گنجور

داستان غلام بازرگان

ملک گفت: آورده‌اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک‌سار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روزی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آن‌را پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، به رویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و بر کار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا می‌راند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگ‌پشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیره‌ای افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یک‌چندی در آن‌جایگه از آنچ مقدور بود، قوتی می‌خورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارَد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پای‌افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه‌روز می‌رفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خورشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بر درِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو به اقطاع او داده‌اند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل می‌رسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون می‌جهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب می‌آید، خیمه در عالم ظهور می‌زند و اینچ می‌بینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیایی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت می‌مالید و می‌گفت:

اینک می‌بینم به بیداری‌ست یا رب یا به خواب‌؟
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب

بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوایی و منزلتِ مقتدایی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بنده‌وار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گام‌زن که به گامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بر وهم سبق گرفتندی، زرده‌ای را که گفتی در سبزه‌زار جویبارِ فردوس چریده‌ست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق در سر افسارِ مرصع و زینِ مغرق به تعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و به قلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوش‌لگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی،

کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی

درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و هم‌عنانِ اقبال می‌راند تا به قصری رسید که شرحِ تماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگر مانی به نگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد. بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار از درم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاه داشتند و جمله به‌یک‌زبان گفتند :

قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ

ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بنده‌ایم، تو فرمان‌دهی و ما همه فرمان‌بریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند‌؟! مرا چشم دل می‌باید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادث است، هرگز به چنین روزی کجا زاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:

بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر

هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید و به ترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او می‌دید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده می‌کرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، می‌خواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند‌‌؟ و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که به شمشیر آبدار و سنان آتش‌بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را به همین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یک سال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی به کنار این شهر دریایی‌ست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم‌صفت سرگشته و هایم می‌گردد و در قلق و اضطراب سر و پای می‌زند.

خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه

وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه

غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گم‌شده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چاره‌جویی کار خاطرِ جوّال را به هر وجهتی می‌فرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، به هر صوبی که پیش چشم بصیرت می‌آمد، می‌تاخت و به دریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی می‌طلبید تا آن سر‌رشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گره‌گشای مبهماتِ اغراض است، من بیرون‌شوِ این کار به‌دست آوردم، امّا به دست‌یاریِ تو؛ اگر رسمِ حق‌گزاری در مساعدت بجای آری، به اتمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش به اشارتِ من‌ دار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار به مذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب می‌کن تا روی مقصود به آسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.

عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا

و بدانک از معظماتِ وقایع جز به رنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.

چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند

اکنون ترا به کنار این دریا کشتی‌هایِ بسیار می‌باید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابک‌اندیش و رسامِ چرب‌دست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز به عیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ به کار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علی‌التّواتر می‌رسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف می‌باید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار به قدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتی‌ها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای به سقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک به سرخ و زرد و فرش‌های پیروزه و لاجورد برآوردند و سرایی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :

دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا

***

جایی رسیده‌ای که نبیند محیطِ تو
گر سوی چرخ بر شود اندیشه سالها
روزی که روزگار بنایِ تو می‌نهاد
ناهید رودها زد و خرشید فال‌ها

پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه و ضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمده‌ست یا از سرانگشت معجزهٔ موسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ و راغ بپیراستند و انهار به اشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعه‌ای که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم به لطفِ مزاج و اعتدالِ طبع بر سر آمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات و امتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی به امداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بر وفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آن روز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر به درگاه مجتمع شدند تا به قاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطو قدمگاهِ نجات به چشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یک‌ساله که در آن موطن به دامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.

اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا

آخر غلام را بردند و در کشتی نشاندند و از دریا به کنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه می‌داشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع به مستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومید روشن، هوایِ مراد صافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.

مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا

اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنین است که از مبدأ تکوینِ نطفه به تلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت می‌گردد و چنانک قرآن خبر می‌دهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که به مرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه می‌رسد و به کمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر می‌شود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و به جزیره افتادن و به‌کنار شهری رسیدن و خلقی انبوده به استقبالِ او آمدن اشارت است بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفل‌ست، به وقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون به‌دروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه به‌ترتیبِ او قیام می‌نمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده می‌گردد و از منزلِ جبر و اضطرار به‌مقامِ فعل و اختیار ترقی می‌کند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی به‌کار آید، باقی نگذارد و دم‌بدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش می‌فرستد تا آن روز که روز عمرِ او به‌سر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارت است. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی به رونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و به طاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و به خرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسسته‌طناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب می‌زند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.

ملک‌زاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم بر ایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو به معونتِ بخت بی‌تحمّلِ هیچ مؤنت پای به گنجِ تن‌آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان به عیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، می‌ترسم که جهان‌دوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا از مادر ملکِ عقیم فتنه‌هایِ ناموقع زاید.

وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ

ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفته‌اند: هرک تواند افتاده‌ای را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان؟

داستان برزیگر با مار: ملک گفت: آورده‌اند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک می‌غلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمی‌چیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جان‌گزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.داستان آهو و موش و عقاب: ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهویی در دام افتاد، بیچاره در دام می‌طپید و بر خود می‌پیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفته‌ست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخویی و تازه‌رویی بر ظاهر تو می‌بینم؛

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک گفت: آورده‌اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک‌سار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روزی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آن‌را پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، به رویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و بر کار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا می‌راند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگ‌پشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیره‌ای افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یک‌چندی در آن‌جایگه از آنچ مقدور بود، قوتی می‌خورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارَد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پای‌افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه‌روز می‌رفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خورشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بر درِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو به اقطاع او داده‌اند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل می‌رسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون می‌جهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب می‌آید، خیمه در عالم ظهور می‌زند و اینچ می‌بینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیایی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت می‌مالید و می‌گفت:
هوش مصنوعی: یک تاجر غلامی دانا و زیرک داشت که شناخت و وفاداری بسیاری برای او به ارمغان آورده بود. روزی تاجر به غلامش گفت که اگر دوباره به سفر دریایی برود و سپس برگردد، او را از مال خود آزاد می‌کند و به او سرمایه‌ای می‌دهد تا زندگی راحتی داشته باشد. غلام این پیشنهاد را پذیرفت و سفر را آغاز کرد. اما در وسط دریا ناگهان طوفانی به‌وجود آمد که باعث شد کشتی غرق شود و تمامی بارها از بین برود. غلام موفق شد به یک جزیره برسد که در آن نخلستان‌های فراوانی بود و مدتی در آنجا زندگی کرد تا روزی به امید فرج از طرف خدا تصمیم به ادامه‌ی سفر گرفت. پس از چندین روز پیاده‌روی، به یک شهر رسید که مردم آن با شادی و جشن در حال برگزاری مراسم بودند. غلام از آنها پرسید چه می‌کنند و آنها گفتند که به درگاه پادشاه می‌روند تا از او زمین‌هایی که به تازگی به آنها واگذار شده، درخواست کنند. غلام در این حال تحت تأثیر قرار گرفت و به حیرت افتاد.
اینک می‌بینم به بیداری‌ست یا رب یا به خواب‌؟
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
هوش مصنوعی: اینک احساس می‌کنم که آیا در حال بیداری هستم یا در خواب؟ من در چنین نعمتی به سر می‌برم پس از تحمل دشواری‌های بسیار.
بعضی از آن قوم که مرتبتِ پیشوایی و منزلتِ مقتدایی داشتند، پیش آمدند؛ انگشتِ خدمت بر زمین نهادند و بنده‌وار دست او را بوسه دادند و از آن ادهمان گام‌زن که به گامی چند عرصهٔ خافقین پیمودندی و از آن اشهبانِ دور میدان که در مضمارِ ضمیر بر وهم سبق گرفتندی، زرده‌ای را که گفتی در سبزه‌زار جویبارِ فردوس چریده‌ست یا بر کنار حدیقهٔ قدس، با براق پروریده غرق در سر افسارِ مرصع و زینِ مغرق به تعاویذِ معنبر چون نسیمِ نسرین مطیّب و به قلایدِ زرّین چون منطقهٔ پروین مکوکب خوش‌لگامی، خرم خرامی، زمین نوردی، بادجولانی،
