(۱) حکایت عزرائیل و سلیمان علیهما السلام و آن مرد
شنیدم من که عزرائیل جانسوز
در ایوان سلیمان رفت یک روز
جوانی دید پیش او نشسته
نظر بگشاد بر رویش فرشته
چو او را دید از پیشش بدر شد
جوان از بیمِ او زیر و زبر شد
سلیمان را چنین گفت آن جوان زود
که فرمان ده که تا میغ این زمان زود
مرا زین جایگه جائی برد دور
که گشتم از نهیب مرگ رنجور
سلیمان گفت تا میغ آن زمانش
ببرد از پارس تا هندوستانش
چو یک روزی به سر آمد ازین راز
به پیش تخت عزرائیل شد باز
سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز
چرا کردی نظر سوی جوان تیز
جوابش داد عزرائیل آنگاه
که فرمانم چنین آمد ز درگاه
که او را تا سه روز از راه برگیر
به هندستانش جان ناگاه برگیر
چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز
کز اینجا چون رود آنجا به سه روز
چو میغ آورد تا هندوستانش
شدم آنجا و کردم قبض جانش
مدامت این حکایت حسب حال است
که از حکم ازل گشتن محال است
چه برخیزد ز تدبیری که کردند
که ناکام است تقدیری که کردند
تو اندر نقطهٔ تقدیر اول
نگه میکن مشو در کار احول
چو کار او نه چون کار تو آید
گلی گر بشکفد خار تو آید
چو مشکر بود هر کو در دوئی بود
بلای من منی بود و توئی بود
چو برخیزد دو بودن ازمیان راست
یکی گردد بهم این خواست و آن خواست
ز هر مژه اگر صد خون گشائی
فرو بستند چشمت، چون گشائی؟
چو دستت بستهاند ای خسته آخر
چه بگشاید ز دست بسته آخر؟
گرفته درد دین اهل خرد را
میان جادوی خواهی تو خود را
همه اجزای عالم اهل دردند
سر افشانان میدان نبردند
تو یک دم درد دین داری؟ نداری
بجز سودای بیکاری نداری
اگر یک ذره درد دین بدانی
بمیری ز آرزوی زندگانی
ولیکن بر جگر ناخورده تیغی
نه هرگز درد دانی نه دریغی
جواب پدر: پدر گفتش که ای مغرور مانده(۲) حکایت آن جوان که از زخم سنگ منجیق بیفتاد: جوانی داشت دیرینه رفیقی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
1388/02/07 19:05
مولوی هم در مثنوی همین حکایت را آورده، این که میگوید سلیمان به ابر دستور داد مرد را از «فارس» به هندوستان ببرد به این دلیل است که قدما «تخت جمشید» را «تخت سلیمان» میدانستند و از این جهت فارس را تختگاه و «ملک» سلیمان میشمردند (حاشیۀ دوم این غزل حافظ را ببینید). حتی گاهی سلیمان را همان جمشید میدانستند به عنوان نمونه به این بیت عبدالواسع جبلی از این قصیده توجه کنید:
بادی چنان که غاشیۀ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تخت جم کشید!