گنجور

داستان بازرگان با دوست دانا

ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچه مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنکه روزگار حاجتی فراز آرد، به‌کار آید، دوست اولی‌تر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص به‌دست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر به مشتری سیرتی رسی که به نظرِ مودت‌ ترا سعادتی بخشد که‌آنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.

اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ

و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بوَد، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفته‌اند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس به حکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و به اندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچه خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا می‌دانم که به کودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کرده‌ای که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون به دست آوردی‌؟ پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک به صد هنر سر آمدهٔ جهانی‌ست، اندوخته‌ام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: می‌ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان مانَد. پسر گفت: چون بود آن داستان‌؟

داستان روباه با بط: ملک‌زاده گفت: شنیدم که جفتی بط به کنار جویباری خانه داشتند. روباهی در مجاورتِ ایشان نشیمن گرفته بود. روباه را علّتِ داءُ الثَّعلب برسید؛ زار و نزار شد. گوشت و موی ریخته، و جان به مویی که نداشت آویخته، کَخِرقَهٍٔ بَالِیَهٍٔ بَالَت عَلَیهَا الثَّعَالِبُ ، در گوشه‌ی خانه افتاد. روزی کشَفی به عیادت او آمد و به کشفِ حال او و بحث از سبب زوالِ صحّت او مشغول شد و گفت: « جگر بط در مداواتِ این درد مفیدست؛ اگر پاره‌ای از آن حاصل توانی کرد، از التِ این علّت را سخت نافع آید.» روباه اندیشه کرد که « من جگرِ بط چگونه بدست آرم ؟ چه گوشت آن مرغ از شیرِ مرغان بر من متعذّرتر می‌نماید. مگر برطرفِ این شط نشینم و حضورِ آن بط را مترصّد می‌باشم تا او را به دمدمه‌ای در دامِ احتیال کشم.» بدین اندیشه آنجا رفت. اتّفاقاً بطِ ماده را دریافت. با او از راه مناصحت درآمد. بر عادتِ یاران صادق و غم‌خوارانِ مشفق، ملاطفات آغاز نهاد و گفت: « مرا در ساحتِ جوار تو بسی راحت به دل رسیده است که چرب‌دستی و شیرین‌کاریِ تو دیده‌ام و تو را در کدبانویی و خانه‌داری همیشه نظیف‌الطّرف اریج‌العرف یافته و بر تقدیمِ شرایط خدمت‌باش هر خویش متوفّر دانسته؛ امروز می‌شنوم که او [بط نر] دل از زناشوهریِ تو برگرفته و بر خطبتِ مهتر‌زاده‌ای می‌فرستد و حلقه‌ی تقاضا بر دری دیگر می‌زند که تو آنجا از جفتِ خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر در مانی. تا او را بیند، هرگز به جانبِ تو التفات صورت نبندد. »داستان دهقان با پسر خود: بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی به عقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِ‌کان، آگنده به دفاین و خزاین سیم و زر‌، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغت‌ها می‌نمودی و دوست‌اندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست به هنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج به تحصیلِ دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره‌ای‌ست در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی به چشمِ راست‌بین‌، خُرد در او نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجلْ او را به کار آید، دوست است و آنچه در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچه مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنکه روزگار حاجتی فراز آرد، به‌کار آید، دوست اولی‌تر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص به‌دست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر به مشتری سیرتی رسی که به نظرِ مودت‌ ترا سعادتی بخشد که‌آنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.
هوش مصنوعی: ملک گفت: شنیدم که تاجر پسری داشت خوش‌قامت و خوش‌سرشت که حرکاتش نشان‌دهنده رشد و نجابت او بود و چهره‌اش بر زیبایی و فرهنگ دلالت می‌کرد. روزی پدر در حین نصیحت به او گفت: ای فرزند، از هرچه که مردم در دنیا به آن نیاز دارند و در زمان سختی به کار می‌آید، دوستی خالص ضروری‌تر است. هزار دینار از دارایی من بگیر و به سفری برو تا دوستی راستین پیدا کنی. وقتی همچون قمر در آسمان برمی‌خیزی، شاید در سفر به کسی برسی که با دوستی‌اش به تو سعادتی ببخشد که آن را برای عمرت ذخیره کنی و او را مونس خود در زمان‌های سخت و مرهم زخم‌های زندگی قرار دهی.
اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
هوش مصنوعی: برادرم، برادرم، هرکس که برادری ندارد، مانند کسی است که به میدان جنگ می‌رود بدون اینکه سلاحی در دست داشته باشد.
و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بوَد، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفته‌اند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس به حکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و به اندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچه خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا می‌دانم که به کودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کرده‌ای که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون به دست آوردی‌؟ پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک به صد هنر سر آمدهٔ جهانی‌ست، اندوخته‌ام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: می‌ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان مانَد. پسر گفت: چون بود آن داستان‌؟
هوش مصنوعی: بدون شک در اینجا منظور از برادر، دوستی است که با خلوص و همراهی همراه است. برادری که با محبت و توافق فاصله دارد، چه فایده‌ای برای اخوت و برادری دارد؟ به همین خاطر گفته‌اند: "شاید برادری باشد که مادرت او را نزاده است." سپس پسر به فرمان پدر مال را برداشت و رفت و پس از مدت کوتاهی دوباره بازگشت. پدر گفت: اگرچه تو از مشکلات و فساد دوری و ذات تو از آلودگی به فساد مشهور است، اما می‌دانم که به دلیل جوانی و ناپختگی، صرف‌کردن مال را در جایی درست انجام ندادی، چرا که به سرعت از مقصد خود بازگشتی و برگشتی. حالا بگو که چگونه مال را از دست دادی و دوستی را به دست آوردی؟ پسر پاسخ داد: "من پنجاه دوست دارم که هر یک با صد هنرمندی به دنیا آمده‌اند و نصیحت شما را از عقل خود وام دارم." پدر گفت: "می‌ترسم داستان این دوستانت به داستان دهقان شبیه باشد." پسر پرسید: "چنین داستانی چیست؟"