باب پنجم
در دادمه و داستان : ملکزاده گفت : شنیدم که شیری بود به کمآزاری و پرهیزگاری از جملهٔ سباع وضواری متمیّز و از تعرّضِ ضعافِ حیوانات متحرّز و بر همه ملک و فرمانده، در بیشهٔ متوطّن که گفتی پیوندِ درختانِ او از شاخسارِ دوحهٔ طوبی کردهاند و چاشنیِ فواکهِ آن از جویِ عسل در فردوسِ اعلی داده، مرغان بر پنجرهٔ اغصانش چون نسر و دجاج بر کنگرهٔ این کاخِ زمرّدین از کمان گروههٔ آفات فارغ نشسته، آهوان در مراتعِ سبزهزارش چون جدی و حمل بر فرازِ این مرغزارِ نیلوفری از گشادِ خدنگِ حوادث ایمن چریده، کس از مقاطفِ اشجارش به قواصی و دوانی نرسیده ، روزگار از مجانیِ ثمارش دستِ تعرّضِ جانی بریده ، نخل و اعناب چون کواعبِ اتراب بر مهرِ بکارتِ خویش مانده ، نار پستانِ و سیبِ زنخدانش را جز آفتاب و ماهتاب از روزن مشبّکهٔ افنان ملاحظت نکرده ، پسته لبانِ بادام چشمش را جز شمال و صبا گوشهٔ تتقِ اوراق برنداشته ، دندانِ طامعان به لبِ ترنج و غبغبِ نارنجِ او نارسیده ، دستِ متناولان از چهرهٔ آبی و عارضِ تفاحش شفتالویی نربوده ، عنّابش عنایی ندیده و عتابی نشنیده . داستانِ دزد باکیک : داستان گفت: شنیدم که وقتی دزدی عزم کرد که کمند بر کنگرهٔ کوشک خسرو اندازد و به چالاکی در خزانهٔ او خزد. مدّتی غوغایِ این سودا در و بام دماغِ دزد فرو گرفته بود و وعایِ ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده. طاقتش در اخفاءِ آن برسید وَ المَصدُورُ اِذَا لَم یَنفُث جَوِیَ ، در جهان محرمی لایق و همدمی موافق ندید که راز با او در میان نهد. آخر کیکی در میان جامهٔ خویش بیافت، گفت: این جانورِ ضعیف زبان ندارد که باز گوید و اگر نیز تواند، چون میداند که من او را به خونِ خویش میپرورم؛ کی پسندد که رازِ من آشکارا کند؟ بیچاره را جان در قالب چون کیک در شلوار و سنگ در موزه به تقاضایِ انتزاع زحمت مینمود تا آن راز با او بگفت. پس شبی قضا بر جانِ او شبیخون آورد و بر ارتکابِ آن خطر محرّض شد، خود را به فنونِ حیل در سرایِ خسرو انداخت. اتفاقاً خوابگاه از حضورِ خادمان خالی یافت و در زیرِ تخت پنهان شد و تقدیر درختِ سیاست از بهرِ او میزد. خسرو درآمد و بر تخت رفت، راست که بر عزمِ خواب سر بر بالین نهاد، کیک از جامهٔ دزد به جامهٔ خوابِ خوابِ خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبعِ خسرو را ملال افزود. بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطفِ جامهٔ خواب نیک طلبکردند. کیک بیرون جست و زیر تخت شد. در جستنِ کیک دزد را یافتند و حکمِ سیاست برو براندند. داستانِ نیک مرد با هدهد : دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ، زبانِ مرغان آموخته بود و زقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنایی داشت. روزی میگذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت: ای هدهد! اینجا که نشستهای ، گوش به خود دار و متیقّظ باش که اینجا کمینگاهِ یغماییانِ قضاست؛ تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطیّر بدین مقام به حکمِ اختیار آیند و به احتراز گذرند. هدهد گفت: درین حوالی کودکی به طمعِ صیدِ من دام مینهد و من تماشایِ او میکنم که روزگار بیهوده میگذراند و رنجی نامفید میبرد. نیکمرد گفت: «بر من همین است که گفتم» و برفت. چون بازآمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت. گفت: تو نه بر دام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او میخندیدی؟ و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، به چه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیدهای؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد، جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان به حوالیِ احوال او راه یافت. من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و به پرِ چابکی و دانش میپریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم؛ خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت درآرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و با ملأاعلی به علمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دامافگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد؟ داستانِ خسرو با ملک دانا : دادمه گفت: شنیدم که خسرو را با مَلِکی از مُلوکِ وقت، خصومت افتاد و داعیهٔ طبع به انتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمیکرد و جز به زبانِ سنان جواب و سؤال نمیرفت. صفهایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند، آخرالامر خسرو مظفّر آمد. صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت: از شکستهٔ خود مومیایی دریغ نمیباید داشت و افکندهٔ خود را بر باید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادتِ لئام. دست بیمسامحتی به هرک برسد، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبکسایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود. پس بفرمود تا به وجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت: غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّع است، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم. خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر میآید ، میباید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت: درین بستانسرای که مرا آنجا فرود آوردهاند، خرما بنی هست . میخواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو میباشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست میکند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستانسرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته میدید که برگ و بارِ آن درخت میریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه مییافت تا درو هیچ امید بهبود نماند. روزی به قاعدهٔ گذشته آنجا شد، درخت را دید چون بختِ صاحبدولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازهرویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنایی برآمده . داستانِ بزورجمهر با خسرو : دادمه گفت: شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستانسرایی خرامید، بر کنارِ حوضی به تماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان (؟