بیان وادی استغنا
بیان وادی استغنا : بعد ازین وادی استغنا بود حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد : در ده ما بود برنایی چو ماه گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود : یوسف همدان که چشم راه داشت حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید : دیده باشی کان حکیم بی خرد گفتار پیری مستغنی : گفت مردی مرد را از اهل راز حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند : آن مگس میشد ز بهر توشهای حکایت شیخی خرقهپوش که عاشق دختر سگبان شد : بود شیخی خرقه پوش و نامدار حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکتهای بگوید : آن مریدی شیخ را گفت از حضور