گنجور

داستان دهقان با پسر خود

بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی به عقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِ‌کان، آگنده به دفاین و خزاین سیم و زر‌، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغت‌ها می‌نمودی و دوست‌اندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست به هنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج به تحصیلِ دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره‌ای‌ست در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی به چشمِ راست‌بین‌، خُرد در او نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجلْ او را به کار آید، دوست است و آنچه در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.

تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا

چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست به اتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیش‌بین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را به راووقِ تجربت نپالایی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.

یارِ هم‌کاسه هست بسیاری
لیک همدرد کم بود باری
چه بود عهدِ عشقِ لقمه‌زنان‌؟
بی مدد چون چراغِ بیوه‌زنان
هرزه‌دان هم شریف و هم‌خس را
کو کسی کاو کسی بود کس را‌؟

دهقان‌زاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. به نزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی می‌کند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ ده‌منی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و به اهتزازِ هرچه بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطایی بگفتم و ایشان به خرده‌گیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا به راست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.

وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ

پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن می‌خندد و لیکن به هزار چشم بر تو می‌باید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خِرَد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.

پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنان‌را محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان به شیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم‌آوردهٔ پدر جمله به بادِ هوی و هوس برداد تا روزش به شب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتاد و بادِ تهی‌دستی‌اش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی به نزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بی‌سامانی‌‌ِ کار خود می‌گفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل به استقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید‌! موشی به یک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راست‌هایِ تو را دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گویی، به کفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پُر باشد بر لب و دهانش بوسه‌های خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.

اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ

ای فرزند، می‌ترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر من است، به تجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کرده‌ام تا دوستی و نیم‌دوستی به دست آورده‌ام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خورده‌ام. تو به روزی چند‌، پنجاه دوست چگونه گرفته‌ای؟ بیا و دوستان خود را به من بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجا‌اند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خون‌آلود در کرباس‌پاره‌ای پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رَوَد از دوستان و او را از خانه بیرون خوانَد و گوید: ‌این مردی‌ست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست به من بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا به درِ سرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانکه تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگ است، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب‌گویِ عثرت‌جوی دارم همه به غمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمی‌زد و تیرِ تمنّا به همه نشانها خطا می‌رفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکنَد که خستگان بدو پناهند.

اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ

اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمایی. اوّل بر در آن نیم‌دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا به من چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمی‌نمایم، اما خانه‌ای دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگ‌تر و تزاحمِ اطفالِ خُرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری، مقبول است؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیم‌دوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست‌ِ تمام شویم و نقد ولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون به درِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ (؟استخفاءِ‌) آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:

تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست

ترجیحِ جانبِ‌دوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال و‌ امانی این جهانی‌ست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجب است و امتناع از تلافیِ خللی که به‌کارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر‌خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار به‌خاطر راه نباید داد که اگرچه قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصر‌ست،

فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ

من این کشته را در زیرِ زمین تا زنده‌ام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانکه همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچه اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجویی و تازه‌رویی و مهمان‌نوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بی‌پوست بود، از پوست به‌در آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدان‌که من از این جریمه که به خود الحاق کردم، بری‌ام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجایی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را به غربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.

چون دانا ترا دشمنِ جان بود
به از دوست مردی که نادان بود

من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، به ذیلِ عصمت او اعتصام نمایی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دستبردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.

َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا

ملک از دارالغرورِ دنیا به سرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری به فرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا به یمنِ وفاقِ ایشان کار بر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان به‌واسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معین‌الاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عین‌الکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی به عقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِ‌کان، آگنده به دفاین و خزاین سیم و زر‌، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغت‌ها می‌نمودی و دوست‌اندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست به هنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج به تحصیلِ دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره‌ای‌ست در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی به چشمِ راست‌بین‌، خُرد در او نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجلْ او را به کار آید، دوست است و آنچه در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.
هوش مصنوعی: یک بازرگان ماجرای دهقانی را تعریف می‌کند که دارای ثروت و زمین‌های زیادی بود. او ثروتش را به گونه‌ای جمع‌آوری کرده بود که مانند دریا در خود گنجینه‌های ارزشمندی داشت. دهقان به پسرش نصیحت‌های ارزشمندی می‌کرد و او را در مراقبت از اموال و مدیریت صحیح دخل و خرج راهنمایی می‌نمود. او به پسرش می‌گفت که هرگز مال را به راحتی خرج نکند تا در آینده دچار مشکل نشود و دوستانش را با دقت و بر اساس عقل انتخاب کند تا به موانع نرسد. همچنین او تأکید می‌کرد که زمان خود را صرف یادگیری کند، زیرا دنیا به زودی گذر می‌کند و تنها چیزی که ارزش واقعی دارد، دانش است.
تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که فضایل و خوبی‌ها نتیجه‌ای دارند و مانند دو ظرف از شیری هستند که با آب رقیق شده و در نهایت به حالت اولیه خود بازمی‌گردند. به عبارت دیگر، اگرچه ممکن است خوبی‌ها در ابتدا کم‌رنگ شوند، اما در نهایت ارزش و اثر خود را نشان می‌دهند.
چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست به اتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیش‌بین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را به راووقِ تجربت نپالایی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.
هوش مصنوعی: پدر فوت کرد و همه اموال و دارایی‌هایش را برای پسرش به جا گذاشت. اما پسر به سرعت در مصرف و اسراف کردن آن‌ها اقدام کرد و با گروهی از دوستان بد، خود را در ولخرجی فرو برد و در مدت زمان کوتاهی، سود و زیان زیادی را تجربه کرد. مادرش که فردی عاقل و با دیدگاه بود، به او گفت: نصیحت‌های پدرت را فراموش نکن و فرصت‌هایی که داری را بی‌دلیل هدر نده. زیرا ممکن است وقتی نیاز داری، چیزی نداشته باشی. هیچ دوستی را به عنوان دوست واقعی ندان، مگر آنکه ویژگی‌های او را به‌خوبی بشناسی و تجربه کرده باشی.
یارِ هم‌کاسه هست بسیاری
لیک همدرد کم بود باری
هوش مصنوعی: دوستی‌های زیادی در اطراف هست، اما کسانی که واقعاً در دل و دردی شریک باشند، خیلی کم هستند.
چه بود عهدِ عشقِ لقمه‌زنان‌؟
بی مدد چون چراغِ بیوه‌زنان
هوش مصنوعی: چه وعده‌هایی درباره‌ی عشق وجود داشت، اما بدون یاری مثل چراغی است که برای بیوه‌زنان روشن باشد.
هرزه‌دان هم شریف و هم‌خس را
کو کسی کاو کسی بود کس را‌؟
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره می‌شود که حتی افرادی که از نظر اجتماعی وضعیت خوبی ندارند یا به اصطلاح هرزه به حساب می‌آیند، نیز می‌توانند دارای شرافت و ارزش باشند. در واقع، هر کس به نوعی می‌تواند برای کسی مهم و باارزش باشد و این نشان‌دهنده‌ی عمق روابط انسانی و اهمیت هر فرد در زندگی دیگران است.
دهقان‌زاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. به نزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی می‌کند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ ده‌منی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و به اهتزازِ هرچه بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطایی بگفتم و ایشان به خرده‌گیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا به راست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.
هوش مصنوعی: دهقان‌زاده به خاطر صحبت عجیبی که کرده بود، علاقه‌مند شد حال دوستانش را امتحان کند. به نزد یکی از دوستانش رفت و گفت: «در خانه ما موشی هست که خیلی خرابکاری می‌کند و نمی‌توانیم آن را از بین ببریم. دیشب نیمه‌شب روی هاون ده‌من نشسته بود و آن را کامل خورد.» دوستش پاسخ داد: «شاید هاون چرب بوده و موش به خاطر چربی آن را خورده است.» دهقان‌زاده بعد از این تأیید، اعتمادش به دوستانش بیشتر شد و با خوشحالی به نزد مادرش رفت و گفت: «دوستانم را آزمایش کردم. یک دروغ بزرگ گفتم و آنها به خرده‌گیری مشغول نشدند و از روی شرم و خجالت صدای من را تکذیب نکردند و دروغ مرا به حقیقت تبدیل کردند.» مادرش از این سخن خندید.
وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ
هوش مصنوعی: گاهی اوقات انسان در میان غم و اندوه به دلایلی شگفت‌انگیز می‌خندد؛ این در حالی است که درون او هنوز ناراحتی و پریشانی وجود دارد.
پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن می‌خندد و لیکن به هزار چشم بر تو می‌باید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خِرَد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.
هوش مصنوعی: او گفت: ای پسر، عقل به این سخن می‌خندد، اما باید به حال تو به هزار چشم گریست، زیرا نمی‌توانی با بصیرت و درک درست، دوستی و دشمنی را از هم تشخیص دهی. دوست واقعی کسی است که با تو راست بگوید، نه آنکه دروغ‌گویی تو را تصدیق کند.
پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنان‌را محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان به شیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم‌آوردهٔ پدر جمله به بادِ هوی و هوس برداد تا روزش به شب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتاد و بادِ تهی‌دستی‌اش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی به نزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بی‌سامانی‌‌ِ کار خود می‌گفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل به استقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید‌! موشی به یک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راست‌هایِ تو را دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گویی، به کفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پُر باشد بر لب و دهانش بوسه‌های خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.
هوش مصنوعی: پسر به خاطر حماقت و بدبختی‌اش گفت: درست می‌گویند که نباید به زنان رازها را گفت و نباید هر سخنی را در مقام امانت به آن‌ها داد. او تمام دارایی‌های پدرش را با بی‌خودی و هوس بازی از دست داد و روزی به فقر رسید که از لباس‌های شیک و مجلل به پوشش‌های ارزان و ساده افتاد و در نتیجه به ذلت افتاد. روزی در جمع دوستانش، از ناامیدی و بی‌نظمی زندگی‌اش صحبت می‌کرد و گفت که دیشب فقط یک نان در سفره داشت که موشی آن را خورد. دوستی که همیشه داستان‌های او را به‌گونه‌ای راست جلوه می‌داد، به خاطر این که او را خجالت‌زده کند گفت: ای مردم، این را بشنوید و ببینید که چگونه ممکن است یک موش در یک شب نانی بخورد؟ او در اینجا می‌خواست بگوید که دوستان تا چه اندازه به مال و نفع خود فکر می‌کنند و اگر بخت و اقبال با تو یاری نکند، حقیقت تو را دروغ می‌پندارند. مثلاً مانند کوزه‌ای که تا پر باشد، مورد توجه است و وقتی خالی شد، دیگر اهمیتی ندارد.
اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ
هوش مصنوعی: آیا نمی‌بینی که گل خوشبو در حال شکوفایی است و وقتی تغییر حالت می‌دهد، از بیخ و بن کنده می‌شود؟
ای فرزند، می‌ترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر من است، به تجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کرده‌ام تا دوستی و نیم‌دوستی به دست آورده‌ام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خورده‌ام. تو به روزی چند‌، پنجاه دوست چگونه گرفته‌ای؟ بیا و دوستان خود را به من بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجا‌اند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خون‌آلود در کرباس‌پاره‌ای پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رَوَد از دوستان و او را از خانه بیرون خوانَد و گوید: ‌این مردی‌ست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مست به من بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا به درِ سرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانکه تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگ است، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب‌گویِ عثرت‌جوی دارم همه به غمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سینهٔ قبول نمی‌زد و تیرِ تمنّا به همه نشانها خطا می‌رفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکنَد که خستگان بدو پناهند.
