گنجور

بخش ۱۰ - قصّهٔ مانک علی میمون

شجاعت و دل و زهره‌اش این بود که یاد کرده آمد و سخاوتش چنان بود که بازرگانی که او را بومطیع سکزی‌ گفتندی، یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قصّه‌یی است؛ این بومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی، و پدری داشت بواحمد خلیل نام‌. شبی از اتّفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغل داشت‌ و دیری آنجا بماند. چون می‌بازگشت، شب دور کشیده بود، اندیشید، نباید که‌ در راه خللی افتد، در دهلیز خاصّه مقام کرد -و مردی شناخته‌ بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاه‌داران‌ او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و محدّث‌ خواست و از اتّفاق هیچ محدّث حاضر نبود. آزادمرد بواحمد برخاست، با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدّث است. چون او به خرگاه امیر رسید، حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابواحمد بشنود بیگانه‌، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصّه‌یی بود. امیر آواز داد که «تو کیستی؟» گفت: «بنده را بواحمد خلیل گویند، پدر بومطیع که هنباز خداوند است.» گفت: «بر پسرت مستوفیان‌ چند مال حاصل‌ فرود آورده‌اند؟» گفت: «شانزده هزار دینار.» گفت: «آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری تو را و حقّ حرمت او را.» پیر دعای بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک از آن پسرش به سرای امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که «آن غلام را نیز باید داد که نخواهیم و به هیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در ملک‌ ما آید.»

و از این تمام‌تر همّت و مروّت نباشد.

وزین زیادت نیز بسیار بخشید مانک علی میمون‌ را. و این مانک مردی بود از کدخدایان غزنین‌، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد، از وی اوقاف و چیز بی‌اندازه ماند و رباطی‌ که خواجه امام بوصادق تبّانی‌ _أدامَ اللّهُ سلامتَه‌-، آنجا نشیند. و حدیث این امام آورده آید سخت مُشبُع‌ به جایگاه خویش إن شاء اللّه، عَزَّ و جَلّ‌َ. قصّهٔ مانک علی میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هر سالی بسیار آچارها و کامه‌های نیکو ساختی و پیش امیر محمود، -رحمةُ اللّهِ علیه- بردی. چون تخت و ملک به امیر مسعود رسید و از بلخ به غزنین آمد، آچار بسیار و کرباسها از دسترشت‌ پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت «از گوسپندان خاصّ پدرم -رحمةُ اللّهِ علیه- وی بسیار داشت، یله کردم‌ بدو، و گوسپندان خاصّ ما نیز که از هرات آورده‌اند، وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد.

و در شمار باید که با وی مساهلت‌ رود، چنانکه او را فائده تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را بکار است». فرمان او را بمسارعت‌ پیش رفتند. و دیگر سال امیر به بلخ رفت که اینجا مهمّات بود- چنانکه آورده آید- مانک علی میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید و هر چیزی، و از میکائیل بزّاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد، و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است. و قصّه نبشته بود و التماس‌ کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد به کسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آن را نمی‌تواند داشت‌، و مهلتی و توقّفی باشد تا او این حاصل را نجم‌نجم‌ به سه سال بدهد.

در آن وقت که میکائیل بزّاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمره‌ها باز کردند و چاشنی‌ میدادند، من که عبدالغفّارم ایستاده بودم. میکائیل نسخت و قصّه‌ پیش داشت. امیر گفت: «بستان و بخوان.» بستدم و هر دو بخواندم، بخندید و گفت: «مانک را حق بسیارست در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبدالغفّار به دیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی‌ او کشند.» و مثال نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت بدین بزرگی. سخت بزرگ همّتی و فراخ حوصله‌یی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد -عَزَّ ذکرُه- بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد.

