گنجور

داستان آهو و موش و عقاب

ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهویی در دام افتاد، بیچاره در دام می‌طپید و بر خود می‌پیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفته‌ست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخویی و تازه‌رویی بر ظاهر تو می‌بینم؛

وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً
وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ

توقّع می‌کنم که این افتاده‌ی صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من بدندان برگشایی تا چون خلاصی باشد، از بنِ‌ دندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابدبر ناصیهٔ حال خود کشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.

مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ
لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ

موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را به داور بردن نه از دانایی باشد من حقارتِ خویش می‌دانم و جسارتِ صیّاد می‌شناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .

کاری که نه کارِ تست، مسپار
راهی که نه راهِ تست، مسپر

پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل در بندِ بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که به هزار غزل و نسیب تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی؛ با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم؛ آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیک‌مردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش‌چشمِ کشیده‌گردن افتاد؛ اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور می‌نماید و اگرچ رخصتِ شریعت‌ست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید‌؟ فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد به دیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بی‌گناهی را از کشتن برهاند، هرگز بی‌گناه کشته نشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود به دوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و هم‌زادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردن‌کشانِ ملوک و خسروانِ تاجدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت به‌وقتِ فروماندگی باز‌نگیرند، لیکن به زمینِ خراسان مرا دوستی‌ست جهان‌گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده‌اخلاق، پسندیده‌خصال، نکو‌عهد و مهربان به‌اصناف دانش موصوف و به‌اوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا به‌کفایت او باز‌گذارم. ملک‌زاده گفت: اقسامِ دوستی متشبع است و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را به‌مطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که به دشمنی ادا کند، چنانک آن مردِ طامع را با نوخرّه افتاد. ملک زاده گفت: چون بود آن داستان؟

