گنجور

داستانِ خسرو با ملک دانا

دادمه گفت: شنیدم که خسرو را با مَلِکی از مُلوکِ وقت، خصومت افتاد و داعیهٔ طبع به انتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمی‌کرد و جز به زبانِ سنان جواب و سؤال نمی‌رفت. صف‌هایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند، آخر‌الامر خسرو مظفّر آمد. صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت: از شکستهٔ خود مومیایی دریغ نمی‌باید داشت و افکندهٔ خود را بر باید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادتِ لئام. دست بی‌مسامحتی به هرک برسد، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبک‌سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود. پس بفرمود تا به وجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت: غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّع است، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم. خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر می‌آید ، می‌باید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت: درین بستان‌سرای که مرا آنجا فرود آورده‌اند، خرما بنی هست . می‌خواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو می‌باشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست می‌کند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستان‌سرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته می‌دید که برگ و بارِ آن درخت می‌ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می‌یافت تا درو هیچ امید به‌بود نماند. روزی به قاعدهٔ گذشته آنجا شد، درخت را دید چون بختِ صاحب‌دولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازه‌رویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنایی برآمده .

مجمرِ او از درون طبع از برون‌سو عود‌سوز
نقشِ او بیرون و قدرت از درون‌سو خامه‌زن

ملک از آنجا به خدمتِ خسرو رفت و از مشاهدهٔ حال درخت او را خبر داد و گفت: من درین مدت قرعهٔ تفاّل به نامِ این درخت می‌گردانیدم و تمثالِ حالِ خویش در خوابِ امانی به حالِ او می‌دیدم. امروز دانستم که کارِ من از حضیضِ تراجع به ذروهٔ ترفّع روی نهادست و همچنانک درخت را بعد از تغیّرِ حال که بود، این طراوت و رونق روی نمود، کار من به نسقِ پادشاهی باز خواهد آمد. اگر امروز مرا باز جای خود فرستی و اندیشه‌ای که به عنایت دربارهٔ من کردی با عمل متوافق شود، وقتِ آنست. خسرو او را با ساز و اهبت و جلال و ابّهت در ملابسِ تمکین و معارضِ تزیین با خانه فرستاد و ملک با کامِ دل به مملکت و پادشاهیِ خویش رسید. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو حالا دست از اصلاحِ من بداری، چندانک دورِ محنت من به پایان رسد تا سعیی که کنی ، مؤثّر باشد و تخمی که افکنی، مثمر آید.

بر من این رنج بگذرد که گذشت
ملکِ خاقان و دولتِ قیصر

داستان گفت: به هر بدی که روزگار به روی دوستان آرد، از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیّتِ مکارم و سجیّتِ اکارم دور افتد؛ بلک در حالتِ شدّت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد. من همین ساعت به خدمتِ ملک روم و به لطایفِ تدبیر خلاصِ تو بجویم و کار به مخلصِ خیر رسانم و فرجهٔ فرجی از مضیقِ این حبس پدید آرم پس از آنجا به خدمتِ ملک رفت، اتّفاقاً خرس حاضر بود ؛ اندیشه کرد که اگر سخنِ دادمه به حضور او گویم ، ناچار باعثهٔ عداوت از نهادِ او سر برآرد و زبانِ اعتراض بگشاید و قوادحِ عرض آغاز نهد و نگذارد که سخنِ من در نصابِ قبول افتد و اگر به غیبتِ او گویم، شاید که چون خبردار شود، بعد از آن فرصتی طلبد ئ باختلاسِ وقت اساسِ گفتهٔ من جمله منهدم کند و قواعدِ سعیِ مرا منخرم گرداند و به ابطالِ غرضِ من میانِ جهد ببندد و هر آنچ مقرّر کرده باشم به تزییف رساند و گفته‌اند: مکیدتِ دشمنان و سگالشِ خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاهِ حیلت پوشانند ، خصم را به غوطهٔ هلاک زودتر رساند و مَا حِیلَهُ الرِّیحِ اِذَا هَبَّت مِن دَاخِلٍ ؟ باز اندیشید که با حضورِ او اولیترست، چه اگر خرسِ ظاهراً به مدافعتِ من قدم در پیش نهد و آنچ در باطنِ او از حقدِ دادمه متمکّن است، به عبارت آرد. لاشکّ شهریار بداند که سخن او به غایلهٔ غرض منسوبست و به شایبهٔ حسد مشوب؛ اگر ناوکی از شستِ تعنّت رها کند، بر نشانهٔ غرض نیاید؛ پس داستان افتتاحِ سخن به دعایِ شهریار کرد و گفت: از کرایمِ عاداتِ شاهان و محاسنِ شیمِ ایشان یکی عطابخشی است و یکی خطا بخشایی ، چه استغناءِ مردم از مال ممکن است، اما عصمتِ کلی از گناه هیچکس را مسلّم نیست و محقّقانِ شرع را خلاف است تا صد و بیست چهار هزار نقطهٔ نبوّت با کمالِ حالِ خویش ازین دایره بیرون‌اند یا نی اگرچ دادمه مجرم است اما اعترافِ او به جریمهٔ خویش ضمیمهٔ شفاعتِ من می‌شود. اگر شاه ذیلِ عفو بر عثراتِ او بپوشاند، از کمالِ اَریَحیّت و کرمِ سجیّتِ او دور نیفتد وَ الکَرِیمُ مَن عَفَا عَن قُدرَهٍٔ ملک چون این سخن استماع کرد، دانست که داستان را ازین کلمات و تقریرِ این مقدمات غرضِ کلّی و مقصودِ جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعتِ ذکر او به حسنِ سیرت نیست و حمایتِ جانبِ دادمه فرع آن اصل می‌شناس . آخر جموحِ طبیعتش رام شد و زمامِ اهتمام به جانبِ او کشیده آمد، سر در پیش افکند و در موقفِ تردّد و تحیّر ساعتی بماند. خرس اندیشید که خاموشیِ ملک دلیلِ رضای اوست به خلاصِ دادمه؛ و دشمن که افتاد، در لگدکوبِ قهر باید گرفت تا برنخیزد. پس گفت: ملک نیک داند که مردمِ بد‌گوهر به مارِ گزاینده ماند و مار که آزرده شد، سر کوفتن واجب آید و الّا از زخمِ دندانِ زهر‌افسایِ او ایمن نتوان بود.