بخش ۹ - شکار شیر: و هم بدان روزگار جوانی و کودکی خویشتن را ریاضتها کردی چون زور آزمودن و سنگ گران برداشتن و کشتی گرفتن و آنچه بدین ماند. و او فرموده بود تا آوارها ساخته بودند از بهر حواصل‌ گرفتن و دیگر مرغان را. و چند بار دیدم که برنشست روزهای سخت صعب سرد، و برف نیک قوی‌، و آنجا رفت و شکار کرد و پیاده شد، چنانکه تا میان دو نماز چندان رنج دید که جز سنگ خاره به مثل آن طاقت ندارد. و پای در موزه‌ کردی برهنه در چنان سرما و شدّت و گفتی «بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدّتی و کاری سخت پیدا آید، مردم‌ عاجز نماند.» و همچنین به شکار شیر رفتی، تا خُتَن اسفزار و ادرسکن‌ و ازان بیشه‌ها به فراه و زیرکان و شیر نر، چون بر آنجا بگذشتی به بست و به غزنین آمدی. و پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی از غلامان و حاشیه‌ او را یاری دادندی. و او از آن چنین کردی که چندان زور و قوّة دل داشت که اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی، به مردی و مکابره‌، شیر را بگرفتی و پس بزودی بکشتی.بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل: و ازین بزرگتر و بانام‌تر دیگری‌ است در باب بوسعید سهل. و این مرد مدّتی دراز کدخدای‌ و عارض‌ امیر نصر سپاه سالار بود، برادر سلطان محمود -تَغَمَّدَهم اللّهُ برحمتِه‌-. چون نصر گذشته شد، از شایستگی و بکارآمدگی‌ این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنی خاصّ‌ بدو مفّوض کرد- و این کار برابر صاحبدیوانی‌ غزنی است- و مدّتی دراز این شغل را براند. و پس از وفات سلطان محمود، امیر مسعود مهم‌ّ صاحبدیوانی غزنی بدو داد با ضیاع خاصّ بهم، و قریب پانزده سال این کارها میراند. پس بفرمود که شمار وی بباید کرد. مستوفیان شمار وی بازنگریستند، هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصل محض‌ بود و او را از خاصّ خود هزار هزار درم تنخواه‌ بود، و همگان می‌گفتند که «حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی؟»؛ چه دیده بودند که امیر محمود با معدّل‌دار که او عامل هرات بود و با سعید خاصّ که او ضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر ایشان حاصلها فرودآمد، چه سیاستها راندن‌ فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه‌ها.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شجاعت و دل و زهره‌اش این بود که یاد کرده آمد و سخاوتش چنان بود که بازرگانی که او را بومطیع سکزی‌ گفتندی، یک شب شانزده هزار دینار بخشید. و این بخشیدن را قصّه‌یی است؛ این بومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی، و پدری داشت بواحمد خلیل نام‌. شبی از اتّفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود که با حاجب نوبتی شغل داشت‌ و دیری آنجا بماند. چون می‌بازگشت، شب دور کشیده بود، اندیشید، نباید که‌ در راه خللی افتد، در دهلیز خاصّه مقام کرد -و مردی شناخته‌ بود و مردمان او را نیکو حرمت داشتندی- سیاه‌داران‌ او را لطف کردند و او قرار گرفت. خادمی برآمد و محدّث‌ خواست و از اتّفاق هیچ محدّث حاضر نبود. آزادمرد بواحمد برخاست، با خادم رفت، و خادم پنداشت که او محدّث است. چون او به خرگاه امیر رسید، حدیثی آغاز کرد، امیر آواز ابواحمد بشنود بیگانه‌، پوشیده نگاه کرد، مرد را دید، هیچ چیز نگفت تا حدیث تمام کرد، سخت سره و نغز قصّه‌یی بود. امیر آواز داد که «تو کیستی؟» گفت: «بنده را بواحمد خلیل گویند، پدر بومطیع که هنباز خداوند است.» گفت: «بر پسرت مستوفیان‌ چند مال حاصل‌ فرود آورده‌اند؟» گفت: «شانزده هزار دینار.» گفت: «آن حاصل بدو بخشیدم حرمت پیری تو را و حقّ حرمت او را.» پیر دعای بسیار کرد و بازگشت. و غلامی ترک از آن پسرش به سرای امیر آورده بودند تا خریده آید، فرمود که «آن غلام را نیز باید داد که نخواهیم و به هیچ حال روا داشته نیاید که از ایشان چیزی در ملک‌ ما آید.»
