بخش ششم
المقالة السادسة : پسر گفتش که هر خلقی که هستند جواب پدر : پدر گفتش که ای مغرور مانده (۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد : شنیدم من که عزرائیل جانسوز (۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد : جوانی داشت دیرینه رفیقی (۳) حکایت دیوانه به شهر مصر : بشهر مصر در شوریدهٔای بود (۴) حکایت فخرالدین گرگانی و غلام سلطان : بگرگان پادشاهی پیش بین بود (۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار : چو ببریدند ناگه بر سر دار (۶) حکایت غلبۀ عشق مجنون بر لیلی : چو مجنون درگه لیلی بدیدی (۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر : یکی زیبا پسر مهروی بودست (۸) حکایت نابینا با شیخ نوری رحمه الله : مگر پوشیده چشمی بود در راه