وَ کَم مِن قَائِلٍ اِنِّی نَصِیحٌ
وَ تَأبَاهُ الخَلَائِقُ وَ الرُّوَاءُ

و ای داستان! هرک گناهِ گنه‌کاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که رویِ حال او را به تزویرِ باطل در پردهٔ تقریرِ حق نیکو فرا نماید و مقابحِ او را در لباسِ محاسن جلوهٔ تمویه دهد، خاین و غادرست و بر نبذِ حقوقِ منعمِ خود مبادر. داستان گفت: نه هرک در کارِ گناه‌کاری سخن گوید، گناهِ او را خوار داشته باشد، چه عاقل از فعلِ جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفته‌اند: هر گناه که از مردم صادر شود و منقسم است بر چهار قسم: یکی از آن زلّت است، دوم تقصیر، سیوم خیانت، چهارم مکروه. و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معیّن ، عقوبتِ زلّت عتاب باشد، عقوبتِ تقصیر ملامت، عقوبتِ خیانت بند و زندان، عقوبتِ مکروه رسانیدنِ مکروه به مکافات، کَمَا نُزِّلَ فِی مُحکَمِ تَنزِیلِهِ تَعَالی ، وَ کَتَبنَا عَلَیهِم فِیهَا اَنَّ النَّفسِ اَلآیه . و آنگه عفو و تجاوز پیرایهٔ قواعدِ سیاست گردانید و حدودِ شرعی را به لباسِ این مجاملت جمال داد که گفت : فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَهٌ لَهُ گناهِ دادمه ازین اقسام جز زلّتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود، چنانک یاد کردیم. اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشهٔ خاطر از غبارِ کراهیت پاک گرداند، بر سنّتِ کرامِ ملوک رفته باشد .

وَ العُلیَ مَحظُورَهٌ اِلّا عَلَی
مَن بَنَی فَوقَ بِناءِ السَّلفِ

خرس گفت: در شرعِ رسوم پادشاهی واجبست بر پادشاه از چند گونه مردم تحرّز و توقّی نمودن و توقّعِ بدسگالی داشتن، یکی آنک بی‌گناهی از کارش معزول کند، دیگر آنک با دشمنِ او دوستی ورزد، دیگر آنک در زیانِ پادشاه سودِ خویش بیند، دیگر آنک بسیار خدمت‌ها بر اومیدِ مجازات کرده باشد و جزا نیافته باشد، دیگر آنک رازِ پادشاه با نامحرم در میان نهد.

اکنون که او به چنین جرمی مؤاخذ گشت، ازو اعتماد برخاست و استعطافِ او سودمند نیاید.

اِذَا اَنتَ اَکرَمتَ الکَرِیمَ مَلَکتَهُ
وَ اِن اَنتَ اَکرَمتَ اللَّئِیمَ تَمَرَّدَا

داستان گفت: دادمه بنده‌ای بسزا و خادمی مخدوم‌پرست و ندیمی قدیم‌خدمت و جلیسی به‌نشین و انیسی محرم و امینست. اگر ازو به سهو سیّئهٔ صادر آمد، چندان حسناتِ اعمال بر صحیفهٔ روزنامهٔ بندگی ثبت کرده‌ست که به چنین صغایر او را در پای‌ماچان ذلّ و صغار نشاید افکندن و قلم در مرضیّاتِ خدمت و مقتضیاتِ طاعت او کشیدن .