هوش مصنوعی: ای پسر، نگرانی دارم که دوستانت، به خدا پناه، از این دسته باشند. من به مدت هشتاد سال، یعنی تمام عمرم، در مورد دوستی و دشمنی تجربه کسب کرده‌ام و به دوستی و نیم‌دوستی دست یافته‌ام که در این راه، درد و رنج بسیاری را تحمل کرده‌ام. تو چطور می‌توانی در مدتی کوتاه، مثلاً پنجاه دوست داشته باشی؟ بیا و دوستانت را به من نشان بده تا جایگاه هر یک را با تو بررسی کنم و ببینم در حفظ و مراعات دوستی و ارتباطات خود چقدر متعهد هستند. پسر این درخواست را قبول کرد. وقتی شب شد، یک بازرگان گوسفندی را کشت و خون‌آلود در پارچه‌ای پیچید و بر دوش یک باربر گذاشت. او را به سمت خانه یکی از دوستانش فرستاد و گفت که این مرد از شخصیت‌های شناخته‌شده شهر است و به تازگی مست به او برخورد کرده و او را کشته است. حالا از دوستانش می‌خواهد که این جسد را زیر خاک ببرند تا نامش را از لکه‌دار شدن خون او پاک کنند. پسر همان‌طور که پدرش گفت، عمل کرد و به درِ خانه دوستی که می‌شناخت رفت. وقتی در زد، دوست بیرون آمد و همان سخنان را که از قبل به او تعلیم داده شده بود، بیان کرد. دوست او پاسخ داد که خانه‌اش به خاطر زحمت خانواده و فرزندانش تنگ است و جایی برای پنهان کردن این جسد ندارد. سپس از آنجا برگشتند و به همین ترتیب به خانه چند دوست دیگر هم رفتند. هیچ کس دست به سوی او دراز نکرد و همه درخواست او را رد کردند. پدر گفت، من دوستانت را آزمودم و دریافتم که همگی فقط ظاهری دارند و به مانند درخت خاردارند که نه میوه‌ای برای بهره‌وری دارند و نه سایه‌ای برای آسایش.
اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
هوش مصنوعی: اگر امیدی به نجات از مشکلات و گرفتاری‌ها نداری و در کار نیکو نیز نیتی برای پاداش و ثواب نداری، پس بهتر است که دست از این کارها برداری.
وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
هوش مصنوعی: تو از کسانی نیستی که به مقام و جایگاهشان در زمان ناامیدی تکیه کنیم و در روز قیامت هم جزو کسانی نخواهی بود که شفاعت شوند.
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
هوش مصنوعی: زندگی تو در این دنیا و مرگ تو یکسان است. زندگی و مرگ تو در حقیقت تفاوتی ندارد.
اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمایی. اوّل بر در آن نیم‌دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا به من چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمی‌نمایم، اما خانه‌ای دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگ‌تر و تزاحمِ اطفالِ خُرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری، مقبول است؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیم‌دوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست‌ِ تمام شویم و نقد ولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون به درِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ (؟استخفاءِ‌) آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
هوش مصنوعی: حالا بیایید تا دوستان آن مرد را آزمایش کنیم. اول در آن نیم‌دوست شدند و صدا زدند؛ او بیرون آمد. بازرگان گفت: نگاه کن که چه بر من گذشته و سرنوشتم چه چیزی برایم به ارمغان آورده است. اینک شخصی در دستان من کشته شده و من هیچ راهی جز اینکه این وضعیت را با تو در میان بگذارم نداشتم. باید هر دوی ما، یعنی من و این کشته، پنهان بمانیم تا ببینیم اوضاع به کجا می‌رسد و این احسان و بزرگواری از کرم و حسن حفاظت تو دور نشود. نیم‌دوست گفت: من انسان بی‌پولی هستم و از مجازات‌های مقام‌های محلی نمی‌ترسم و در این موضوع هم بخیل نیستم، اما جایی دارم که پر از افرادی است که خودشان هم تنگدستند و حضور بچه‌های کوچک نیز باعث مشکلاتی خواهد شد که نمی‌توانیم هر دو نفر را پنهان کنیم. اگر تو بیایی یا این کشته را به من بسپاری، برایم قابل قبول است؛ می‌توانم یکی از آن‌ها را در چشمم و دیگری را در دلم جای دهم. گفت: شاید بروم و برگردم. از آنجا خارج شدند. به پسر گفت: این همان نیم‌دوست است که درباره‌اش با تو صحبت کردم. بیایید تا به این دوست پربازده نزدیک شویم و او را بسنجیم. وقتی به درب خانه‌اش رسیدند و خبر دادند، دوست از خانه‌اش خارج شد، چهره‌اش باز و گردنش پر از احترام بود، در حالت عجلت و شرم متوقف شد و بر موضع احترامات ظهر خود تاکید کرد. سلام و احوالپرسی کردند و داستان کشته و پنهان‌کاری را بیان کردند. وقتی خبر را شنید، انگشتش را بر چشمش گذاشت و گفت:
تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
هوش مصنوعی: هرچیزی که تو را می‌سازد و هر کسی که به تو تعلق دارد، باید در یک سمت قرار گیرد. اگر از عشق سخن بگویی در حالی که این اصول را رعایت نکنی، در حقیقت حرفت نادرست خواهد بود.
ترجیحِ جانبِ‌دوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال و‌ امانی این جهانی‌ست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجب است و امتناع از تلافیِ خللی که به‌کارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر‌خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار به‌خاطر راه نباید داد که اگرچه قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصر‌ست،