هوش مصنوعی: شجاعت و دلیرى این فرد به حدّى بود که در یاد مردم ماند، و سخاوت او به اندازه‌اى بود که بازرگانی به نام بو مطیع، یک شب به او شانزده هزار دینار بخشید. داستان این بخشش چنین است: بو مطیع مردی ثروتمند و صاحب نعمت بسیار بود و پدرش به نام بو احمد خلیل شناخته می‌شد. یک شب، خوشبختی به او رو کرده بود و او در حال انجام وظایف خود در کنار حاکم مشغول بود. وقتی که خواست برگردد، شب به طول انجامید و او فکر کرد که بهتر است در محل خاصی بماند تا مشکلی برایش پیش نیاید. او مردی شناخته شده بود و مردم به او احترام می‌گذاشتند. در این حال، خدمتگزاران به او توجه کردند و او در آنجا ماند. وقتی که خادمی به او نزدیک شد و خواستگاری از یک محدّث کرد، متوجه شد که هیچ محدّثی در آن نزدیکی نیست. بو احمد، که مردی آزادمنش بود، برخاست و به خادم همراهی کرد، خادم فکر کرد که او همان محدّث مورد نظر است. وقتی به حضور امیر رسیدند، بو احمد داستانی را آغاز کرد و امیر صدای او را شنید. او بی‌آنکه چیزی بگوید، تا پایان داستان منتظر ماند. وقتی داستان تمام شد، امیر پرسید: "تو کیستی؟" و بو احمد در پاسخ خود را معرفی کرد و گفت که پدرش بو مطیع است. امیر از او پرسید که چند مال برای پسرش به حساب آورده‌اند و بو احمد جواب داد که شانزده هزار دینار است. امیر گفت که آن مقدار را به پسرش ببخشید. سپس دعاهایی برای او کرد و به خانه بازگشت. همچنین، غلامی ترک برای پسرش به خانه امیر آورده بودند که امیر دستور داد به او نیز چیزی داده شود و تصریح کرد که نمی‌خواهد چیزی از این افراد در ملک خود باقی بماند.
و از این تمام‌تر همّت و مروّت نباشد.
هوش مصنوعی: و از همه مهم‌تر، اگر اراده و شخصیت درستی وجود نداشته باشد.
وزین زیادت نیز بسیار بخشید مانک علی میمون‌ را. و این مانک مردی بود از کدخدایان غزنین‌، و بسیار مال داشت. و چون گذشته شد، از وی اوقاف و چیز بی‌اندازه ماند و رباطی‌ که خواجه امام بوصادق تبّانی‌ _أدامَ اللّهُ سلامتَه‌-، آنجا نشیند. و حدیث این امام آورده آید سخت مُشبُع‌ به جایگاه خویش إن شاء اللّه، عَزَّ و جَلّ‌َ. قصّهٔ مانک علی میمون با امیر چنان افتاد که این مرد عادت داشت که هر سالی بسیار آچارها و کامه‌های نیکو ساختی و پیش امیر محمود، -رحمةُ اللّهِ علیه- بردی. چون تخت و ملک به امیر مسعود رسید و از بلخ به غزنین آمد، آچار بسیار و کرباسها از دسترشت‌ پارسا زنان پیش آورد. امیر را سخت خوش آمد و وی را بنواخت و گفت «از گوسپندان خاصّ پدرم -رحمةُ اللّهِ علیه- وی بسیار داشت، یله کردم‌ بدو، و گوسپندان خاصّ ما نیز که از هرات آورده‌اند، وی را باید داد تا آن را اندیشه دارد.