هوش مصنوعی: برخی از آن اقوام که مقام رهبری و جایگاه برجسته‌ای داشتند، نزد او آمده، بر زمین دست گذاشته و با تواضع دستان او را بوسیدند. آنان از آن انسان‌های شگفت‌انگیز بودند که گام‌هایی در آسمان‌ها برداشتند و از آن سوارکاران توانمند که در میدان تفکر بر دیگران پیشی گرفتند. مانند زرده‌ای که به نظر می‌رسد در چمن‌زاری نزدیک جویبار بهشت چ grazing کرده یا در کنار باغ بهشتی، با اسبی زیبا و شاداب، زین شده با نشانه‌های معنوی، مانند نسیم خنک گل نسرین و با زنجیری طلایی که مانند کمربند ستاره پروین می‌درخشد، با خوشحالی و نشاط در زمین گام برمی‌داشتند.
کفل گرد چون گوی چوگانئی
زحل پیکری، زهره پیشانئی
هوش مصنوعی: شما مانند گلوله‌ای در زمین بازی چنان می‌چرخید که گویا به دور یک مرکز در حال حرکت هستید. زحل مانند یک موجود بلند قامت و زهره همچون چهره‌ای زیبا در پیشانی این بازی قرار دارد.
درکشیدند. غلام پای در رکاب آورد و هم‌عنانِ اقبال می‌راند تا به قصری رسید که شرحِ تماثیل و تصاویرِ آن در زبان قلم نگنجد و اگر مانی به نگارخانهٔ او رسد، از رشک انگشت را قلم کند و سرشکِ معصفری بر سفیداب و لاجوردِ او ریختن گیرد. بستان سرایش نمونهٔ ریاض نعیم بود و آبگیرِ غدیرش از حیاض کوثر و تسنیم، کَأَنَّهُ اَنتَقَلَ مِن جَنَّهٍ اِلَی أُخرَی. او را آنجا فرود آوردند و چندان نثار از درم و دینار بساختند که آستین و دامنِ روزگار پر شد و چندان بخورِ عود و عنبر بسوختند که بخارش ازین هفت مجمرهٔ گردون بیرون شد. هرچ رسمِ احترام و اعظام بود، نگاه داشتند و جمله به‌یک‌زبان گفتند :
هوش مصنوعی: غلام پایش را در رکاب گذاشت و با شتاب به سمت قصر رفتند. وقتی به قصر رسیدند، زیبایی‌ها و تصویرهای آن‌قدر شگفت‌انگیز بود که هیچ دفتری نتواند وصفش کند. اگر مانی به آنجا می‌رسید، به خاطر حسادت انگشتش را به خاطر زیبایی‌اش قطع می‌کرد و اشک از چشمانش می‌ریخت. باغش نمونه‌ای از باغ‌های بهشتی بود و آبگیرش از چشمه‌های بهشت می‌نمود، مانند این که از یک بهشت به بهشت دیگری منتقل شده است. او را آنجا پیاده کردند و آنقدر طلا و نقره نثار کردند که آستین و دامن زمان پر شد. همچنین آنقدر عود و عنبر سوزاندند که بخارش از هفت مجمره به سقف رسید. هر آنچه که در احترام و ارج نهادن به او بود، به بهترین نحو نگه داشتند و همه با یک صدا گفتند:
قَدِمتَ قُدُومَ البَدرِ بَیتَ سُعُودِهِ
وَ اَمرُکَ عَالٍ صَاعِدٌ تَصُعُودِهِ
هوش مصنوعی: تو همچون ماه کامل وارد شده‌ای به خانه‌ی سعادت و مقام تو همواره در حرکت صعودی و ارتقاء است.
ای خداوند، تو پادشاهی و ما همه بنده‌ایم، تو فرمان‌دهی و ما همه فرمان‌بریم؛ تاج و تخت از تو برخوردار باد و تو از عمر و بخت کامران، بفرمای هرچ رای تست. غلام در خود اندیشید که چون چندین هزار تن آزاد آمدند و تن در غلامی دادند و حلقهٔ طاعت من در گوش کردند‌؟! مرا چشم دل می‌باید گشود و نیک در روی این کار نگریست تا ببینم که چنین اتّفاقِ آسمانی چون افتاد و تا شب آبستن حوادث است، هرگز به چنین روزی کجا زاد؟ پس بر سریرِ سلوت و تخت سلطنت رفت:
هوش مصنوعی: خداوندا، تو پادشاهی و ما همه بنده تو هستیم. تو فرمان می‌کنی و ما اطاعت می‌کنیم. تاج و تخت از آن توست و برکت عمر و سرنوشت با توست. هر چه که بخواهی، به ما دستور بده. غلام به فکر فرو رفت که چگونه تعداد زیادی از انسان‌های آزاد، خود را تسلیم کرده و در بندگی او درآمدند و حلقه طاعت را در گوش خود کردند؟ او متوجه شد که باید با چشم دل به این وضعیت بنگرد و بفهمد که چگونه این رویداد بزرگ رخ داد و در این شب پر از حوادث، چنین روزی به وجود آمد. سپس بر تخت سلطنت نشسته و به فکر فرو رفت.
بنشست و هزار گونه باد اندرسر
سودایِ هزار کیقباد اندر سر
هوش مصنوعی: او نشسته و در ذهنش هزاران فکر و خیال مختلف در جریان است، همچون بادهایی که در سرش می‌وزند و به یاد هزاران پادشاه بزرگ می‌افتد.
هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید و به ترتیبِ خیل و خدم و سپاه و حشم مشغول گشت و یکی را از نزدیکان که آثار حسنِ حفاظ و امارات سیرِ حمیده در صورتِ او می‌دید و مخایلِ رشد از شمایلِ او مشاهده می‌کرد، او را برگزید و پایهٔ او از اکفا و ابناء جنس بگذرانید و محسود و مغبوطِ همگنان شد. روزی او را پیش خواند و بنشاند و جای از اغیار خالی کرد و گفت: اکنون که رسوخِ قدم تو بر طریقِ صدق و اخلاص بدانستم و شمولِ شفقت تو بر احوال خویش بشناختم و در حفظ مناظمِ حال و ضبطِ مصالحِ مآل بر قول و فعلِ تو مرا اعتماد حاصل آمد و اعتضاد افزود، می‌خواهم که مرا از حقیقت کار آگاه کنی تا بدانم که صورتِ حال چیست و بی هیچ واسطهٔ وسیلتی و رابطهٔ ذریعتی اهلِ این ولایت زمامِ انقیاد خویش بدستِ فرمان من چرا دادند‌‌؟ و دستِ استیلا و استعلاء من بر مملکتی که به شمشیر آبدار و سنان آتش‌بار و لشکرهایِ جرّار طرفی از آن نتوان گشود، چگونه گشادند و موجب این اختیار و ایثار چه تواند بود؟ گفت: ای خداوند، سَقَطتَ عَلَی الخَبِیرِ ، بدانک هر سال این هنگام یکی ازین جانب پدید آید که تو آمدی، او را به همین صفت بیارند و درین چهار بالشِ دولت بنشانند و چون یک سال نوبتِ پادشاهی بدارد، او را پالهنگِ اکراه در گردن نهند و شَاءَ اَم اَبَی به کنار این شهر دریایی‌ست هایل، میان شهر و بیابان حایل، آنجا برند و او را سر در آن بیابان دهند تا بهایم‌صفت سرگشته و هایم می‌گردد و در قلق و اضطراب سر و پای می‌زند.
هوش مصنوعی: هر شخصی را به یک کار معین منصوب کرد و به ارائه خدمات مختلف مشغول شد. او بر اساس نیازها و وظایف مختلف سپاه و دستگاه‌های خود را ساماندهی کرد. سپس یکی از نزدیکانش را که ظاهری نیکو داشت و نشانه‌های رشد را در چهره‌اش می‌دید، انتخاب کرد. او را در مقامی بالاتر از سایرین قرار داد و به او توجه ویژه‌ای نشان داد. روزی او را فراخواند و در کنار خود نشاند و از دیگران فاصله گرفت. او به او گفت: حالا که فهمیدم تو در مسیر صداقت و اخلاص ثابت قدم هستی و محبت تو نسبت به دیگران را شناختم و به توانایی‌های تو در مدیریت اوضاع و مسائل اعتماد پیدا کردم، می‌خواهم واقعیت را از تو بپرسم تا بدانم وضعیت به چه شکل است و بدون هیچ‌گونه واسطه‌ای چرا مردم این منطقه فرمانبرداری خود را به من سپرده‌اند؟ چگونه با قدرت من بر سرزمینی که با شمشیر و ارتش‌های بسیار بزرگ نمی‌توان آن را فتح کرد، تسلط پیدا کردم و دلیل این تسلط چه می‌تواند باشد؟ او پاسخ داد: ای سرور، تو بر خبره‌ای آگاه هستی. هر سال در این زمان، یکی از این سمت‌ها پدیدار می‌شود و او را به همین شکل معرفی می‌کنند و بعد از یک سال که نوبت پادشاهی او می‌رسد، او را به اجبار از شهری که در کنار یک دریا قرار دارد، به بیابان می‌برند تا در آنجا سرگردان و مضطرب بماند.
خَلَعُوا عَلَیهِ وَ زَیَّنُو ................................................. هُ وَ مَرَّ فِی عِزٍّ وَ رِفعَه
هوش مصنوعی: آنها بر او لباس‌های زیبا پوشاندند و او را تزیین کردند و با قدرت و احترام فخرآمیز از آنجا گذشت.
وَ کَذاکَ یَفعَلُ بِالجَزُو ............................................ رِ لِنَحرِهَا فِی کُلِّ جُمعَه
هوش مصنوعی: و همچنین او با جَزُو (دلیل یا علت) این کار را انجام می‌دهد تا در هر جمعه، آن را قربانی کند.
غلام ساعتی سر در پیش افکند، ع ، گم‌شده تدبیر و خطا کرده ظن، و در چاره‌جویی کار خاطرِ جوّال را به هر وجهتی می‌فرستاد و در تحرّیِ جهاتِ قبلهٔ صواب، به هر صوبی که پیش چشم بصیرت می‌آمد، می‌تاخت و به دریافت مخرجِ کار از هرگونه توصّلی می‌طلبید تا آن سر‌رشتهٔ تدبیر که دیگران گم کرده بودند، بازیافت؛ سر برآورد و گفت: ای خدمتگاری که رای تو گره‌گشای مبهماتِ اغراض است، من بیرون‌شوِ این کار به‌دست آوردم، امّا به دست‌یاریِ تو؛ اگر رسمِ حق‌گزاری در مساعدت بجای آری، به اتمام پیوندد. خدمتگار تقدیمِ فرمان را کمر بست. غلام گفت: اکنون گوش به اشارتِ من‌ دار و آنچ من فرمایم در آن اهمال و تأخیر مکن و با تحمّل مَشاقّ آن حلاوتی که آخر کار به مذاقِ تو خواهد رسید، برابر دیدهٔ دل نصب می‌کن تا روی مقصود به آسانی از حجابِ تعذر بیرون آید.