داستان غلام بازرگان: ملک گفت: آورده‌اند که بازرگانی غلامی داشت دانا دل و زیرک‌سار و بیداربخت، بسیار حقوقِ بندگی بر خواجه ثابت گردانیده بود و مقاماتِ مشکور و خدماتِ مقبول و مبرور بر جرایدِ روزگار ثبت کرده. روزی خواجه گفت غلام را: ای غلام، اگر این بار دیگر سفر دریا برآوری و بازآیی، ترا از مالِ خویش آزاد کنم و سرمایهٔ وافر دهم که کفافِ آن‌را پیرایهٔ عفاف خودسازی و همه عمر پشت به دیوارِ فراغت بازدهی. غلام این پذرفتگاری از خواجه بشنید، به رویِ تقبّل و تکفّل پیش آمد و بر کار اقبال نمود؛ بار در کشتی نهاد و خود درنشست، روزی دو سه بر روی دریا می‌راند، ناگاه بادهای مخالف از هر جانب برآمد، سفینه را درگردانید و بار آبگینهٔ املش خرد بشکست کشتی و هرچ درو بود، جمله به غرقاب فنا فرو رفت و او به سنگ‌پشتی بحری رسید، دست درو آویخت و خود را بر پشت او افکند تا به جزیره‌ای افتاد که درو نخلستانِ بسیار بود، یک‌چندی در آن‌جایگه از آنچ مقدور بود، قوتی می‌خورد، چشم بر راه مترقّباتِ غیبی نهاده که چون لطفِ ایزدی مرا از آن غمرهٔ بلا بیرون آورد، درین ورطهٔ هلاک هم نگذارَد، لُطفُ اللهِ غَادٍ وَ رَائِحٌ، آخر پای‌افزار بپوشید و راه برگرفت و چندین شبانه‌روز می‌رفت تا آنگاه که به کنار شهری رسید. سوادی پیدا آمد، از بیاضِ نسخهٔ فردوس زیباتر و از سواد بر بیاضِ دیده رعناتر. عالمی مرد و زن از آن شهر بیرون آمدند به اسبابِ لهو و خرمی و انواع تجمّل و تبرّج زلزلهٔ مواکب در زمین و حمحمهٔ مراکب در آسمان افکنده، نالهٔ نای رویین و صدای کوس و طبلک دماغِ فلک پرطنین کرده، منجوق رایتی بر عیوق برده و ماهچه سنجقی تا سراچهٔ خورشید افراخته. غلام گفت: چه خواهید کرد؟ گفتند: بر درِ پادشاهی خواهیم زد که این شهر را از دیوانِ قدم نو به اقطاع او داده‌اند؛ این ساعت از درگاه سلطنت ازل می‌رسد یکرانِ عزم از قنطرهٔ چهار چشمهٔ دنیا اکنون می‌جهاند، این لحظه از منازلِ بادیهٔ غیب می‌آید، خیمه در عالم ظهور می‌زند و اینچ می‌بینی، همه شعارِ پادشاهی و آثارِ کارکیایی اوست. غلام در آن تعجّب همچون خفتهٔ دیرخواب که بیدار شود، چشمِ حیرت می‌مالید و می‌گفت: داستان مرد طامع با نوخرّه: ملک‌زاده گفت: شنیدم که به‌زمین شام پادشاهی بود هنرمند، دانش‌پسند، سخن‌پرور، مردی نوخرّه نام در میان ندماءِ حضرت داشت چنانک عادت روزگارست، اگرچ به‌اهلیّت از همه متاخّر بود، به رتبتِ قبول بر همه تقدم داشت. روزی شخصی خوش‌محضر، پاکیزه‌منظر، نکته‌انداز، بذله‌پرداز، شیرین‌لهجه‌، چرب‌زبان، لطیفه‌گوی، به‌نشین که هم‌نشینی ملوک را شایستی، به‌رغبتی صادق و شوقی غالب از کشوری دوردست بر آوازهٔ محاسن و مکارمِ پادشاه به‌خدمت آستانهٔ او شتافت تا مگر در پناهِ آن دولت جای یابد و از آسیبِ حوادث در جوارِ مأمون او محروس و مصون بماند.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی بطلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهویی در دام افتاد، بیچاره در دام می‌طپید و بر خود می‌پیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده میکرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچ میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفته‌ست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه ترا لازم آید بتدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخویی و تازه‌رویی بر ظاهر تو می‌بینم؛
هوش مصنوعی: ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی یک صیاد به شکار رفت، دام گذاشت و آهویی در آن افتاد. آن آهو بیچاره در دام می‌تپید و به دنبال راه نجات بود. ناگهان چشمش به موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود و او هم در حال تماشا بود. آهو به موش صدا زد و گفت: اگرچه ما قبلاً با هم صحبت نکردیم و هیچ حقی بر تو ندارم که بخواهم از تو کمکی بگیرم، اما در تو نشانه‌هایی از نیک‌نویسی و خوش‌روئی می‌بینم که بر صفحه‌ات نمایان است.
وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً
وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ
هوش مصنوعی: تو صداقت و بخشش را نشانه‌ای از بزرگواری قرار دادی، و هر نوشته‌ای نیز عنوانی دارد.
توقّع می‌کنم که این افتاده‌ی صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من بدندان برگشایی تا چون خلاصی باشد، از بنِ‌ دندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابدبر ناصیهٔ حال خود کشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.
هوش مصنوعی: من امیدوارم که تو این آسیب‌های ناشی از مشکلات را به خوبی درک کنی و بتوانی این درد و رنج را از من برطرف کنی. به محض اینکه از این مشکلات رها شوم، تمام عمر خود را در خدمت تو قرار می‌دهم و از این پس به اطاعت و فرمانبری از تو ادامه می‌دهم. همچنین، می‌خواهم نام نیک و بلندمرتبه‌ات بر صفحهٔ اعمال من ثبت شود و تو را به عنوان یک یادگار بزرگ در زندگی‌ام داشته باشم.
مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ
لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ
هوش مصنوعی: کسی که کار خیر انجام می‌دهد، پاداش آن را از دست نخواهد داد و نزد خداوند و مردم، هیچ نیکی بی‌پاسخ نمی‌ماند.
موش از آنجا که دناءتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را به داور بردن نه از دانایی باشد من حقارتِ خویش می‌دانم و جسارتِ صیّاد می‌شناسم؛ اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .
هوش مصنوعی: موش به خاطر بدی بزرگ و طبع پلیدش، گفت: آوردن سر شکسته به نزد قاضی، ناشی از دانایی نیست. من حقارت خود را می‌دانم و شجاعت شکارچی را می‌شناسم؛ اگر او از کار من باخبر شود، خانه‌ام را ویران خواهد کرد و من مانند آن نادانانی خواهم بود که گفتند: «با دستان خود خانه‌هایشان را خراب می‌کنند». من همیشه این وصیت پدرم را به یاد دارم: «از پروانه هم نادان‌تر نباش».
کاری که نه کارِ تست، مسپار
راهی که نه راهِ تست، مسپر
هوش مصنوعی: هرگز کاری که به تو مربوط نیست را به دیگران واگذار نکن و از مسیرهایی که به تو ارتباطی ندارد، عبور نکن.
پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل در بندِ بلا بگذاشت گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که به هزار غزل و نسیب تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی؛ با خود اندیشید که خاک جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم؛ آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیک‌مردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش‌چشمِ کشیده‌گردن افتاد؛ اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور می‌نماید و اگرچ رخصتِ شریعت‌ست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید‌؟ فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد به دیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بی‌گناهی را از کشتن برهاند، هرگز بی‌گناه کشته نشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود به دوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و هم‌زادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردن‌کشانِ ملوک و خسروانِ تاجدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت به‌وقتِ فروماندگی باز‌نگیرند، لیکن به زمینِ خراسان مرا دوستی‌ست جهان‌گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده‌اخلاق، پسندیده‌خصال، نکو‌عهد و مهربان به‌اصناف دانش موصوف و به‌اوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا به‌کفایت او باز‌گذارم. ملک‌زاده گفت: اقسامِ دوستی متشبع است و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را به‌مطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که به دشمنی ادا کند، چنانک آن مردِ طامع را با نوخرّه افتاد. ملک زاده گفت: چون بود آن داستان؟
هوش مصنوعی: آنگاه او از آهو روی برگرداند و آن حیوان را همچنان در بند و در معرض بلا رها کرد. چند قدمی برداشت و خواست وارد سوراخی شود که ناگهان عقابی از پشت ظاهر شد و موش را با چنگال‌هایش گرفت و از زمین ربود. صیاد بالا آمد و غزالی را دید که به اندازه هزار غزل و توصیف عشق نمی‌توانست توصیفش کند و آن را در دام افتاده یافت. گاهی در چشمش تصور دلربایی خوبان را می‌دید و گاهی زیور زیبایی بر گردن آن غزال می‌بست. او به خود گفت که خاک این حیوان از خون هزار آدمی پایین‌تر و ارزشمندتر است. او تصمیم گرفت که دیگر به آهو آسیبی نرساند و آن را بر دوش خود گذاشت و به سوی بازار حرکت کرد. در راه، مردی نیکوکار را دید که چشمش به آن آهو زیبا افتاد و به فکرش رسید که قرار دادن چنین حیوانی در معرض بلا و نادیده گرفتن زیبایی آن، به دور از اخلاق نیکو است. اگرچه چنین کاری مجاز است، اما کدام انسان صالح و با کرامت حاضر است خون یک حیوان را بریزد، به ویژه زمانی که در معرض خطر نیست. بنابراین، آهو را با یک دینار خرید و آزادش کرد و از خطر نجات یافت و گفت: آنکه بی‌گناهی را از مرگ نجات دهد، هرگز بی‌گناه کشته نخواهد شد. این داستان را نقل کردم تا پادشاه قبل از اینکه فرصت از دست برود، به کارهای من رسیدگی کند و اوضاع مرا به دوستی حفظ کند، تا روابط ما در میان مشکلات قطع نشود. پادشاه گفت: دوستانی دارم که در زمان مشکلات به من کمک می‌کنند و در بدبختی‌ها یاری‌ام می‌رسانند. اما دوست خاصی در خراسان دارم که جهانیان را آزموده و دارای اخلاقی نیکو و خوی‌های پسندیده است و در علم و هنر معروف است. اگر بخواهی، می‌توانم تو را به او بسپارم تا در کارهای مهم و حوادث به تو کمک کند. ملک‌زاده گفت: انواع دوستی‌ها وجود دارد و بعضی از دوستان فقط برای دستیابی به خواسته‌هایشان به ما نزدیک می‌شوند. اگر نتوانی به آن‌ها کمک کنی، ممکن است دوستی‌شان تبدیل به دشمنی شود. پس ملک‌زاده پرسید: آن داستان چگونه بود؟