فَاِن یَکُنِ الفِعلُ الَّذِی شَاءَ وَاحِداً
فَأَفعَالُهُ اللَّائِی سَرَرنَ اُلُوفُ

اگر ملک ازین هفوات درگذرد و به چشمِ کرم اغماض فرماید، لاشکّ حق‌شناسیِ بندگان باشد و ملک را فایدهٔ ثنا بر کمالِ رأفتِ خویش حاصل گردد. پس روی به خرس آورد و گفت که من نامِ خود در جریدهٔ شفعا اثبات می‌کنم، مَن یَشفَع شَفَاعَهً حَسَنهً یَکُن لَهُ نَصِیبٌ مِنهَا تو نیز با من که داستانم هم‌داستان باش و صاحب واقعه را به فرصتِ وقیعت متعرّض مشو و تیمارِ شفاعتِ خویش به گفتارِ من مشفوع گردان تا از انصباءِ این سعادت بی‌بهره نمانی که صفقهٔ نیکوکاران هرگز خاسر نبوده‌ست و طمعِ کم‌آزاران البتّه خایب نماند، اِنَّ اللهَ لَا یُضِیعُ اَجرَمَن اَحسَنَ عَملاً چون سخن ایشان بدین مقام رسید، ملک گفت: شما امروز بازگردید تا من درین حال به نظرِ امعان و ایقان نگه کنم که از وجوهِ مصلحت آنچ مباشرت را شاید کدامست و رای بر چه جملت قرار گیرد. ایشان بیرون آمدند و داستان بدرِ زندان‌سرای رفت و این ماجری کَمَا جَرَی به سمعِ دادمه رسانید و گفت: اکنون غم مخور که لمعانِ صباحِ نجاح روی می‌نماید و تباشیرِ بشر از اساریرِ جبینِ ملک مشعر می‌آید به حصولِ غرض و اگر عقدهٔ تأخیری بر کار افتاد و عقبهٔ عایقی در پیش آمد و رویِ مراد به عذری در پردهٔ تعذّر بماند، هم دل‌ تنگ نباید کرد.

حال اگر ز آنچه بود تیره‌ترست
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیره‌تر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود

دادمه گفت: نخواستم که در ایّامِ برگشتگی حال و بی‌سامانیِ کار و نفاقِ بازار نفاقِ خصم حدیثِ من گویی و او را به مجاهرت بر کارِ من دلیر کنی که سخنِ بد در حقِّ مردِ کارافتاده همچنان مؤثّر آید که تعبیرِ خوابهایِ بد در احوالِ خداوندانِ محنت و مردِ دانا به وقتِ ابتلا تا انجلاءِ ستارهٔ سعادت از ظلمتِ کسوفِ ادبار پاک نبیند، باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکتِ این آسیایِ مردم‌سای را می‌نگرد تا از دَور نامرادی، کی فرو آساید. چنانک بزورجمهر کرد با خسرو. داستان گفت: چون بود آن داستان؟