هوش مصنوعی: غلام لحظه‌ای سر را پایین انداخت و فکرش مشغول شد. او گمراه و مشوش بود و در جست‌وجوی راه‌حل، ذهنش به سمت‌های مختلف می‌رفت. در تلاش برای یافتن قبله‌ی درست، به هر سمتی که می‌دید، می‌تاخت و از هر راهی که ممکن بود، کمک می‌طلبید تا آن رشته‌ی تدبیر را که دیگران گم کرده بودند، پیدا کند. سپس سرش را بالا آورد و گفت: ای خدمتگاری که نظرت می‌تواند به ما در حل مسائل کمک کند، من راه‌حلی برای این کار پیدا کرده‌ام، اما نیاز به کمک تو دارم؛ اگر تو به درستی بر روی کمک کردن پافشاری کنی، کار کامل خواهد شد. خدمتکار با کمال ارادت آماده شد. غلام گفت: حالا به حرف‌های من گوش بده و در هیچ چیزی بی‌دقتی نکن و با صبوری چشمانت را به چالش‌هایی که پیش رو داریم، آماده کن تا هدف به آسانی از پشت پرده‌های مشکل بیرون بیاید.
عَسَی اللهُ یَقضِی مَانَهُمُّ بِنَیلِهِ
فَیَختِمَ بِالحُسنَی وَ یَفتَحَ بَابَا
هوش مصنوعی: امید دارم که خداوند دعاهای ما را مستجاب کند و در پایان کار، همه چیز به خوبی و خوشی ختم شود و درهای رحمت را به روی ما بگشاید.
و بدانک از معظماتِ وقایع جز به رنج و مثابرتِ ذلّ و مکابرت با گردش ایام بیرون نتوان آمد.
هوش مصنوعی: بدان که برای رسیدن به چیزهای مهم و بزرگ در زندگی، باید از سختی‌ها و تلاش‌های طاقت‌فرسا عبور کنی و با مشکلات زمان روبرو شوی.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامتِ خویشتن نزار کند
هوش مصنوعی: شاید برخی از افراد برای رسیدن به هدف‌های خود، خود را آماده می‌کنند و به نوعی تغییر شکل می‌دهند تا موفق‌تر شوند. مانند پلنگی که برای شکار، ظاهر خود را تغییر می‌دهد تا بتواند به هدفش برسد.
پیشِ دانا زبانِ شدّت دی
قصّه راحتِ بهار کند
هوش مصنوعی: با فرد دانا و عاقل، سخن از سختی‌ها و مشکلات، قصه‌ای از آرامش و راحتی در بهار خواهد گفت.
اکنون ترا به کنار این دریا کشتی‌هایِ بسیار می‌باید ساختن و از ساکنانِ این شهر و دیگر شهرها چند استادِ حاذق و صانعِ ماهر و مهندسِ چابک‌اندیش و رسامِ چرب‌دست آوردن و از دریا گذرانیدن و بدان بیابان فرستادن تا آنجا عمارتی بادید آرند و شهری بنا کنند که چون از اینجا وقتِ رحلت آید، آنجا رویم و در آن مقامِ کریم و آن جایِ عزیز به عیشِ مهنّا و حظِّ مستوفی رسیم و در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیّتِ ورزیدن دارد، بگزینند و جماعتی که صناعتِ حراثت و فلاحت دانند و رسومِ زرع و غرس نیکو شناسند، آنجا روند و هرچ به کار آید از آلات و ادوات و اسبابی که اصحابِ حرفت را باید، جمله در کشتیها نهند و یَوماً فَیَوما وَ سَاعَهً فَسَاعَهً هر آنچ بدان حاجت آید و کارها بدان موقوف باشد، علی‌التّواتر می‌رسانند و چندانک در مصارفِ مهمّات صرف می‌باید کرد، از خزانه بردارند وَ لَا سَرَفَ فِی الخَیرِ پیش خاطر دارند وَ حَبَّذَا مَکرُوهٌ أَدَی إِلَی مَحبُوبٍ وَ مَرحَبَا بِأَذَیً اَسفَرَ عَن مَطلُوبٍ بر روزگارِ خود خوانند خدمتگار به قدمِ قبول پیش رفت و صادق العزیمهٔ، نافذالصّریمه میانِ تشمّر دربست و طوایفِ صناع و محترفه را عَلَی اختِلَافِ الطَّبَقَاتِ جمله در کشتی‌ها نشاند و آنجا برد و استادان را بفرمود تا مقامی مخصوص کردند و نخست حلقهٔ شهری درکشیدند و بناهای مرتفع و سراهای عالی و منظرهایِ دلگشای به سقفِ مقرنس و طاقِ مقوّس برکشیدند و دیوارهایِ ملوّن و مشبّک چون آبگینهٔ فلک به سرخ و زرد و فرش‌های پیروزه و لاجورد برآوردند و سرایی در ساحتی که مهبِّ نسیم راحت بود، خاصّهٔ پادشاه را بساختند چون حجرهٔ آفتاب روشن و روحانی، کنگرهٔ او سر بر سپید کوشک فلک افراخته و شرفاتِ ایوانش با مطامحِ برجیس و کیوان برابر نهاده و این صفت روزگار برو خوانده :
