گنجور

مجلد ششم

بخش ۱ - آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما : آغاز تاریخ امیر شهاب الدّوله مسعود بن محمود رحمة اللّه علیهما بخش ۲ - ادامهٔ خطبهٔ آغاز تاریخ : و چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم، چنانکه بر دل‌ها نزدیک‌تر باشد و گوش‌ها آن زودتر دریابد و بر خرد رنجی بزرگ نرسد. بدان که خدای تعالی، قوّتی به پیغمبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین، داده است و قوّة دیگر به پادشاهان‌، و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوّة بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست‌ . بخش ۳ - قصّهٔ نصر احمد : و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی‌ هشت ساله بود که‌ از پدر بماند که احمد را به شکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه‌ ملک‌زاده‌یی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بی‌همتا آمد. اما در وی شرارتی‌ و زعارتی‌ و سطوتی و حشمتی به‌افراط بود، و فرمان‌های عظیم می‌داد از سر خشم، تا مردم از وی در‌رمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و می‌دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است. بخش ۴ - عذر نوشتن تاریخ : این فصل نیز به‌پایان آمد و چنان دانم که خردمندان- هر چند سخن دراز کشیده‌ام- بپسندند که هیچ نبشته نیست که آن به‌یکبار خواندن نیرزد. و پس ازین عصر مردمان دیگر عصرها با آن رجوع کنند و بدانند. و مرا مقرّرست که امروز که من این تألیف می‌کنم درین حضرت بزرگ‌ - که همیشه باد- بزرگان‌اند که اگر به راندن‌ِ تاریخ این پادشاه مشغول گردند، تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سواران‌اند و من پیاده‌ و من با ایشان در پیادگی کند و با لنگی منقرس‌ و چنان واجب کندی‌ که ایشان بنوشتندی‌ و من بیاموزمی و چون سخن گویندی، بشنومی. و لکن چون دولت‌ ایشان‌ را مشغول کرده است تا از شغل‌های بزرگ اندیشه می‌دارند و کفایت می‌کنند و میان بسته‌اند تا به‌هیچ‌حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود و به‌ کام رسد، به تاریخ راندن و چنین احوال و اخبار نگاه داشتن و آن را نبشتن، چون توانند رسید و دل‌ها اندران چون توانند بست؟ پس من به خلیفتی‌ِ ایشان این کار را پیش گرفتم که اگر توقّف کردمی، منتظرِ آنکه تا ایشان بدین شغل بپردازند، بودی‌ که نپرداختندی و چون روزگار دراز بر آمدی‌، این اخبار از چشم و دل مردمان دور ماندی و کسی دیگر خاستی‌ این کار را که برین مرکب آن سواری‌ که من دارم نداشتی و اثر بزرگ این خاندانِ بانام، مدروس‌ شدی. بخش ۵ - مسعود در زمین داور : المقامة في معنی ولایة العهد بالأمیر شهاب الدّوله مسعود و ما جری مِن أحواله‌. بخش ۶ : و در سنهٔ خمس و اربعمائه‌ امیر محمود از بست تاختن آورد بر جانب خوابین‌ که ناحیتی است از غور، پیوستهٔ بست و زمین داور و آنجا کافران پلیدتر و قوی‌تر بودند و مضایق‌ بسیار و حصارهای قوی داشتند و امیر مسعود را با خویشتن برده بود. بخش ۷ - سازش با درمیش بت : و در سنهٔ إحدی عشر و أربعمائه‌ امیر به هرات رفت و قصد غور کرد بدین سال. بخش ۸ - خیشخانه : و از بیداری و حزم‌ و احتیاط این پادشاه محتشم‌ -رَضيَ اللّهُ عنه-، یکی آن است که به روزگار جوانی که به هرات میبود و پنهان از پدر شراب میخورد، پوشیده از ریحان خادم، فرود سرای‌ خلوتها میکرد و مطربان میداشت مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره‌ نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه‌یی برآوردند خواب قیلوله‌ را و آن را مزمّلها ساختند و خیشها آویختند، چنانکه آب از حوض‌ روان شدی و به طلسم‌ بر بام خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند، صورتهای الفیه‌، از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این‌، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. و امیر به وقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند. بخش ۹ - شکار شیر : و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل‌ گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی‌، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره به مثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه‌ کردی برهنه در چنان سرما و شدّت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدّتی و کاری سخت پیدا آید، مردم‌ عاجز نماند.» و همچنین به شکار شیر رفتی، تا خُتَن اسفزار و ادرسکن‌ و ازان بیشه‌ها به فراه و زیرکان و شیر نر، چون بر آنجا بگذشتی به بست و به غزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه‌ او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی، به مردی و مکابره‌، شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی. بخش ۱۰ - قصّهٔ مانک علی میمون : شجاعت و دل و زهره‌اش این بود که یاد کرده آمد و سخاوتش چنان بود که بازرگانی که او را بومطیع سکزی‌ گفتندی، یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قصّه‌یی است؛ این بومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی، و پدری داشت بواحمد خلیل نام‌. شبی از اتّفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغل داشت‌ و دیری آنجا بماند. چون می‌بازگشت، شب دور کشیده بود، اندیشید، نباید که‌ در راه خللی افتد، در دهلیز خاصّه مقام کرد -و مردی شناخته‌ بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاه‌داران‌ او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و محدّث‌ خواست و از اتّفاق هیچ محدّث حاضر نبود. آزادمرد بواحمد برخاست، با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدّث است. چون او به خرگاه امیر رسید، حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابواحمد بشنود بیگانه‌، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصّه‌یی بود. امیر آواز داد که «تو کیستی؟» گفت: «بنده را بواحمد خلیل گویند، پدر بومطیع که هنباز خداوند است.» گفت: «بر پسرت مستوفیان‌ چند مال حاصل‌ فرود آورده‌اند؟» گفت: «شانزده هزار دینار.» گفت: «آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری تو را و حقّ حرمت او را.» پیر دعای بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک از آن پسرش به سرای امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که «آن غلام را نیز باید داد که نخواهیم و به هیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در ملک‌ ما آید.»