اطلاعات
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ملکزاده گفت: شنیدم که بزمینِ بابل پادشاهی بود، فرزندی خرد داشت. بوقت آنکه متقاضیِ اجل دامن و گریبانِ امل او بگرفت، هنگام نزولِ قضا و نقلِ او از سرایِ فنا بدارِ بقا فراز رسید، برادر را بخواند و در اقامتِ کار پادشاهی قایم مقام خود بداشت و بترقیح و تمشیتِ حال ملک و ترشیح و تربیتِ فرزند خویش او را مولّی و موصّی گردانید و گفت: من زمامِ قبض و بسط و عنانِ تولّی و تملّک در مجاریِ امور ملک بتو سپردم، مربوط و مشروط بشرطی که چون فرزند من بمرتبهٔ بلوغ و درایت رسد و حکمِ تحکّم و قیدِ ولایت ازو برخیزد و بایناسِ رشد و تهدّی بادید آید، او را در صدرِ استقلال بنشانی و خویشتن را زیردست و فرمان پذیردانی و حکمِ او بر خود اجحاف نشمری و از طاعتِ او استنکاف ننمایی و اگر وقتی شیطان حرص ترا بوسوسهٔ خیانتی هتکِ پردهٔ دیانت فرماید، خطاب اِنَّ اللهَ یَأمُرُکُم اَن تُؤَدُّوا الأَمَانَاتِ اِلَی اَهلِها ، پیش خاطر داری، برین نسق عهدی و پیمانی مستوسق بستند. پدر درگذشت، پسر بالیده گشت و بمقامِ مزاحمت و مطالبتِ ملک رسید. پادشاه را عشق مملکت با سیصد و شصت رگ جان پیوند گرفته بود و لذت آن دولت و فرمانروایی را با مذاقِ طبع آمیختگی تمام حاصل آمده، اندیشید که این پسر رتبتِ پدری گرفت و دربتِ کاردانی یافت، عنقریب باستردادِ حکم مملکت برخیزد و سودایِ استبداد در دماغش نشیند؛ اگر من برویِ ممانعت و مدافعت پیش آیم، سروران و گردنکشان ملک در اطراف و حواشی ولایت از من تحاشی نمایند و بهیچ دستان و نیرنگ ایشان را همداستان و یکرنگ نتوانم کرد. چاره همانست که چنانک من به هلاک او متّهم نباشم زحمتِ وجودش از پیش برگیرم. روزی بعزمِ شکار بیرون رفت و شهریارزاده را نیز با خود ببرد و چون به شکارگاه رسیدند و لشکر از هر جانب بپراکند، در موضعی خالی افتادند؛ شاهزاده را از اسب فرود آورد و بدستِ خویش هردو چشمِ جهانبین او برکند و از آنجا بازگشت. بیچاره را اگرچ دیدهٔ ظاهر از مطالعهٔ عالم محسوسات دربستند، بدیدهٔ باطن صحایفِ اسرارِ قدر میخواند و شرحِ دستکاریِ قدم بردستِ اعجازِ عیسیِ مریم میدید و در پردهٔ ممکناتِ قدرت ندایِ وَ أُبرِیُ الأَئمَهَ وَ الأَبرَصَ وَ اُحیِی المَوتَی، بسمعِ خرد میشنید و میگفت:
هوش مصنوعی: ملکزاده روایت میکند که در بابل پادشاهی بود که دختری خردسال داشت. زمانی که زمان مرگ پادشاه فرا رسید و او میخواست از دنیای فانی به دنیای باقی برود، برادرش را فراخواند و او را به عنوان جانشین خود منصوب کرد. پادشاه به برادرش گفت که مسئولیت اداره کشور را به او واگذار میکند، به شرطی که زمانی که فرزندش به سن بلوغ و درک برسد، او را به مقام خود برساند و خود را زیر دست او قرار دهد. همچنین تأکید کرد که اگر وسوسهای برای خیانت به او دست دهد، باید به یاد داشته باشد که خداوند میفرماید باید امانتها را به صاحبشان برگردانید. پس از مرگ پدر، پسر بزرگ شد و به مقام پادشاهی رسید. او به قدرت و لذتهای سلطنت وابسته شد و تصور میکرد که با به دست آوردن تجربیات پدرش، به زودی قدرت را به دست خواهد گرفت. با این حال، پدرش نگران بود که مبادا پسرش با طمع به قدرت نیفتد. برای جلوگیری از این موضوع، تصمیم گرفت تا فرزندش را از بین ببرد. روزی به بهانه شکار با او خارج شد و در جایی دورافتاده، چشمان او را برداشت و بازگشت. اگرچه پسر در دنیای مادی نابینا شد، اما بصیرتی درونی داشت و اسرار نهفته را درک میکرد.