هوش مصنوعی: اکنون باید در کنار دریا کشتی‌های زیادی ساخته شود و از ساکنان این شهر و دیگر شهرها، چند استاد ماهر و هنرمند و مهندس چالاک و نقاش زبردست جمع‌آوری کنیم. این افراد را به دریا می‌فرستیم تا به یک بیابان بروند و آنجا شهری بسازند، تا وقتی وقت رفتن ما از اینجا برسد، بتوانیم به آن‌جا برویم و در آن مکان خوش‌یمن و عزیز، از زندگی نیکو برخوردار شویم. در این‌جا زمینی پاک و مناسبی انتخاب خواهند کرد که قابلیت کاشت و زراعت داشته باشد و گروهی که در کشاورزی و کاشت و برداشت تجربه دارند، به آن‌جا خواهند رفت. تمام وسایل و تجهیزاتی که برای مشاغل لازم است، در کشتی‌ها قرار می‌گیرد و به تدریج و در زمان مناسب به آن‌جا منتقل خواهد شد. همچنین، در موارد ضروری که نیاز به هزینه وجود دارد، از خزانه برداشت می‌شود و در این راستا هیچ‌گونه اسرافی در کار خیر انجام نخواهد شد. سپس به امکانات و ساختمان‌هایی پرداخته می‌شود که برای این مقام برپا گردد و در این راستا کارگران و متخصصین به همکاری دعوت می‌شوند. معماران نیز به ساخت بناهای زیبا و مناظر دل‌نواز خواهند پرداخت و در نهایت، محلی مناسب برای پادشاه ساخته خواهد شد که همچون حجره‌ای آفتابی و روشن باشد.
دَارٌ عَلَی العِزِّ وَ التَّأیِیدِ مَبنَاهَا
وَ لِلمَکَارِمِ وَ العَلیَاءِ مَغنَاهَا
هوش مصنوعی: خانه‌ای است که بر پایه‌ی عزت و حمایت بنا شده و برای نیکوکاری‌ها و فضل و بزرگی جایگاهی است.
لَمَّا بَنَی النَّاسُ فی دُنیَاکَ دُورَهُم
بَنَیتَ فِی دَارِکَ الغَرَّاءِ دُنیَاهَا
هوش مصنوعی: وقتی مردم در دنیای تو برای خودشان خانه‌هایی ساختند، تو در خانه‌ای زیبا و جاودان، دنیای خود را بنا کردی.
جایی رسیده‌ای که نبیند محیطِ تو
گر سوی چرخ بر شود اندیشه سالها
هوش مصنوعی: به جایی رسیده‌ای که اطرافیانت قادر به درک تو نیستند، حتی اگر سال‌ها به سمت آسمان و افق‌ها فکر کنند.
روزی که روزگار بنایِ تو می‌نهاد
ناهید رودها زد و خرشید فال‌ها
هوش مصنوعی: روزی که سرنوشت تو را شکل می‌داد، ناهید (نماد عشق یا زیبایی) در کنار رودها زاده شد و خورشید، نشانه‌های خوب را پیش‌بینی می‌کرد.
پس اشارت کرد تا هر جای پیرامن شهر مزرعه و ضیعه احداث کردند و تخم بسیار در زمین پاشیدند و از انواع حبوب بسی بکاشتند. باغ در باغ و بستان در بستان بنهادند و آبهایِ عذب زلال که گفتی از قدمگاهِ خضر پدید آمده‌ست یا از سرانگشت معجزهٔ موسی چکیده، در مجاری و مساریِ آن روان کردند. باغ و راغ بپیراستند و انهار به اشجار بیاراستند و فسیلِ سرو و عرعر بر اطراف هر جویباری بنشاندند و بقعه‌ای که از هفت اقلیم ربعِ مسکون چون ربیع از چهار فصل عالم به لطفِ مزاج و اعتدالِ طبع بر سر آمد، تمام کردند و از مفارش و مطارح و آلات و امتعه و مطعوم و مشروب و منکوح و مرکوب چندان بدان شهر کشیدند که روزگار دستِ تباهی به امداد و اعدادِ آن نرساند، جمله بر وفقِ مصلحت و مقتضایِ آرزو مرتّب و مهیّا گشت. آن روز که آخر سال بود و آفتابِ ملک را وقتِ زوال، مردم شهر به درگاه مجتمع شدند تا به قاعدهٔ گذشته او را نیز چون دیگران از تختِ سلطنت برانگیزند. چون خطابِ آن الزام و ارهاق شنید، اگرچ پیش از وقوعِ واقعه غمِ کارخورده بود و قَبلَ الخَطو قدمگاهِ نجات به چشم کرده، لیکن میخِ مؤالفت و مؤانست یک‌ساله که در آن موطن به دامن او فرو برده بودند، دشوار توانست برآوردن.
هوش مصنوعی: پس اشاراتی داده شد تا در اطراف شهر، مزرعه‌ها و زمین‌های کشاورزی ایجاد کنند و بذرهای زیادی را در زمین بکارند و از انواع حبوبات کاشتند. باغی در باغ و بستانی در بستان قرار دادند و آب‌های زلال و شیرینی که مانند آب‌های بهشت به نظر می‌رسید، در مسیرهای آن‌ها جاری کردند. باغ و فضای سبز را آراسته و جویبارها را به درختان زینت بخشیدند و در کنار هر جویباری، درختان سرو و عرعر کاشتند. فضایی که از هفت اقلیم مسکونی مانند بهاری در چهار فصل جهان به خاطر لطافت هوا و اعتدال طبیعت به وجود آمده بود، تکمیل کردند و از ملزومات و ابزارها و خوراک و نوشیدنی و وسایل زندگی و مرکوب‌هایی به آن شهر آوردند تا آن‌جا به دستِ زمان و ویرانی نرسد. همه چیز طبق مصلحت و آرزوها آماده شد. روز آخر سال و در هنگام ظهر، مردم شهر گرد هم آمدند تا مانند گذشته، او را از تخت سلطنت بلند کنند. وقتی این دستور را شنید، با این‌که قبل از وقوع این واقعه، برای کارش نگران بود و به فکر نجاتش افتاده بود، اما دوستی و آشنایی یک‌ساله‌ای که در این مکان پیدا کرده بود، به او اجازه نمی‌داد به راحتی این موقعیت را ترک کند.
اَقَمنَا کَارِهِینَ بِهَا فَلَمَّا
اَلِفنَاهَا خَرَجنَا مُکرَهِینَا
هوش مصنوعی: ما در جایی که مال و منال برایمان کم بود، با زحمت و اکراه زندگی کردیم، اما وقتی به آن جایگاه عادت کردیم، ناچار از آنجا بیرون آمدیم.