داستانِ نیک مرد با هدهد: دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ، زبانِ مرغان آموخته بود و زقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنایی داشت. روزی می‌گذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت: ای هدهد! اینجا که نشسته‌ای ، گوش به خود دار و متیقّظ باش که اینجا کمین‌گاهِ یغماییانِ قضاست؛ تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطیّر بدین مقام به حکمِ اختیار آیند و به احتراز گذرند. هدهد گفت: درین حوالی کودکی به طمعِ صیدِ من دام می‌نهد و من تماشایِ او می‌کنم که روزگار بیهوده می‌گذراند و رنجی نامفید می‌برد. نیک‌مرد گفت: «بر من همین است که گفتم» و برفت. چون بازآمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت. گفت: تو نه بر دام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او می‌خندیدی؟ و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، به چه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیده‌ای؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد، جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان به حوالیِ احوال او راه یافت. من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و به پرِ چابکی و دانش می‌پریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم؛ خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت درآرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و با ملأاعلی به علمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام‌افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد؟ داستانِ بزورجمهر با خسرو: دادمه گفت: شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان‌سرایی خرامید، بر کنارِ حوضی به تماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان (؟به سان) زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر می‌کردند یکی ملّاح‌وار به مجدفهُ پنجهٔ پای، کشتیِ قالب را به کنار افکندی، یکی چون بازی‌گران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون به آب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق می‌شستی، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی. گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین به قرصهٔ صابونِ حباب می‌زدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره می‌انداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر می‌کردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمان‌گون ماندی، نقش‌بندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار به نوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت از دستش درافتاد، بطی به منقار در گرفت و فرو خورد. بورجمهر مشاهدت می‌کرد و پوشیده می‌داشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا به جدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل می‌بینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر به حکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را به نظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، می‌ترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند، خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دادمه گفت: شنیدم که خسرو را با مَلِکی از مُلوکِ وقت، خصومت افتاد و داعیهٔ طبع به انتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمی‌کرد و جز به زبانِ سنان جواب و سؤال نمی‌رفت. صف‌هایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند، آخر‌الامر خسرو مظفّر آمد. صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت: از شکستهٔ خود مومیایی دریغ نمی‌باید داشت و افکندهٔ خود را بر باید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادتِ لئام. دست بی‌مسامحتی به هرک برسد، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبک‌سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود. پس بفرمود تا به وجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت: غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّع است، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم. خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر می‌آید ، می‌باید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت: درین بستان‌سرای که مرا آنجا فرود آورده‌اند، خرما بنی هست . می‌خواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو می‌باشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست می‌کند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستان‌سرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته می‌دید که برگ و بارِ آن درخت می‌ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می‌یافت تا درو هیچ امید به‌بود نماند. روزی به قاعدهٔ گذشته آنجا شد، درخت را دید چون بختِ صاحب‌دولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازه‌رویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنایی برآمده .