وَ لَاتَیاَسنَ مِن صُنعِ رَبِّکَ اِنَّنیِ
ضَمِینٌ بِأَنَّ اللهَ سَوفَ یُدِیلُ
هوش مصنوعی: هرگز امیدت را از کار خدا ناامید نکن، زیرا من مطمئن هستم که خداوند حتماً وضعیت را تغییر خواهد داد.
اَلَم تَرَ أَنَّ الشَّمسَ بَعدَ کُسُوفِهَا
لَهَا صَفحَهٌٔ تَغشَی العُیُونَ صَقِیلُ
هوش مصنوعی: آیا ندیدی که خورشید پس از کسوف، چهرهای درخشان دارد که چشمها را میزند؟
القصّه چون زیورِ منوّرِ روز از اطرافِ جهان فرو گشودند و تتقِ ظلامِ شب بر رواقِ افق بستند، مادرِ روزگار از فتنهزایی سترون شد و شب بنتایجِ تقدیر آبستن گشت و چشم بندانِ کواکب ازین پردهٔ آبگون بازیهایِ گوناگون بیرون آوردند، آن مسکین به بیغولهٔ مسکنی میپناهید تا دست او بر درختی آمد؛ از بیمِ درندگان بر آن درخت رفت و دست در شاخی آویخت و بر مرصدِ وارداتِ غیب بنشست ع، تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون، ناگاه مهترِ پریان که زیرِ آن درخت نشستگاه داشت و هر شب آن جایگاه مجمعِ پریان و مهجعِ ایشان بودی، بیامد و بر جایِ خود بنشست و پریانِ عالم گرد او در آمدند و بمسامرت و مساهرت با یکدیگر شب میگذاشتند و از متجدّداتِ وقایعِ روزگار خبرها میدادند و خبایایِ اسرارِ از قطار و زوایایِ گیتیکشفمیکردند تا یکی از میانه گفت: امروز شهریار بابل با شهریارزاده کیدی کردست و چنین غدری روا داشته.
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد که به زیبایی روز اشاره میکند، وقتی که نور روز از سمتی از جهان میتابد و تاریکی شب بر افق گسترده میشود. مادر روزگار از تشریفات و زرق و برق دور میشود و شب به سرنوشتهای خود شکل میدهد. ستارهها نیز از میان این پردهٔ آبی رنگ، مشغول بازیهای گوناگون هستند. یک فرد بی سرپناه به یک مکان خلوت پناه میبرد و از ترس جانش به درختی پناه میبرد و در حالی که بر روی شاخهای آویخته است، منتظر میماند که چه اسراری از آسمان به بیرون بیاید. ناگهان نگهبان پریان که در زیر همان درخت نشسته است، میآید و در جای خود قرار میگیرد. پریان دور او جمع میشوند و شب را به همراهی و گفتوگو میگذرانند و از وقایع جدید و اسرار جهان خبر میدهند. سپس یکی از پریان اعلام میکند که امروز پادشاه بابل با پسر پادشاهی به نام کیدی، نیرنگ و خیانت کرده است.
وَ رُبَّ اَخٍ نَادَیتُهُ لِمُلِمَّهٍٔ
فَاَلفَیتُهُ مِنهَا اَجَلَّ وَ اَعظَمَا
هوش مصنوعی: گاهی برادری را صدا زدم برای کمک و یاری، اما او را در وضعی یافتم که از مشکلات بزرگتری رنج میبرد و در واقع نیاز به کمک بیشتری داشت.
مهترِ پریان گفت: اگر آن پادشاهزاده بداند و از خاصّیّت برگِ این درخت آگاه شود، لختی از آن بر چشم مالد، بینا گردد و در فلان خارستان گزبنی بدین صفت رسته، مار اژدهایی درو آرامگاه دارد، تنّینی که چون بر هم پیچد و حلقه شود، زهرِ نحوست از عقدهٔ رأس و ذنب بر مرّیخ و زحل بارد، ثعبانی که بجایِ افسون و دم از سحرهٔ فرعون عصایِ موسی خورد. طالعِ ولادت آن مار و آن شهریار هر دو یکیست و در یک نقطهٔ حرکت افتاده. چون کواکبِ قاطع بدرجهٔ طالع این رسد، هلاکِ او جایز باشد. اگر شهریارزاده آن مار را تواند کشتن، پس کشتن او و مردنِ شاه بابل یکی بود.
