گنجور

داستان برزیگر با مار

ملک گفت: آورده‌اند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک می‌غلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمی‌چیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جان‌گزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.

من ندیدم سلامتی ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان

و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفته‌اند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با پیکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.

کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی
خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا
تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً
وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا

و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان را مگزین که گفته‌اند دیو آزمود، به از مردم نا آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملک‌زاده گفت : چون بود آن ؟

در ملک نیکبخت و وصایائی که فرزندان را بوقت وفات فرمود: ملک‌زاده گفت: آورده‌اند که ملکی بود که از ملوک سلف، شش فرزند خلف داشت، همه بسماحتِ طبع و سجاحت خلق و نباهت قدر و نزاهت عرض مذکور و موصوف لیکن فرزند مهمترین که باقعهٔ القوم و واسطهٔ العقدِ ایشان بود، اسرارِ فرِّ ایزدی از اساریرِ جبهتِ او اشراق کردی و نور نظر الهی از منظر و مخبرِ او سایه بر آفاق انداختی و سر انگشت ایماءِ عقل از سیماءِ او این نشان دادی. داستان غلام بازرگان: ملک گفت: آورده‌اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک‌سار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روزی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آن‌را پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، به رویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و بر کار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا می‌راند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگ‌پشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیره‌ای افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یک‌چندی در آن‌جایگه از آنچ مقدور بود، قوتی می‌خورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارَد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پای‌افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه‌روز می‌رفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خورشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بر درِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو به اقطاع او داده‌اند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل می‌رسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون می‌جهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب می‌آید، خیمه در عالم ظهور می‌زند و اینچ می‌بینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیایی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت می‌مالید و می‌گفت:

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک گفت: آورده‌اند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک می‌غلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمی‌چیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جان‌گزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.
هوش مصنوعی: ملک گفت: نقل شده که یک کشاورز در دامن کوه با ماری ارتباط دوستانه‌ای داشت. اما او متوجه شد که همه افراد زمانه در پوشش‌های مختلف، دو رو و نفاق‌صفت هستند و در ناپختگی شبیه به مارماهی‌ها، در حالی که اگر او را به عنوان یک ماهی بخواهند، فقط به ماری دیگر نسبت نخواهد داد. به همین دلیل، او به صحبت با این مار ادامه داد و ارتباطش را با دوستان ناپخته قطع کرد. هر بار که کشاورز به آنجا می‌رسید، مار از سوراخش بیرون می‌آمد و بی‌پروا در خاک غلت می‌زد و خوراک خود را از زمین برمی‌چید. یک روز کشاورز طبق عادت گذشته‌اش به آنجا رفت و مار را دید که به خاطر سرما، چنبره زده و ضعیف و بی‌روح افتاده است. دوستی و عهد نیکش باعث شد که مار را بردارد و در توبره‌اش بگذارد تا گرم شود و حالش بهتر گردد. او خر را در همان مکان بست و به دنبال هیزم رفت. پس از مدتی، گرما روی مار اثر گذاشت و او به حال خود آمد؛ اما طبیعت بد و خبیث او کارش را انجام داد و زخمی جان‌سوز به خر زد و آن را بی‌حرکت کرد. این داستان را برای این گفتم که هر کسی که با بدها ارتباط داشته باشد، در هر زمان ممکن است دچار بدی شود.
من ندیدم سلامتی ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
هوش مصنوعی: من هرگز سلامتی را از بدخواهان ندیدم، اگر تو آن را دیدی، سلام مرا به او برسان.
و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفته‌اند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با پیکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.
هوش مصنوعی: ای فرزندان، در زمان خوشی باید با یکدیگر همدردی کنید و وقتی مشکلی پیش می‌آید، در مشکلات شریک شوید. حمایت و همکاری در برابر سختی‌ها لازم است، زیرا گفته‌اند، کسی که دوستان و یارانی ندارد، بی‌چاره است. وجود دوستان واقعی مانند خزانه‌ای است که در زمان نیاز به کار می‌آید و از آسیب‌ها محافظت می‌کند. به یاد داشته باشید که چگونه چند پشه با همکاری یکدیگر می‌توانند به بدن فیل و گاومیش آسیب بزنند.
کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی
خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا
هوش مصنوعی: ای فرزندانم، وقتی مشکل و گرفتاری برایتان پیش آمد، همه با هم باشید و جدا از یکدیگر نروید.
تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً
وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا
هوش مصنوعی: اگر گُردی‌ها (سنگ‌ها) را کنار هم بگذاریم، نمی‌شکنند و در کنار هم محکم‌تر هستند، اما وقتی جدا شوند، به آسانی می‌شکنند.
و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان را مگزین که گفته‌اند دیو آزمود، به از مردم نا آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملک‌زاده گفت : چون بود آن ؟
هوش مصنوعی: به دوستان قدیمی خود که در سختی‌ها و خوشی‌ها تجربه‌هایشان را دیده‌اید، اعتماد کنید و از نا آشنایان فاصله بگیرید، زیرا گفته‌اند که درک و تجربهٔ خوب از آزموده‌ها بهتر از ارتباط با افراد ناآزماییده است. بهترین چیزها نو هستند و بهترین دوستان قدیمی. بنابراین، سعی کنید که در این دنیا پایه‌های موفقیت برای دنیای دیگر را بنا کنید و سعادت پایداری را در این دنیای فانی به دست آورید و کارهای فردا را امروز انجام دهید، همان‌طور که آن خریداری که غلامی داشته، عمل کرده است. ملک‌زاده پرسید: این داستان چگونه بود؟

حاشیه ها

1397/07/25 19:09
زینب رفاهی کمساری

در شعر بعد از پارگراف اول اشتباه متنی وجود دارد. شعر در متن اصلی مرزبان نامه نسخۀ تصحیح مرحوم قزوینی بدین صورت است:
من ندیدم سلامتی ز خسان گر تو دیدی سلام من برسان