هوش مصنوعی: دادمه می‌گوید که شنیده خسرو درگیر خصومتی با یکی از پادشاهان زمانش شده است. این خصومت به دعوای جنگی میان آن‌ها منجر شد که در آن‌ها به جز تیر سفیری، میانشان خبری نبود و گفتگوها تنها با زبان شمشیر انجام می‌شد. پس از آماده‌سازی میدان جنگ و برپایی صفوف، نهایتاً خسرو مظفر وارد میدان شد. نسیم پیروزی بر پرچم او وزید و شکست بر خصم او چیره گشت. آنها شکست خورده و فراری شدند و پادشاه را به حضور خسرو آوردند. خسرو که خود را پادشاهی شایسته می‌دانست، گفت: وقتی که دشمنت را شکست دادی، نباید از شکست‌خورده دریغ کنی و باید او را بر سر میز پذیرایی بکشی زیرا این رفتار نشانه بزرگی است. او همچنین تاکید کرد که باید احترام به هر کس که دست‌کم بر او دست یابد، حفظ شود و جز این، برخوردی نیکو از انسان‌های شایسته انتظار می‌رود. سپس دستور داد با احترام و شکوه، پادشاه را به خانه‌اش برسانند. پادشاه پس از پیروزی، از خسرو قدردانی کرد و گفت که این نشان از بزرگی و شرافت است، اما یک درخواست از او دارد: می‌خواهد درخت خرمایی که در باغش وجود دارد، به او هدیه دهد و در سایهٔ خسرو بماند. خسرو از این درخواست شگفت‌زده شد و فکر کرد آیا ممکن است او از ترس و هیجان بی‌تابی کند و چنین درخواست ناچیزی داشته باشد. با این حال، او درخت و باغ را به او بخشید. پادشاه هر هفته درخت را می‌دید که برگ‌هایش می‌ریزد و پژمرده می‌شود تا اینکه امیدی به بهبود آن نماند. یک روز به باغ رفت و دید که درخت بر خلاف گذشته، جوان و سرزنده شده و مانند صورت تازه‌نقش عروسان، سرشار از زندگی و زیبایی است.
مجمرِ او از درون طبع از برون‌سو عود‌سوز
نقشِ او بیرون و قدرت از درون‌سو خامه‌زن
هوش مصنوعی: شعله‌ور بودن درونی او مانند یک کوره است و از بیرون عطر و بویی از عود او ساطع می‌شود. هنر و قدرت او از عمق وجودش سرچشمه می‌گیرد و قلمی که او را می‌نگارد، از این قدرت نشأت می‌گیرد.
ملک از آنجا به خدمتِ خسرو رفت و از مشاهدهٔ حال درخت او را خبر داد و گفت: من درین مدت قرعهٔ تفاّل به نامِ این درخت می‌گردانیدم و تمثالِ حالِ خویش در خوابِ امانی به حالِ او می‌دیدم. امروز دانستم که کارِ من از حضیضِ تراجع به ذروهٔ ترفّع روی نهادست و همچنانک درخت را بعد از تغیّرِ حال که بود، این طراوت و رونق روی نمود، کار من به نسقِ پادشاهی باز خواهد آمد. اگر امروز مرا باز جای خود فرستی و اندیشه‌ای که به عنایت دربارهٔ من کردی با عمل متوافق شود، وقتِ آنست. خسرو او را با ساز و اهبت و جلال و ابّهت در ملابسِ تمکین و معارضِ تزیین با خانه فرستاد و ملک با کامِ دل به مملکت و پادشاهیِ خویش رسید. این فسانه از بهر آن گفتم تا تو حالا دست از اصلاحِ من بداری، چندانک دورِ محنت من به پایان رسد تا سعیی که کنی ، مؤثّر باشد و تخمی که افکنی، مثمر آید.
هوش مصنوعی: ملک به خدمت خسرو رفت و او را از وضعیت درختش باخبر کرد و گفت: در این مدت همیشه به این درخت تفأل می‌زدم و در خواب نیز حال خود را به صورت او می‌دیدم. امروز فهمیدم که اوضاع من از حالت نامساعد به وضعیتی بهتر تغییر کرده است و همان‌طور که درخت پس از تغییر حالش رشد کرده، کار من نیز به سمت پادشاهی بازخواهد گشت. اگر امروز مرا به جایگاه خود برگردانی و آرزویی که درباره‌ام کرده‌ای با عمل تطابق داشته باشد، این زمان مناسب است. خسرو او را با شکوه و عظمت به مملکتش فرستاد و ملک با خوشحالی به سرزمین و سلطنت خود رسید. این داستان را گفتم تا تو موقتاً از اصلاح من کنار بکشی تا زمانی که دوره سختی من به پایان برسد و تلاشی که می‌کنی واقعاً مؤثر باشد و نتیجه‌اش را ببینی.
بر من این رنج بگذرد که گذشت
ملکِ خاقان و دولتِ قیصر
هوش مصنوعی: این رنجی که من تحمل می‌کنم، موقتی است و به زودی برطرف خواهد شد، همان‌طور که بارها قدرت و حکومت بزرگانی چون خاقان و قیصر نیز به پایان رسیده است.