آخر غلام را بردند و در کشتی نشاندند و از دریا به کنار وادی رسانیدند، در حال جملهٔ مستخدمان که مستعدِّ استقبال و مترقبِ آن اقبال چشم بر راهِ قدومِ شاه می‌داشتند، پیش آمدند و رسم خدمت و بندگی را اقامت کردند و او بدان آرامگاهِ دل فرو آمد و در متنزّهاتِ آن مواضع و مراتع به مستقرِّ سعادت رسید، دیدهٔ اومید روشن، هوایِ مراد صافی، لباسِ امانی مجدّد بساطِ دولت و کامرانی ممهّد و لابد چنین تواند بود.
هوش مصنوعی: آخر غلام را به کشتی نشاندند و از دریا به کنار وادی منتقل کردند. در این حال، تمامی خدمتکاران که آماده استقبال و چشم به راه آمدن شاه بودند، به پیشواز آمدند و رسوم خدمت و بندگی را انجام دادند. او به آرامگاه خود رسید و در باغ‌ها و مراتع آن منطقه به خوشبختی دست یافت. چشمانش پر از امید بود، هوای مورد علاقه‌اش صاف و لباسش نو شده بود و زمینه‌ساز کامیابی و خوشبختی برای او فراهم شده بود.
مَن کَانَ یَأمُلُ عِندَاللهِ مَنزِلَهً
تُنِیلُهُ قُرَبَ الأَبرَارِ وَ الزُّلَفَا
هوش مصنوعی: هر کسی که در خدا امید دارد که به مقام و مرتبه‌ای برسد که او را به نزدیکی نیکوکاران و بندگان برتر برساند، باید تلاش و کوشش کند.
اَو کَانَ یَطلُبُ دِینا یَستَقِیمُ بِهِ
وَ لَا تَرَی عِوَجا فِیهِ وَ لَا جَنَفَا
هوش مصنوعی: او می‌کوشد که دینی را دریافت کند که به‌راستی صحیح و مستقیم باشد، دینی که در آن هیچ انحراف و کژی وجود نداشته باشد.
اکنون ای فرزندان، مستمع باشید و خاطر بر تفهّمِ رمزِ این حکایت مجتمع دارید و بدانید که آن غلام که در کشتی نشست، آن کودکِ جنین است که از مبدأ تکوینِ نطفه به تلوینِ حالات نه ماه در اطوارِ خلقت می‌گردد و چنانک قرآن خبر می‌دهد: ثُمَّ خَلَقنَا النُّطفَهَٔ عَلَقهًٔ فَخَلَقنَا العَلَقَهَٔ مُضغَهًٔ فَخَلَقنَا المُضغَهَٔ عِظَاماً فَکَسَونَا العِظَامَ لَحما تا آنگاه که به مرتبهٔ تمامیِ صورت و قبولِ نفس ناطقه می‌رسد و به کمالِ حال مستعدِّ خلعت آفرینش دیگر می‌شود، ثُمَّ أَنشَانَاهُ خَلقاً آخَرَ، یعنی حلولِ جوهرِ روح در محلِ جسمانیِ قالب و آن کشتی شکستن و به جزیره افتادن و به‌کنار شهری رسیدن و خلقی انبوده به استقبالِ او آمدن اشارت است بدان مشیمهٔ مادر که قرارگاهِ طفل‌ست، به وقتِ وضعِ حمل ناچار منخرق شود و اجزاء آن از هم برود تا او از سر حدِّ آفرینش کوچ کند. چون به‌دروازهٔ حدوث رسد، در آن حال چندین کس از مادر و پدر و دایه و دادک و حاضنه و راضعه به‌ترتیبِ او قیام می‌نمایند و هَلُمَّ جَرّا تا بدان مقام که در کنفِ کلاعت و حجرِ حمایت و حفظ ایشان پروریده و بالیده می‌گردد و از منزلِ جبر و اضطرار به‌مقامِ فعل و اختیار ترقی می‌کند. اگر دولتِ ابدی قایدِ اوست و توفیقِ ازلی رایدِ او، چنانک آن غلام را بود، هر آینه دراندیشد که مرا ازینجا روزی بباید رفتن و جای دیگر موئل و مآب باشد، پس هرچ در امکان سعیِ او گنجد از ساختنِ کار آن منزل و اعدادِ اسبابی که در سرایِ باقی به‌کار آید، باقی نگذارد و دم‌بدم ذخایر سعادتِ جاودانی از پیش می‌فرستد تا آن روز که روز عمرِ او به‌سر آید و ازین سرایِ عاریتش برانگیزانند و بدان وادی برند که از عالمِ آخرت عبارت است. منزلی بیند بر مرادِ خود ساخته و قرارگاهی به رونقِ آرزو پرداخته، وَ إِذَا رَاَیتَ ثُمَّ رَاَیتَ نَعیِماً وَ مُلکاَ کَبِیراً و اگر عِیاذاً بِاللهِ از خدعهٔ این سرابِ غرور در مستیِ شرابِ غرور بماند و به طاق و ایوانی چون سرا پردهٔ قوس قزح رنگین و ناپایدار فرود آید و به خرگه و خیمهٔ چون چتر و سایبانِ سحاب پرنقش و گسسته‌طناب فریفته شود، همگیِ همت بر تطلّبِ حال مقصور گرداند و از تأهبِ کارِ مآل باز ماند، چون آنجا رسد جز هاویهٔ هوان دایم جای خود نبیند و ابدالآبدین و دهرالداهرین در حبسِ آرزویِ خویش دست و پای طلب می‌زند، اُولئِکَ الَّذِینَ اشتَرَوُا الضَّلالَهَٔ بِالهُدَی فَمَارَبِحَت تِجَارَتُهُم وَ مَا کَانُوا مُهتَدِین.
