گنجور

(۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر

یکی زیبا پسر مهروی بودست
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر می‌بخشیم افتاده‌ام من
وگر می‌بکشیم استاده‌ام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی می‌دویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون می‌کرد از پایش همه روز
بدل می‌گفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی زیبا پسر مهروی بودست
که مشک از موی او یک موی بودست
هوش مصنوعی: یکی از زیبارویان جوان وجود دارد که موی او خوشبوتر از مشک است و بوی آن، به اندازه بوی یک موی مشکین ارزشمند است.
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
هوش مصنوعی: موهای او که گره‌ای زیبا داشت، در سرش نبود. آن گره تنها نشانه‌ای بر بدی و شرارت بود.
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
هوش مصنوعی: در آینه، تصویر زیبایی به نمایش درآمد و تماشاگر به بلبلی که درخششی مانند لعل دارد و دستانش را به کمر زده است، نگاه می‌کند.
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
هوش مصنوعی: وقتی که کسی با زیبایی و جذابیت خود دل‌ها را می‌رباید، او به نوعی همچون مدرکی معتبر در دل‌ها شناخته می‌شود.
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
هوش مصنوعی: دهان او مانند جمله‌ای است که دچار سکوت شده و در آن بیست و نه حرف وجود دارد.
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
هوش مصنوعی: اگر کلامی به حدی تنگ و محدود باشد که گنجایش بیان نداشته باشد، نیکوست که از آن بیرون بیاید؛ چرا که در چنین شرایطی، به راحتی نمی‌توان آن را بیان کرد.
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
هوش مصنوعی: در دوره‌ای، نگین زیبایی را در گوش گزارده و زمانی دیگر، حلقه‌ای در گوش ماه قرار داده است.
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
هوش مصنوعی: یک درویش به شدت عاشق شده و در عشقش به حدی بی‌زبان و ناکام است که قلبش از همه دارایی‌هایش تبدیل به خون شده است.
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
هوش مصنوعی: عشق او را در آتش می‌سوزاند، و از همان آتش خود او نیز به شدت گرم و داغ می‌شود.
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
هوش مصنوعی: زمانی که آخرین ذره‌ی قدرت و تحمل او تمام شد، دلبر به تمام دنیا نمایان شد.
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
هوش مصنوعی: او می‌گوید که درد و رنج او هیچ درمانی ندارد و زندگی بدون تو برایش ممکن نیست.
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
هوش مصنوعی: تنها یک لحظه زندگی بدون تو برایم ممکن نیست، چون بدون تو هیچ معنایی برایم ندارد و بهتر از این را خودت می‌دانی.
اگر می‌بخشیم افتاده‌ام من
وگر می‌بکشیم استاده‌ام من
هوش مصنوعی: من زمانی که عذر خواهی می‌کنم در وضعیتی ضعیف و افتاده هستم، و اگر تصمیم به کشتن من بگیرید، در حالتی مقاوم و ایستاده قرار خواهم گرفت.
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
هوش مصنوعی: بدون تو من هیچ قدرت و حوصله‌ای ندارم. هر کاری که می‌خواهی انجام بده و هر چه زودتر اقدام کن.
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
هوش مصنوعی: وقتی آن پسر از عاشق این راز را شنید، به او گفت: اگر تو قهرمان و شجاع هستی.
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
هوش مصنوعی: می‌خواهم در سختی‌ها و چالش‌ها تو را آزمایش کنم تا ارزش و احترام جانت را ببینم.
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
هوش مصنوعی: وقتی درویش این حرف را شنید، به پا خاست و مثل آتش که گرم می‌شود، به شدت متأثر شد و او نیز مانند دود به پرواز درآمد.
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
هوش مصنوعی: پسر بر اسب سوار شد و به دشت رفت و از میان مردم دور شد.
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
هوش مصنوعی: بعد از اینکه طنابی به گردن درویش انداختند، سپس اسب را جلو انداختند.
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی می‌دویدش
هوش مصنوعی: اسب به سرعت می‌تازد چون درویش را می‌بیند که با طنابی در گردن، از پشت به او می‌دود.
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم به سمت او rushed و به او آسیب های زیادی رساندند.
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
هوش مصنوعی: وقتی که او با شتاب و سرعت زیادی پیش می‌رفت، در نهایت به جایی رسید که در غازچنگالی گرفتار شد و همه جا را مملو از خار دید.
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
هوش مصنوعی: شکست و ناکامی کسی که اساس و پایه‌ای ندارد، به اندازه‌ی گل‌هایی است که در هر قسمت از خود هزاران خار دارد.
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
هوش مصنوعی: وقتی معشوق متوجه شد که آن عاشق بی‌دل در بند و گرفتار عشق اوست، دست به کار شد.
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
هوش مصنوعی: هیچ تمایل و شهوتی نیست که راست و درست باشد؛ او در راز عشق بازی، شایسته و لایق است.
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
هوش مصنوعی: آن عالم بزرگ از اسب پیاده شد و به آرامی کنار رفت تا دلش از عشق پر باشد.
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون می‌کرد از پایش همه روز
هوش مصنوعی: هر روز با دقت و تلاش، یکی یکی خاری که به پا رسیده بود را به دست خود بیرون می‌آورد.
بدل می‌گفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
هوش مصنوعی: عاشق زار به خودش می‌گوید: اگر تو با هر خار هم به من آسیب برسانی، من تحمل می‌کنم و این درد را به جان می‌خرم.
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
هوش مصنوعی: اگر بدنم زخم‌های بیشتری داشته باشد، اما دلم آرامش و خوشحالی بیشتری داشته باشد.
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
هوش مصنوعی: این سخن نشان‌دهنده آن است که گاهی در دل انسان احساسات و افکار پنهانی وجود دارد که ممکن است از روی مشکلات و دردها، سرشت خالص و زیبای او نمایان شود. به عبارت دیگر، همان‌طور که از خار، گل می‌روید، از دل زخم‌ها و چالش‌ها نیز گاهی زیبایی و رشد به وجود می‌آید.
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
هوش مصنوعی: اگر این خاری که در پایم است نبود، کنار این پسر جایگاه من نبود.
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
هوش مصنوعی: اگر در پای تو خار باشد، برای یارت نه تنها خار، بلکه گلستانی به حساب می‌آید. در واقع، هر کدام از این خارها، به خاطر وجود تو ارزشمند و زیبا هستند.
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
هوش مصنوعی: به‌زودی برنامه‌ای برای تو تهیه خواهد شد که در آن به حدی تحت فشار قرار خواهی گرفت که تمام وجودت را پر از درد و رنج خواهد کرد.
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
هوش مصنوعی: زمانی که او نامش را ببرد، مانند خونخوارانی می‌شود که تنها به نظارهٔ خون تو می‌نشینند.

حاشیه ها

1392/10/14 18:01
امچم

بیت سیزده. مصرع دوم
اگر می گشیم ایستاده ام من
احتمالا درست است.