داستان گفت: به هر بدی که روزگار به روی دوستان آرد، از دوست بریدن و پشت بر کار او کردن از قضیّتِ مکارم و سجیّتِ اکارم دور افتد؛ بلک در حالتِ شدّت ورخا و خیبت ورجا باید که یکی باشد. من همین ساعت به خدمتِ ملک روم و به لطایفِ تدبیر خلاصِ تو بجویم و کار به مخلصِ خیر رسانم و فرجهٔ فرجی از مضیقِ این حبس پدید آرم پس از آنجا به خدمتِ ملک رفت، اتّفاقاً خرس حاضر بود ؛ اندیشه کرد که اگر سخنِ دادمه به حضور او گویم ، ناچار باعثهٔ عداوت از نهادِ او سر برآرد و زبانِ اعتراض بگشاید و قوادحِ عرض آغاز نهد و نگذارد که سخنِ من در نصابِ قبول افتد و اگر به غیبتِ او گویم، شاید که چون خبردار شود، بعد از آن فرصتی طلبد ئ باختلاسِ وقت اساسِ گفتهٔ من جمله منهدم کند و قواعدِ سعیِ مرا منخرم گرداند و به ابطالِ غرضِ من میانِ جهد ببندد و هر آنچ مقرّر کرده باشم به تزییف رساند و گفته‌اند: مکیدتِ دشمنان و سگالشِ خصمان در پرده کارگرتر آید که آب که در زیرکاهِ حیلت پوشانند ، خصم را به غوطهٔ هلاک زودتر رساند و مَا حِیلَهُ الرِّیحِ اِذَا هَبَّت مِن دَاخِلٍ ؟ باز اندیشید که با حضورِ او اولیترست، چه اگر خرسِ ظاهراً به مدافعتِ من قدم در پیش نهد و آنچ در باطنِ او از حقدِ دادمه متمکّن است، به عبارت آرد. لاشکّ شهریار بداند که سخن او به غایلهٔ غرض منسوبست و به شایبهٔ حسد مشوب؛ اگر ناوکی از شستِ تعنّت رها کند، بر نشانهٔ غرض نیاید؛ پس داستان افتتاحِ سخن به دعایِ شهریار کرد و گفت: از کرایمِ عاداتِ شاهان و محاسنِ شیمِ ایشان یکی عطابخشی است و یکی خطا بخشایی ، چه استغناءِ مردم از مال ممکن است، اما عصمتِ کلی از گناه هیچکس را مسلّم نیست و محقّقانِ شرع را خلاف است تا صد و بیست چهار هزار نقطهٔ نبوّت با کمالِ حالِ خویش ازین دایره بیرون‌اند یا نی اگرچ دادمه مجرم است اما اعترافِ او به جریمهٔ خویش ضمیمهٔ شفاعتِ من می‌شود. اگر شاه ذیلِ عفو بر عثراتِ او بپوشاند، از کمالِ اَریَحیّت و کرمِ سجیّتِ او دور نیفتد وَ الکَرِیمُ مَن عَفَا عَن قُدرَهٍٔ ملک چون این سخن استماع کرد، دانست که داستان را ازین کلمات و تقریرِ این مقدمات غرضِ کلّی و مقصودِ جملی جز نیکونامی خداوندگار و اشاعتِ ذکر او به حسنِ سیرت نیست و حمایتِ جانبِ دادمه فرع آن اصل می‌شناس . آخر جموحِ طبیعتش رام شد و زمامِ اهتمام به جانبِ او کشیده آمد، سر در پیش افکند و در موقفِ تردّد و تحیّر ساعتی بماند. خرس اندیشید که خاموشیِ ملک دلیلِ رضای اوست به خلاصِ دادمه؛ و دشمن که افتاد، در لگدکوبِ قهر باید گرفت تا برنخیزد. پس گفت: ملک نیک داند که مردمِ بد‌گوهر به مارِ گزاینده ماند و مار که آزرده شد، سر کوفتن واجب آید و الّا از زخمِ دندانِ زهر‌افسایِ او ایمن نتوان بود.
هوش مصنوعی: داستان بیان می‌کند که هرچند زمانه بدی‌ها بر دوستان بیاورد، قطع روابط با دوست و پشت کردن به او به هیچ‌وجه شایسته نیست. بلکه در مواقع سختی و ناملایمت، باید دوستی را حفظ کرد. راوی در فکر است که به خدمت پادشاه روم برود و با تدابیر مناسب، نجات دوستی خود را جستجو کند. وقتی که به حضور پادشاه رسید، متوجه وجود خرسی در آنجا شد. او نگران بود که اگر درباره موضوع مهمی با پادشاه صحبت کند، ممکن است باعث دشمنی خرس شود و این مسئله مانع پذیرش سخنانش گردد. همچنین نگران بود که اگر پشت سر خرس صحبت کند و او از آن مطلع شود، ممکن است فرصت را از دست بدهد و به شکلی کارش را خراب کند. راوی در نهایت به این نتیجه رسید که باید با حضور خرس صحبت کند، چرا که اگر او به دفاع از او برخیزد، احتمالا خشمش را بروز خواهد داد و پادشاه هم متوجه خواهد شد که موضوع مربوط به حسادت یا غرض‌های شخصی نیست. سپس راوی با بیانی متین و محترمانه از پادشاه خواست که عفو و بخشش‌هایی را در نظر گیرد، زیرا بخشش خصلت نیک سلطنت است و همه انسان‌ها ممکن است مرتکب خطا شوند. پادشاه که این سخنان را شنید، فهمید که هدف اصلی راوی نیکو کردن نام خداوند و ترویج حسن رفتار است و این باعث شد که به فکر بخشش بیفتد. او دقایقی در تردید و فکر ماند و در نهایت خرس متوجه شد که سکوت پادشاه نشان از رضایت او برای بخشش دوستی راوی است. خرس در نهایت بیان کرد که پادشاه باید بداند که افراد بدگهر شبیه به مارهای گزنده‌اند و اگر آزار ببینند، باید به موقع اقدام کرد تا به خطر نیفتیم.
وَ کَم مِن قَائِلٍ اِنِّی نَصِیحٌ
وَ تَأبَاهُ الخَلَائِقُ وَ الرُّوَاءُ
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که بسیاری از افرادی که خود را مشاور و نصیحت‌دهنده معرفی می‌کنند، اما دیگران از آن‌ها پذیرا نیستند و به گفته‌هایشان توجه نمی‌کنند. به عبارتی، در حالی که این افراد ادعا می‌کنند که به دیگران کمک می‌کنند، اما واقعیت این است که افراد جامعه تمایلی به شنیدن آن‌ها ندارند و از صحبت‌های‌شان روی‌گردان هستند.