هوش مصنوعی: ای فرزندان، به دقت گوش دهید و رمز این داستان را در خاطر داشته باشید. آن غلامی که در کشتی نشسته است، نمایندهٔ کودک در رحم مادر است که از مرحلهٔ نطفه به‌تدریج در نه ماه و در مراحل مختلف شکل‌گیری جلو می‌رود. مثل آن‌چه قرآن می‌فرماید: ابتدا نطفه، سپس علقه، بعد مضغه و سپس تبدیل به استخوان و در نهایت پوشیده شدن استخوان‌ها به گوشت. این روند تا زمانی که به مرحلهٔ کامل بودن و دریافت روح نطقی برسد، ادامه می‌یابد. بعد از آن، روح در جسم قرار می‌گیرد که به معنای شکستن کشتی و افتادن به جزیره و وارد شدن به شهر است؛ این مورد اشاره دارد به رحم مادر که مکانی برای کودک است و در زمان زایمان، به ناچار باید دچار تغییر شود تا کودک از مرحلهٔ آفرینش خارج شود. وقتی به دروازهٔ وجود می‌رسد، افراد مختلفی از جمله مادر، پدر و پرستار به استقبال او می‌آیند تا او در محیطی امن و حمایت‌شده رشد کند و از وضعیت جبر و اجبار به مرحلهٔ اختیار بالا برود. اگر سرنوشت ابدی او به دست او باشد و او به توفیق الهی دست یابد، مثل غلام، باید درک کند که روزی باید اینجا را ترک کند و به جایی دیگر برود. بنابراین باید هر چه در توان دارد برای آماده کردن آن مقام و تهیهٔ وسایل لازم در زندگی آینده کوشش کند تا روزی که عمرش به پایان برسد، مانند کسی باشد که از دنیا برمی‌خیزد و به وادی آخرت می‌رود. او باید منزلی را که مطابق آرزوهایش است ببیند و جایی را به سعادتی دائمی برساند. اما اگر در دام فریب غرور بیفتد و به چیزهای ناپایدار وابسته شود، تمام توانش را صرف جستجوی حال حاضر کرده و از آماده‌سازی برای آینده غافل می‌شود. زمانی که به آنجا برسد، جز عذابی دائمی نخواهد دید و در آرزوهای خود حبس خواهد شد. کسانی که راه هدایت را با گمراهی عوض کرده‌اند، هیچ نفعی از تجارتشان نخواهند برد.
ملک‌زاده گفت: بدین کلماتِ فصیحِ نصیح چون انفاسِ کلمهٔ الله، المسیح، دل مردهٔ دیر ساله ما را زنده گردانیدی و خضروار آبِ حیاتِ حکمت در کام جان ما چکانیدی، لیکن برادران من، اگرچ دانا و مهربانند، هم بر ایشان اعتماد ندارم، وَ أَنَا أَخشَی سَیلَ تَلعَتِی، چه ایشان را پس از تو به معونتِ بخت بی‌تحمّلِ هیچ مؤنت پای به گنجِ تن‌آسانی فرو خواهد شد و ناگاه و نابیوسان به عیشی هنّی و نعمتی سنّی خواهند رسید، می‌ترسم که جهان‌دوستی ایشان سببِ دشمنانگی ما گرداند و اگر امروز در مکامنِ نفس هر یک این معانی پوشیده است، فردا از مادر ملکِ عقیم فتنه‌هایِ ناموقع زاید.
هوش مصنوعی: ملک‌زاده گفت: با این کلمات زیبا و روشن که مانند نفس‌های کلمه‌ی خداوند هستند، دل مرده و پیر ما را زنده کردی و مانند خضر، آب حیات حکمت را به جان ما نوشاندی. اما برادران من، هرچند که دانا و مهربانند، من به آن‌ها اعتماد ندارم. می‌ترسم سیل مشکلاتی که بر سرم می‌آید، باعث شود که آن‌ها پس از تو به آسودگی و راحتی بی‌دردسر دست یابند و ناگهان به خوشی و نعمتی بزرگ برسند. نگرانم که عشق به دنیا باعث دشمنی میان ما شود و اگرچه امروز در دل‌هایشان این معانی پنهان است، فردا ممکن است از دل‌های بی‌ثمر، طوفان‌های ناخوشایند بیرون بیاید.
وَالظُّلمُ مِن شِیَمِ النُّفُوسِ فَاِن تَجِد
ذَاعِفَّهٍ فَلِعِلَّهٍ لَایَظلِمُ
هوش مصنوعی: ظلم یکی از ویژگی‌های ذات انسان‌هاست، اما اگر کسی را بی‌گناه پیدا کردی، بدان که دلیل خاصی وجود دارد که او ظلم نمی‌کند.
ملک درین حال که زمامِ تصرّف در دست دارد، مرا در دست تصاریفِ روزگار نگذارد و مقام در تولیتِ ملک پیدا کند و تسویتی در میان ما پدید آرد و محجّتی که بر ما همه حجّتی فارق بود، اظهار فرماید تا قدم بر مسالکِ آن ثابت داریم و مردم دانا گفته‌اند: هرک تواند افتاده‌ای را برگیرد و برنگیرد، بدو آن رسد که از عقاب بدان موش رسید که آهو محتاجِ او گشته بود. ملک گفت: چون بود آن داستان؟
هوش مصنوعی: در این وضعیت، ملک در حالی که کنترل امور را در دست دارد، مرا تحت تأثیر وقایع زندگی قرار نگذارد و خود را در مقام سرپرستی ملک نشاند و تفاهمی میان ما ایجاد کند. همچنین دلیلی که بر همه ما معتبر بود را نشان دهد تا بتوانیم در راه‌های آن ثابت قدم باشیم. افراد دانا گفته‌اند که هر کسی می‌تواند کسی را که به زمین افتاده است، یاری کند و او را برنگرداند، به سرنوشتی دچار می‌شود که مانند موشی است که بر عقابی نازل می‌شود که به آن نیاز دارد. ملک پرسید: آن داستان چگونه بود؟