به سان) زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر میکردند یکی ملّاحوار به مجدفهُ پنجهٔ پای، کشتیِ قالب را به کنار افکندی، یکی چون بازیگران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون به آب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق میشستی، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی. گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین به قرصهٔ صابونِ حباب میزدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره میانداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر میکردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمانگون ماندی، نقشبندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار به نوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت از دستش درافتاد، بطی به منقار در گرفت و فرو خورد. بورجمهر مشاهدت میکرد و پوشیده میداشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا به جدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل میبینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر به حکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را به نظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، میترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند، خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ، داستان مرد بازرگان با زن خویش : فرّخزاد گفت: شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی به تراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و به چشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و به شهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر به حظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش به دیار و منشأ خویش با دید آمد. داستانِ رایِ هند با ندیم : شهریار گفت: شنیدم که رایِ هند را ندیمی بود هنرپرور و دانشپرست و سخنگزار که هنگامِ محاوره درّ در دامنِ روزگار پیمودی و هر دو ظرفِ زمان و مکان بظرافتِ طبع او پر بودی و از سبک روحی و محبوبی چون حبّهٔالقلب در پردهٔ همه دلها گنجیدی و از مقبولی و بهنشینی چون انسانالعین در همه دیدهاش جای کردندی. روزی در میانِ حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبانِ او گذشت که من مرغی دیدهام آتشخوار که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی. ندماءِ مجلس و جلساءِ حضرت جمله برین حدیث انکار کردند و همه بتکذیبِ او زبان بگشودند و هر چند ببراهینِ عقل و دلایلِ علم جوازِ این معنی مینمود، سود نمیداشت و چون حوالت بخاصّیّت میکرد که آنچ از سرِّ خواصّ و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع آفریدگارست، جز واهبِ صور و خالقِ موادّکس نداند و هرک ممکن از محال شناخته باشد، اگرچ وهم او از تصوّرِ این معنی عاجز آید، عقلش بر لوحِ وجود بنگارد، این تقریرات هیچ مفید نمیآمد. با خود اندیشه کرد که حجابِ این شبهت از پیشِ دیدهٔ افهامِ این قوم جز بمشاهدهٔ حسّ بر نتوان گرفت، همان زمان از مجلسِ شاه بیرون آمد و روی بصوبِ بغداد نهاد و مدّتی دراز منازل و مراحل مینوشت و مخاوف و مهالک میسپرد تا آن جایگه رسید که شترمرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحبِ خویش گردانید و سویِ کشور هندوستان منصرف و توفیقِ سعادت راه او آمد تا در ضمانِ سلامت بنزدیکِ درگاه شاه آمد. شاه از آمدنِ او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون بخدمت پیوست، رسمِ دعا و ثنا را اقامت کرد. رای پرسید که چندین گاه سببِ غیبت چه بودست؟ گفت: فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتشخوار دیدهام، مصدّق نداشتند و از آن استبداعی بلیغ رفت، نخواستم که من مهذارِ گزافگوی و مکثارِ بادپیمای باشم و دامنِ احوالِ من بقذرِهذر آلوده شود و نامِ من در جملهٔ یاوهگویانِ دروغ بافِ ترفندتراش برآید که گفتهاند : اِیَّاکَ وَ اَن تَکُونَ لِلکَذِبِ وَاعیِاً وَ رَاوِیا فَأِنَّهُ یَضُرُّکَ حِینَ تَرَی اَن یَنفَعُکَ ؛ برخاستم و ببغداد رفتم تا ببدرقهٔ اقبالِ شاه و مددِهممِ او بقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتشخوار آوردم تا آنچ از من بخبر شنیدند، بعیان بینند و نقشی که در آیینهٔ عقل ایشان مرتسم نمیشد، از تختهٔ حسِّ بصر برخوانند. رای گفت: مرد که بپیرایهٔ خرد و سرمایهٔ دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سخنی که در اثباتِ آن عمرِ یکساله صرف باید کرد، ناگفته اولیتر. این فسانه از بهر آن گفتم تا همگنان خاصّه خواصِّ مجلسِ ملوک بردأبِ آدابِ خدمت متوفّر باشند و از تعثّر در اذیالِ هفوات متیقّظ. تمام گشت بابِ دادمه و داستان. بعد ازین یاد کنیم بابِ زیرک و زروی و درو باز نمائیم که چون کسی را علوِّ همت از مغاکِ سفالت بافلاکِ بزرگی و جلالت رساند و زمامِ فرماندهی بدستِ کفایت و سیاستِ او دهد و کلاهِسری و سروری بر تارکِ اقبالِ او نهد، وجهِ ترقّی او در کارِ خویش و توقّی از موانع پیشبردِ آن چیست و طریقِ تمشیت و سبیلِ تسویت کدام. وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِلرَّشَادِ فِی المَعَاشِ وَ المَعَادِ. ایزد، عَزَّاسمُهُ وَ تَعَالَی : همه اقدامِ جاه و جلالِ خداوند ، خواجهٔ جهانرا در مراقیِ منزلت (راقی) داراد و طرازِ مفاخر و مآثرش بر آستینِ دین و دولت باقی ، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَطیَبِینَ الاَکرَمِینَ .