و ای داستان! هرک گناهِ گنه‌کاران بر خداوندگار پوشیده دارد و خواهد که رویِ حال او را به تزویرِ باطل در پردهٔ تقریرِ حق نیکو فرا نماید و مقابحِ او را در لباسِ محاسن جلوهٔ تمویه دهد، خاین و غادرست و بر نبذِ حقوقِ منعمِ خود مبادر. داستان گفت: نه هرک در کارِ گناه‌کاری سخن گوید، گناهِ او را خوار داشته باشد، چه عاقل از فعلِ جمیل عذر نخواهد و از نیکوکاری کس خجالت نبرد و عقلا گفته‌اند: هر گناه که از مردم صادر شود و منقسم است بر چهار قسم: یکی از آن زلّت است، دوم تقصیر، سیوم خیانت، چهارم مکروه. و هر یکی را عقوبتی در خور و مکافاتی سزاوار معیّن ، عقوبتِ زلّت عتاب باشد، عقوبتِ تقصیر ملامت، عقوبتِ خیانت بند و زندان، عقوبتِ مکروه رسانیدنِ مکروه به مکافات، کَمَا نُزِّلَ فِی مُحکَمِ تَنزِیلِهِ تَعَالی ، وَ کَتَبنَا عَلَیهِم فِیهَا اَنَّ النَّفسِ اَلآیه . و آنگه عفو و تجاوز پیرایهٔ قواعدِ سیاست گردانید و حدودِ شرعی را به لباسِ این مجاملت جمال داد که گفت : فَمَن تَصَدَّقَ بِهِ فَهُوَ کَفَّارَهٌ لَهُ گناهِ دادمه ازین اقسام جز زلّتی نیست که کس از آن معصوم نتواند بود، چنانک یاد کردیم. اگر ملک برین گوشمال اقتصار کند و گوشهٔ خاطر از غبارِ کراهیت پاک گرداند، بر سنّتِ کرامِ ملوک رفته باشد .
هوش مصنوعی: اگر کسی گناهان خود را پنهان کند و بخواهد با فریب، وضعیت خود را به شکل مناسبی به نمایش بگذارد و نقص‌هایش را در قالب صفات مثبت نشان دهد، خیانتکار و بد عهد است و حقوق کسی را که به او احسان کرده رعایت نمی‌کند. اما باید توجه کرد که وقتی کسی از گناه‌کاری سخن می‌گوید، این به معنای خوار شمردن گناه او نیست. عقل از کارهای خوب دفاع می‌کند و کسی از نیکوکاری خجالت نمی‌کشد. دانشمندان گفته‌اند که گناهان به چهار دسته تقسیم می‌شوند: اشتباه، کوتاهی، خیانت و تقلب. هر کدام از این گناهان عواقب و مجازاتی خاص دارد. مجازات اشتباه سرزنش است، مجازات کوتاهی توبیخ، مجازات خیانت زندان، و مجازات تقلب جریمه است. سپس بخشش و عفو به قواعد اجتماعی تزئین می‌شود و حدود شرعی در قالب این حسن رفتار شکل می‌گیرد. از این چهار نوع گناه، فقط اشتباه است که هیچ‌کس نمی‌تواند از آن مصون باشد. اگر حکومتی فقط به تنبیه بپردازد و دل‌ها را از کینه پاک کند، در مسیر درست و مطابق با سنت‌های خوب کشورهای دیگر گام برداشته است.
وَ العُلیَ مَحظُورَهٌ اِلّا عَلَی
مَن بَنَی فَوقَ بِناءِ السَّلفِ
هوش مصنوعی: علا و بزرگی تنها بر کسی حلال است که بر اساس اصول و قواعد پیشینیان بنا کند.
خرس گفت: در شرعِ رسوم پادشاهی واجبست بر پادشاه از چند گونه مردم تحرّز و توقّی نمودن و توقّعِ بدسگالی داشتن، یکی آنک بی‌گناهی از کارش معزول کند، دیگر آنک با دشمنِ او دوستی ورزد، دیگر آنک در زیانِ پادشاه سودِ خویش بیند، دیگر آنک بسیار خدمت‌ها بر اومیدِ مجازات کرده باشد و جزا نیافته باشد، دیگر آنک رازِ پادشاه با نامحرم در میان نهد.
هوش مصنوعی: خرس بیان کرد که بر پادشاه لازم است از چند نوع رفتار مردم حفاظت کند و انتظار داشته باشد که در برخی موارد بدسگالی از جانب آن‌ها به وجود بیاید. این موارد شامل این است که پادشاه باید بی‌گناهی را از کار خود دور کند، با دشمنان خود دوست نشود، در نفع خود زیان پادشاه را نبیند، خدمت‌های بسیار را فقط به امید پاداش انجام ندهد و در نهایت رازهای خود را با افراد ناآشنا در میان نگذارد.
اکنون که او به چنین جرمی مؤاخذ گشت، ازو اعتماد برخاست و استعطافِ او سودمند نیاید.
هوش مصنوعی: اکنون که او به خاطر چنین جرم بزرگی مورد بازخواست قرار گرفته است، دیگر کسی به او اعتماد ندارد و تلاش‌ها و درخواست‌های او نیز دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد.
اِذَا اَنتَ اَکرَمتَ الکَرِیمَ مَلَکتَهُ
وَ اِن اَنتَ اَکرَمتَ اللَّئِیمَ تَمَرَّدَا
هوش مصنوعی: اگر کسی را که شخصیت گرامی و بزرگی دارد، احترام و محبت کنی، او را به خود وابسته و نزدیک می‌کنی، اما اگر به انسان کمی شخصیت و پستی احترام بگذاری، او روی خود را به تو می‌گرداند و به نافرمانی می‌پردازد.
داستان گفت: دادمه بنده‌ای بسزا و خادمی مخدوم‌پرست و ندیمی قدیم‌خدمت و جلیسی به‌نشین و انیسی محرم و امینست. اگر ازو به سهو سیّئهٔ صادر آمد، چندان حسناتِ اعمال بر صحیفهٔ روزنامهٔ بندگی ثبت کرده‌ست که به چنین صغایر او را در پای‌ماچان ذلّ و صغار نشاید افکندن و قلم در مرضیّاتِ خدمت و مقتضیاتِ طاعت او کشیدن .
