سؤال از اهلِ ادب در نظرش قبیح آمد.