باب دوم
در ملک نیکبخت و وصایائی که فرزندان را بوقت وفات فرمود : ملکزاده گفت: آوردهاند که ملکی بود که از ملوک سلف، شش فرزند خلف داشت، همه بسماحتِ طبع و سجاحت خلق و نباهت قدر و نزاهت عرض مذکور و موصوف لیکن فرزند مهمترین که باقعهٔ القوم و واسطهٔ العقدِ ایشان بود، اسرارِ فرِّ ایزدی از اساریرِ جبهتِ او اشراق کردی و نور نظر الهی از منظر و مخبرِ او سایه بر آفاق انداختی و سر انگشت ایماءِ عقل از سیماءِ او این نشان دادی. داستان برزیگر با مار : ملک گفت: آوردهاند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک میغلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمیچیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جانگزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد. داستان غلام بازرگان : ملک گفت: آوردهاند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرکسار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روزی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آنرا پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، به رویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و بر کار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا میراند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگپشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیرهای افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یکچندی در آنجایگه از آنچ مقدور بود، قوتی میخورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارَد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پایافزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانهروز میرفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خورشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بر درِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو به اقطاع او دادهاند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل میرسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون میجهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب میآید، خیمه در عالم ظهور میزند و اینچ میبینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیایی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت میمالید و میگفت: داستان آهو و موش و عقاب : ملکزاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهویی در دام افتاد، بیچاره در دام میطپید و بر خود میپیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفتهست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخویی و تازهرویی بر ظاهر تو میبینم؛ داستان مرد طامع با نوخرّه : ملکزاده گفت: شنیدم که بهزمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانشپسند، سخنپرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ بهاهلیّت از همه متاخّر بود، به رتبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوشمحضر، پاکیزهمنظر، نکتهانداز، بذلهپرداز، شیرینلهجه، چربزبان، لطیفهگوی، بهنشین که همنشینی ملوک را شایستی، بهرغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه بهخدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند. داستان شهریارِ بابل با شهریارزاده : ملکزاده گفت: شنیدم که بزمینِ بابل پادشاهی بود، فرزندی خرد داشت. بوقت آنکه متقاضیِ اجل دامن و گریبانِ امل او بگرفت، هنگام نزولِ قضا و نقلِ او از سرایِ فنا بدارِ بقا فراز رسید، برادر را بخواند و در اقامتِ کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیتِ حال ملک و ترشیح و تربیتِ فرزند خویش او را مولّی و موصّی گردانید و گفت: من زمامِ قبض و بسط و عنانِ تولّی و تملّک در مجاریِ امور ملک بتو سپردم، مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبهٔ بلوغ و درایت رسد و حکمِ تحکّم و قیدِ ولایت ازو برخیزد و بایناسِ رشد و تهدّی بادید آید، او را در صدرِ استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکمِ او بر خود اجحاف نشمری و از طاعتِ او استنکاف ننمایی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسهٔ خیانتی هتکِ پردهٔ دیانت فرماید، خطاب اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤَدُّوا الأَمَانَاتِ اِلَی اَهلِها ، پیش خاطر داری، برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند. پدر درگذشت، پسر بالیده گشت و بمقامِ مزاحمت و مطالبتِ ملک رسید. پادشاه را عشق مملکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروایی را با مذاقِ طبع آمیختگی تمام حاصل آمده، اندیشید که این پسر رتبتِ پدری گرفت و دربتِ کاردانی یافت، عنقریب باستردادِ حکم مملکت برخیزد و سودایِ استبداد در دماغش نشیند؛ اگر من برویِ ممانعت و مدافعت پیش آیم، سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشان را همداستان و یکرنگ نتوانم کرد. چاره همانست که چنانک من به هلاک او متّهم نباشم زحمتِ وجودش از پیش برگیرم. روزی بعزمِ شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون به شکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند، در موضعی خالی افتادند؛ شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدستِ خویش هردو چشمِ جهانبین او برکند و از آنجا بازگشت. بیچاره را اگرچ دیدهٔ ظاهر از مطالعهٔ عالم محسوسات دربستند، بدیدهٔ باطن صحایفِ اسرارِ قدر میخواند و شرحِ دستکاریِ قدم بردستِ اعجازِ عیسیِ مریم میدید و در پردهٔ ممکناتِ قدرت ندایِ وَ أُبرِیُ الأَئمَهَ وَ الأَبرَصَ وَ اُحیِی المَوتَی، بسمعِ خرد میشنید و میگفت: داستان آهنگر با مسافر : ملکزاده گفت: شنیدم که وقتی مسافری بود بسیطِ جهان پیموده و بساطِ خافقین بقدمِ سیاحت طی کرده؛ داستان روباه با بط : ملکزاده گفت: شنیدم که جفتی بط به کنار جویباری خانه داشتند. روباهی در مجاورتِ ایشان نشیمن گرفته بود. روباه را علّتِ داءُ الثَّعلب برسید؛ زار و نزار شد. گوشت و موی ریخته، و جان به مویی که نداشت آویخته، کَخِرقَهٍٔ بَالِیَهٍٔ بَالَت عَلَیهَا الثَّعَالِبُ ، در گوشهی خانه افتاد. روزی کشَفی به عیادت او آمد و به کشفِ حال او و بحث از سبب زوالِ صحّت او مشغول شد و گفت: « جگر بط در مداواتِ این درد مفیدست؛ اگر پارهای از آن حاصل توانی کرد، از التِ این علّت را سخت نافع آید.» روباه اندیشه کرد که « من جگرِ بط چگونه بدست آرم ؟ چه گوشت آن مرغ از شیرِ مرغان بر من متعذّرتر مینماید. مگر برطرفِ این شط نشینم و حضورِ آن بط را مترصّد میباشم تا او را به دمدمهای در دامِ احتیال کشم.» بدین اندیشه آنجا رفت. اتّفاقاً بطِ ماده را دریافت. با او از راه مناصحت درآمد. بر عادتِ یاران صادق و غمخوارانِ مشفق، ملاطفات آغاز نهاد و گفت: « مرا در ساحتِ جوار تو بسی راحت به دل رسیده است که چربدستی و شیرینکاریِ تو دیدهام و تو را در کدبانویی و خانهداری همیشه نظیفالطّرف اریجالعرف یافته و بر تقدیمِ شرایط خدمتباش هر خویش متوفّر دانسته؛ امروز میشنوم که او [بط نر] دل از زناشوهریِ تو برگرفته و بر خطبتِ مهترزادهای میفرستد و حلقهی تقاضا بر دری دیگر میزند که تو آنجا از جفتِ خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر در مانی. تا او را بیند، هرگز به جانبِ تو التفات صورت نبندد. » داستان بازرگان با دوست دانا : ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچه مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنکه روزگار حاجتی فراز آرد، بهکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بهدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر به مشتری سیرتی رسی که به نظرِ مودت ترا سعادتی بخشد کهآنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری. داستان دهقان با پسر خود : بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی به عقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِکان، آگنده به دفاین و خزاین سیم و زر، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغتها مینمودی و دوستاندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست به هنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج به تحصیلِ دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذورهایست در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی به چشمِ راستبین، خُرد در او نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجلْ او را به کار آید، دوست است و آنچه در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.