هوش مصنوعی: قهرمان پریان گفت: اگر آن پادشاهزاده متوجه شود و از خاصیت برگ این درخت آگاه گردد، با گذاشتن آن بر چشمانش، بینا خواهد شد. در یک بیابان خاص که گزهای خاصی در آن رشد کرده، ماری بزرگ آرام گرفته است. این مار وقتی به دور خود میپیچد، زهرش به سوی مریخ و زحل میریزد. آن افسونگر که به جای دمش، عصای موسی را از سحر فرعون میخورد، نیز در کنار این مار وجود دارد. سرنوشت تولد این مار و پادشاه به یکدیگر گره خورده و در یک نقطه مشابه قرار دارد. وقتی سیارات قاطع به موقعیت زودرس آنها برسند، نابودی یکی از آنها ممکن خواهد بود. اگر پادشاهزاده بتواند آن مار را بکشد، بدین ترتیب کشتن او و مرگ شاه بابل یکسان خواهد بود.
وَ اِنَّ جَسِیمَاتِ الاُمُورِ مَنُوطَهٌٔ
بِمَستَودَعَاتٍ فِی بُطُونِ الأَسَاَوِدِ
هوش مصنوعی: امور مهم و بزرگ به مکانهای مخصوصی وابسته هستند که در دل تجربیات و واقعیتها نهفتهاند.
شهریارزاده چون این ماجرا بشنید، برگی از آن درخت برگرفت و بر چشم مالید و هر دو دیدهی او چون دو چراغِ افروخته روشن شد و صورتِ قدرتِ الهی بچشمِ سر روشن بدید و گفت:
هوش مصنوعی: شهریارزاده وقتی این ماجرا را شنید، برگی از آن درخت برداشت و بر چشمش گذاشت. ناگهان هر دو چشم او مانند دو چراغ روشن شد و او توانست با چشم خود قدرت الهی را به وضوح ببیند و گفت:
سپاس آفرینندهٔ پاک را
که گویا و بینا کند خاک را
هوش مصنوعی: سپاسگزاری از خالق پاکی که به زمین و خاک معنایی میبخشد و آن را به درک و بینش میآورد.
و آنگه بگوشِ عقل میگفت: مَن یُحیِ العِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ ، و هر ساعت فرو میخواند: قُل یُحیِیهاَ الَّذِی اَنشَاَهَا اَوَّلَ مَرَّهٍٔ وَ هُوَ بِکُلِّ خَلقٍ عَلِیمٌ ، چون ظفر بدین سعادتِ نقدِ وقت یافت، بتحصیلِ قرینهٔ سعادت دیگر شتافت. بامداد که سیاهمار شب مهرهٔ خرشید از دهانِ مشرق برانداخت، از درخت فرود آمد و به وطنگاهِ مار رفت و دمار از وجود مار برآورد، در حال شهریار بابل جان بقابضِ ارواح و ملک بقبضِ ملکزاده تسلیم کرد و آن سلیمِ زخمِ حوادث بسلامت بمرکز ملک و منشأِ دولت رسید و بپادشاهی بنشست. این فسانه از بهر آن گفتم تا اگر دوستیِ تو با او از قبیلِ دوستی چنین قبایلست، مرا بدو نسپاری. ملک گفت: دوستی ما ازین معانی دورست. ملکزاده گفت: نوعی دیگر از دوستان آنها اند که چون بلائی نازل شود، مرد بابتلاءِ دوستان آزادیِ خویش طلبد، چنانک آن مردِ آهنگر کرد با مسافر. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
هوش مصنوعی: در آن زمان، عقل به او میگفت که کسی که میتواند استخوانهای پوسیده را زنده کند، همیشه بر این باور است که خالق هر موجودی، دانای به تمام امور است. وقتی او به این آگاهی رسید، تلاش کرد تا سعادت دیگری را به دست آورد. صبح روزی که شب پرنده خورشید را از مشرق بیرون آورد، از درخت پایین آمد و به محل زندگی مار رفت و جان مار را گرفت. در همین حال، پادشاه بابل جان خود را تسلیم کرد و با وجود همه زخمهایی که بر او رفته بود، به مرکز کشور و آغاز حکمرانیاش رسید و بر تخت سلطنت نشسته و فرمانروایی کرد. این داستان را گفتم تا اگر دوستی تو با او شبیه دوستی با قبایل دیگر است، مرا به او نسپاری. پادشاه گفت: دوستی ما از این معناها متفاوت است. سپس ملکزاده افزود: نوع دیگری از دوستان وجود دارند که وقتی بلایی بر سرشان میآید، از دوستان خود تقاضای کمک میکنند، مانند آن آهنگر که از مسافر یاری خواست. پادشاه پرسید: آن داستان چگونه بود؟