هوش مصنوعی: وزین زیادت متعلق به علی میمون بود که مردی از کدخدایان غزنین بود و ثروت زیادی داشت. پس از مرگ او، املاکی بی‌شمار از خود بر جای گذاشت و رباطی که خواجه امام بو صادق تبانی در آنجا اقامت داشت. روایت‌هایی درباره این امام وجود دارد که ان‌شاءالله در مکان خود به یادگار خواهد ماند. داستان علی میمون با امیر به این صورت است که او هر سال تعداد زیادی آچار و کامه‌های با کیفیت به امیر محمود هدیه می‌داد. وقتی تخت و سلطنت به امیر مسعود رسید و او از بلخ به غزنین آمد، آچارها و کرباس‌هایی از زنان پارسا به او تقدیم شد. امیر از این هدایا بسیار خوشحال شد و به علی میمون گفت که از گوسفندانی که پدرش داشت، او نیز باید به او داده شود تا درباره آن فکر کند.
و در شمار باید که با وی مساهلت‌ رود، چنانکه او را فائده تمام باشد، که وی مردی پارساست و ما را بکار است». فرمان او را بمسارعت‌ پیش رفتند. و دیگر سال امیر به بلخ رفت که اینجا مهمّات بود- چنانکه آورده آید- مانک علی میمون بر عادت خویش بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید و هر چیزی، و از میکائیل بزّاز که دوست او بود درخواست تا آن را پیش برد، و نسخت شمار خویش نیز بفرستاد که بر وی پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسپند حاصل است. و قصّه نبشته بود و التماس‌ کرده که گوسپند سلطانی را که وی دارد به کسی دیگر داده آید، که وی پیر شده است و آن را نمی‌تواند داشت‌، و مهلتی و توقّفی باشد تا او این حاصل را نجم‌نجم‌ به سه سال بدهد.
هوش مصنوعی: در این متن بیان شده است که باید با او به طور دوستانه رفتار شود تا او بهره‌کامل ببرد، زیرا او مردی پارساست و ما به او نیاز داریم. سپس به سرعت دستورات او اجرا می‌شود. در سال بعد، امیر بابل برای رسیدگی به امور مهم به آنجا می‌رود. مانک علی میمون، به روال خود، هدایا و کالاهای زیادی ارسال می‌کند و از دوست خود میکائیل بزّاز می‌خواهد که این هدایا را به او برساند. او همچنین گزارشی از دارایی‌های خود می‌فرستد که شامل پنجاه هزار دینار و شانزده هزار گوسفند است. در این گزارش یادآوری شده که گوسفند سلطانی که او دارد به فرد دیگری داده شود زیرا او پیر شده و نمی‌تواند از آن نگهداری کند و درخواست شده که مهلتی برای پرداخت مراحل به مدت سه سال تعیین شود.
در آن وقت که میکائیل بزّاز پیش آمد و آن آچارها پیش آوردند و سر خمره‌ها باز کردند و چاشنی‌ میدادند، من که عبدالغفّارم ایستاده بودم. میکائیل نسخت و قصّه‌ پیش داشت. امیر گفت: «بستان و بخوان.» بستدم و هر دو بخواندم، بخندید و گفت: «مانک را حق بسیارست در خاندان ما، این حاصل و گوسپندان بدو بخشیدم، عبدالغفّار به دیوان استیفا رود و بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی‌ او کشند.» و مثال نبشتم و توقیع کرد، و مانک نظری یافت بدین بزرگی. سخت بزرگ همّتی و فراخ حوصله‌یی باید تا چنین کردار تواند کرد. ایزد -عَزَّ ذکرُه- بر آن پادشاه بزرگ رحمت کناد.
هوش مصنوعی: در آن زمان که میکائیل بزاز نزدیک آمد و ابزارها را آورد و درپوش ظرف‌ها را برداشتند و چاشنی اضافه کردند، من که عبدالغفار بودم در آنجا ایستاده بودم. میکائیل نسخه و داستانی در دست داشت. امیر گفت: "برو و بخوان." من نیز شروع به خواندن کردم و هر دو داستان را خواندیم و امیر به خنده افتاد و گفت: "مانک در خاندان ما حق بسیار دارد، این گیاه و گوسفندان را به او بخشیدم. عبدالغفار به دیوان استیفا برود و به مستوفیان بگوید که خط بر آن حاصل و باقی‌اش بکشند." و من نیز کلامی نوشتم و امضا کردم، و مانک از این بزرگی بهره‌مند شد. واقعاً همت و حوصله بسیار زیادی لازم است تا چنین کاری انجام دهد. خداوند، با ذکر عزتش، بر آن پادشاه بزرگ رحمت کند.

خوانش ها

بخش ۱۰ - قصّهٔ مانک علی میمون به خوانش سعید شریفی