باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۱ : با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ حکایت شمارهٔ ۲ : پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذلهها و لطیفهها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. حکایت شمارهٔ ۳ : مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. حکایت شمارهٔ ۴ : روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوهای سست مانده. حکایت شمارهٔ ۵ : جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فرا هم. حکایت شمارهٔ ۶ : وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟ حکایت شمارهٔ ۷ : توانگری بخیل را پسری رنجور بود. نیکخواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: مصحف مهجور اولیتر است که گله دور. حکایت شمارهٔ ۸ : پیرمردی را گفتند: چرا زن نکنی؟ حکایت شمارهٔ ۹ : شنیدهام که در این روزها کهن پیری