هوش مصنوعی: ترجیح دادن به دوستان و اهمیت دادن به وضعیت آنان بر هرگونه هدف و آرزوهای دنیوی، در عقاید جوانمردی و اصل مهم مهمان‌نوازی واجب است. همچنین، اجتناب از تلافی کردن نقص‌هایی که به کار دوستان وارد می‌شود، از نظر عقلایی نادرست است. وقتی که دوستان و برادران امروز از یکدیگر بهره‌ای نبرند، در روزی که هر فرد از برادرش و پدر و مادرش فرار می‌کند، چه فایده‌ای از ارتباط با یکدیگر خواهد بود؟ نباید در این زمینه هیچگونه تردید و اندیشه‌ی منفی داشت، زیرا هرچند توانایی انسان در پنهان کردن آنچه که باید پنهان کرد محدود است، ولی همچنان باید به این مسأله توجه کرد.
فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ
هوش مصنوعی: نه من از آنچه به من سپردید بی‌خبرم و نه از آنچه پنهان کردید، دور هستم.
من این کشته را در زیرِ زمین تا زنده‌ام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانکه همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچه اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجویی و تازه‌رویی و مهمان‌نوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بی‌پوست بود، از پوست به‌در آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدان‌که من از این جریمه که به خود الحاق کردم، بری‌ام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجایی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را به غربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.
هوش مصنوعی: من این راز را تا زمانی که زنده‌ام در دل نگه‌خواهم داشت، مانند یک گنج پنهان که از رقیب و دشمن دور بماند. تمام عمر در زیر خاک پنهان مانده هم چون اسرار آسمان‌ها و زمین. به همین ترتیب، مکانم را از یاری دیگران خالی می‌سازم تا همچون باغی بهشتی از زحمت دور باشد. جایی که شاید برای تو آماده کنند و همه چیزهای راحتی و آسودگی را برایم فراهم کنند. وقتی بازرگان همه‌ی این محبت و خوشرویی و مهمان‌نوازی را از او دید، با دوستش که از نظر معنوی زبانزد بود، گفت: «بدان که من از این درد و رنجی که به خود تحمیل کرده‌ام، آزاد هستم.» هدف از این آزمون دوستی و شناختن ذات تو بود که در ویژگی‌های اخلاقی و فضایل تو دریافتم که چقدر باارزش هستی. سپس به پسرش گفت: «ای فرزند، من دوستی دانا برگزیده‌ام و معیار دوستی‌ام را بر اساس دانشم قرار داده‌ام و تمام جهان را برای یافتن این فرد گرانبها پرسیدم.»
چون دانا ترا دشمنِ جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
هوش مصنوعی: اگر کسی دانا باشد و به دشمنی با تو بپردازد، بهتر است که دوستی از نادانی را داشته باشی که به تو آسیب نرساند.
من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، به ذیلِ عصمت او اعتصام نمایی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دستبردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.
هوش مصنوعی: من نیز تو را به دوستی دانا راهنمایی کردم تا اگر روزی چالش‌های زندگی به سراغت آمد، به دامن او پناه ببری و نظر او را برای هدایت در کارهایت در نظر بگیری. یا اگر بین شما برادران اختلافی پیش آمد، او بتواند در اصلاح آن کمک کند و پیوندهای دوستی و برادری‌تان را از مشکلات تنش‌زا دور کند.
َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
هوش مصنوعی: برای بازدیدکنندگان، حق و حقوقی وجود دارد که باید به آنان داده شود و این حقوق نباید نامعتبر و بی‌ارزش باشد.
اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا
هوش مصنوعی: وقتی آن‌ها به سرزمین او قدم می‌گذارند، او آنان را به مانند خاری در چشم می‌بیند و از درد آن رنج می‌کشد تا این‌که به سرانجام می‌رسد.
ملک از دارالغرورِ دنیا به سرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری به فرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا به یمنِ وفاقِ ایشان کار بر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان به‌واسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معین‌الاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عین‌الکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم ممهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.
هوش مصنوعی: ملک از زندگی دنیوی به زندگی آخرت منتقل شد و جایگاه خود را به فرزندش که از همه بزرگتر بود، سپرد. فرزندان هر یک طبق وصیت پدر مسئولیت‌های خود را حفظ کردند و از ایجاد اختلاف و تنش جلوگیری کردند تا به برکت هم‌دلی آن‌ها، امور به سوی اصلاح پیش برود و ملک در وضعیت آبادانی باقی بماند. شروع و پایان کار به هم پیوسته و هر دو یکدیگر را تکمیل کردند. خداوند متعال وضعیت جهانیان را به واسطهٔ رای بزرگ‌مردی که دارای مقام والایی است و حمایت‌گر اسلام و مسلمانان است، مدیریت می‌کند. جلال او از عیب‌ها مصون و در کمال امنیت است و فضائل او منتشر و یاد خدمات و افتخاراتش جاودان خواهد ماند، به واسطهٔ محمد و خاندان و اهل بیت پاک او.

حاشیه ها

1397/12/15 07:03
محمدامین

سلام و درود
عالی بود عالی

1403/01/05 21:04
فرهود

خُرد در او نگرد‌ یعنی با دقت به آن بنگرد