هوش مصنوعی: داستان می‌گوید: بنده‌ای شایسته و خادمی که به خدمت اربابش بسیار احترام می‌گذارد و دوستی قدیمی دارد. او همواره در کنار اربابش بوده و به او اعتماد دارد. اگر از او به طور ناخواسته خطایی سر بزند، به‌قدری کارهای نیکو در کارنامه خود ثبت کرده که نمی‌توان بر اساس یک خطای کوچک او را سرزنش کرد یا در نظر دیگران او را کوچک شمرد.
فَاِن یَکُنِ الفِعلُ الَّذِی شَاءَ وَاحِداً
فَأَفعَالُهُ اللَّائِی سَرَرنَ اُلُوفُ
هوش مصنوعی: اگر عمل آن کسی که اراده کرده، واحد باشد، پس اعمال او همانند هزاران موردی است که شادی‌آفرین‌اند.
اگر ملک ازین هفوات درگذرد و به چشمِ کرم اغماض فرماید، لاشکّ حق‌شناسیِ بندگان باشد و ملک را فایدهٔ ثنا بر کمالِ رأفتِ خویش حاصل گردد. پس روی به خرس آورد و گفت که من نامِ خود در جریدهٔ شفعا اثبات می‌کنم، مَن یَشفَع شَفَاعَهً حَسَنهً یَکُن لَهُ نَصِیبٌ مِنهَا تو نیز با من که داستانم هم‌داستان باش و صاحب واقعه را به فرصتِ وقیعت متعرّض مشو و تیمارِ شفاعتِ خویش به گفتارِ من مشفوع گردان تا از انصباءِ این سعادت بی‌بهره نمانی که صفقهٔ نیکوکاران هرگز خاسر نبوده‌ست و طمعِ کم‌آزاران البتّه خایب نماند، اِنَّ اللهَ لَا یُضِیعُ اَجرَمَن اَحسَنَ عَملاً چون سخن ایشان بدین مقام رسید، ملک گفت: شما امروز بازگردید تا من درین حال به نظرِ امعان و ایقان نگه کنم که از وجوهِ مصلحت آنچ مباشرت را شاید کدامست و رای بر چه جملت قرار گیرد. ایشان بیرون آمدند و داستان بدرِ زندان‌سرای رفت و این ماجری کَمَا جَرَی به سمعِ دادمه رسانید و گفت: اکنون غم مخور که لمعانِ صباحِ نجاح روی می‌نماید و تباشیرِ بشر از اساریرِ جبینِ ملک مشعر می‌آید به حصولِ غرض و اگر عقدهٔ تأخیری بر کار افتاد و عقبهٔ عایقی در پیش آمد و رویِ مراد به عذری در پردهٔ تعذّر بماند، هم دل‌ تنگ نباید کرد.
هوش مصنوعی: اگر پادشاه از این مشکلات عبور کند و با چشم بزرگواری و شوخی به آن نگاه کند، بدون شک بندگانش شکرگزار او خواهند بود و پادشاه نیز از لطف و مهربانی خود بهره‌مند خواهد شد. سپس به خوشی روی آورد و گفت که من نام خود را در فهرست شفاعت‌کنندگان ثبت می‌کنم. هر کسی که شفاعت نیکی کند، به زودی از آن سهمی خواهد داشت. از تو نیز می‌خواهم که هم‌داستان من شوی و به این داستان کمک کنی و به صاحب ماجرا نیفتی و زحمت شفاعت خود را با حرف‌های من همراه کنی تا از این نعمت بزرگ بی‌بهره نمانی، زیرا کار نیکوکاران هرگز بی‌ثمر نخواهد بود و امید کم‌خطرها نیز بی‌فایده نخواهد ماند. خداوند پاداش کسانی را که کار شایسته انجام می‌دهند، ضایع نخواهد کرد. وقتی این حرف‌ها به این مرحله رسید، پادشاه گفت: امروز بازگردید تا من با دقت بیشتری به موضوع نگاه کنم و ببینم مصلحت چیست و چه تصمیمی باید بگیرم. آن‌ها خارج شدند و داستان را به دیگران رساندند و گفتند: اکنون نگران نباشید، زیرا نشانه‌هایی از موفقیت در حال ظهور است و بشارت‌های خوبی از صورت پادشاه می‌آید مبنی بر رسیدن به مقصود. و اگر تاخیر یا مانعی پیش آمد و به هدف نرسیدیم، نباید دل‌تنگ شویم.
حال اگر ز آنچه بود تیره‌ترست
عاقبت دل فروز خواهد بود
هوش مصنوعی: اگر وضعیت فعلی بدتر از آنچه که بود، باشد، در نهایت دل شاد و روشن خواهد شد.
شب نبینی که تیره‌تر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود
هوش مصنوعی: شب را نباید دید که تیره‌تر می‌شود، بلکه باید به یاد داشت که روزی خواهد آمد که روشنایی خواهد بخشید.
دادمه گفت: نخواستم که در ایّامِ برگشتگی حال و بی‌سامانیِ کار و نفاقِ بازار نفاقِ خصم حدیثِ من گویی و او را به مجاهرت بر کارِ من دلیر کنی که سخنِ بد در حقِّ مردِ کارافتاده همچنان مؤثّر آید که تعبیرِ خوابهایِ بد در احوالِ خداوندانِ محنت و مردِ دانا به وقتِ ابتلا تا انجلاءِ ستارهٔ سعادت از ظلمتِ کسوفِ ادبار پاک نبیند، باید که چون قطب بر جای ساکن بنشیند و حرکتِ این آسیایِ مردم‌سای را می‌نگرد تا از دَور نامرادی، کی فرو آساید. چنانک بزورجمهر کرد با خسرو. داستان گفت: چون بود آن داستان؟
هوش مصنوعی: دادمه گفت: نمی‌خواستم در زمان‌های سختی و مشکلات، حرف‌های بدی درباره من بزنند و باعث شوند که شخص دیگری به کارهای من بی‌توجهی کند. زیرا کلمات ناپسند درباره یک فرد در شرایط سخت می‌تواند به میکروب‌های منفی برای او تبدیل شود، همان‌طور که تعبیرهای بد خواب، بر احوال مشکلات‌زدگان و افراد با دانایی در زمان آزمایش مؤثر است. تا زمانی که ستاره‌های موفقیت از تاریکی و مشکلات ناپیدا شوند، باید مانند قطبی در جای خود ساکن بماند و حرکات دیگران را زیر نظر داشته باشد تا زمانی که از چرخش ناکامی‌ها فرسوده شود. مانند داستانی که بزورجمهر با خسرو داشت. آن داستان چه بود؟