گنجور

داستانِ نیک مرد با هدهد

دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ، زبانِ مرغان آموخته بود و زقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنایی داشت. روزی می‌گذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت: ای هدهد! اینجا که نشسته‌ای ، گوش به خود دار و متیقّظ باش که اینجا کمین‌گاهِ یغماییانِ قضاست؛ تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطیّر بدین مقام به حکمِ اختیار آیند و به احتراز گذرند. هدهد گفت: درین حوالی کودکی به طمعِ صیدِ من دام می‌نهد و من تماشایِ او می‌کنم که روزگار بیهوده می‌گذراند و رنجی نامفید می‌برد. نیک‌مرد گفت: «بر من همین است که گفتم» و برفت. چون بازآمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت. گفت: تو نه بر دام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او می‌خندیدی؟ و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، به چه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیده‌ای؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد، جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان به حوالیِ احوال او راه یافت. من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و به پرِ چابکی و دانش می‌پریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم؛ خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت درآرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و با ملأاعلی به علمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام‌افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد؟

ناکام شدم به کامِ دشمن
تا خود ز توام چه کام‌روزیست؟
مرغی‌ست دلم بلند پرواز
لیکن ز قضاش، دام روزی‌ست

نیک‌مرد دانست که آنچ می‌گوید محض راستی و عینِ صدقست؛ دو درم بدان کودک داد، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف می‌کنی، اگر بدانچ تدبیرِ کار من است، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولی‌تر.

دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ
وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ

داستان را ازین سخن دل نرم شد و به دل‌گرمی دادمه بیفزود و گفت: توزّع و توجّع به خاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیه‌ای از دواهی که روی نماید، مرا از پیش‌بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابت است و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفته‌اند: «مال به روزِ سختی به کار آید و دوست به هنگامِ محنت» و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد، یکی آنک چون بلایی به دوست رسد، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت بازگرداند و نگذارد که به فعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیث است متنبّه باید بود تا قاصر‌نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرموده‌ست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چاره‌ای نیست، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد، هنگامِ کار افتادگی جمله به آبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند می‌آید که « آنرا که کردار نیست، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست، رامش نیست» آسوده‌خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من به خدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و به تخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت: اومید می‌دارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید، باقی نگذاری، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت‌زدگانِ کار‌افتاده، زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا به قدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت به آتش تیز ماند، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید، از من منقطع شوی، چه گفته‌اند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت، نیز نباید که از علّتِ بیماری او هم‌ بدیشان اثر کند

اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ
فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه

اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی به استقامت نهد، نگه می‌باید داشت تا رنج بی‌فایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو. داستان گفت: چون بود آن داستان؟

داستانِ دزد باکیک: داستان گفت: شنیدم که وقتی دزدی عزم کرد که کمند بر کنگرهٔ کوشک خسرو اندازد و به چالاکی در خزانهٔ او خزد. مدّتی غوغایِ این سودا در و بام دماغِ دزد فرو گرفته بود و وعایِ ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده. طاقتش در اخفاءِ آن برسید وَ المَصدُورُ اِذَا لَم یَنفُث جَوِیَ ، در جهان محرمی لایق و همدمی موافق ندید که راز با او در میان نهد. آخر کیکی در میان جامهٔ خویش بیافت، گفت: این جانورِ ضعیف زبان ندارد که باز گوید و اگر نیز تواند، چون می‌داند که من او را به خونِ خویش می‌پرورم؛ کی پسندد که رازِ من آشکارا کند؟ بیچاره را جان در قالب چون کیک در شلوار و سنگ در موزه به تقاضایِ انتزاع زحمت می‌نمود تا آن راز با او بگفت. پس شبی قضا بر جانِ او شبیخون آورد و بر ارتکابِ آن خطر محرّض شد، خود را به فنونِ حیل در سرایِ خسرو انداخت. اتفاقاً خوابگاه از حضورِ خادمان خالی یافت و در زیرِ تخت پنهان شد و تقدیر درختِ سیاست از بهرِ او می‌زد. خسرو درآمد و بر تخت رفت، راست که بر عزمِ خواب سر بر بالین نهاد، کیک از جامهٔ دزد به جامهٔ خوابِ خوابِ خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبعِ خسرو را ملال افزود. بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطفِ جامهٔ خواب نیک طلب‌کردند. کیک بیرون جست و زیر تخت شد. در جستنِ کیک دزد را یافتند و حکمِ سیاست برو براندند. داستانِ خسرو با ملک دانا: دادمه گفت: شنیدم که خسرو را با مَلِکی از مُلوکِ وقت، خصومت افتاد و داعیهٔ طبع به انتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمی‌کرد و جز به زبانِ سنان جواب و سؤال نمی‌رفت. صف‌هایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند، آخر‌الامر خسرو مظفّر آمد. صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت: از شکستهٔ خود مومیایی دریغ نمی‌باید داشت و افکندهٔ خود را بر باید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادتِ لئام. دست بی‌مسامحتی به هرک برسد، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبک‌سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود. پس بفرمود تا به وجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت: غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّع است، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم. خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر می‌آید ، می‌باید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت: درین بستان‌سرای که مرا آنجا فرود آورده‌اند، خرما بنی هست . می‌خواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو می‌باشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست می‌کند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستان‌سرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته می‌دید که برگ و بارِ آن درخت می‌ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می‌یافت تا درو هیچ امید به‌بود نماند. روزی به قاعدهٔ گذشته آنجا شد، درخت را دید چون بختِ صاحب‌دولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازه‌رویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنایی برآمده .

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ، زبانِ مرغان آموخته بود و زقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنایی داشت. روزی می‌گذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت: ای هدهد! اینجا که نشسته‌ای ، گوش به خود دار و متیقّظ باش که اینجا کمین‌گاهِ یغماییانِ قضاست؛ تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطیّر بدین مقام به حکمِ اختیار آیند و به احتراز گذرند. هدهد گفت: درین حوالی کودکی به طمعِ صیدِ من دام می‌نهد و من تماشایِ او می‌کنم که روزگار بیهوده می‌گذراند و رنجی نامفید می‌برد. نیک‌مرد گفت: «بر من همین است که گفتم» و برفت. چون بازآمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت. گفت: تو نه بر دام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او می‌خندیدی؟ و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، به چه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیده‌ای؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد، جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان به حوالیِ احوال او راه یافت. من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و به پرِ چابکی و دانش می‌پریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم؛ خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت درآرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و با ملأاعلی به علمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام‌افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد؟
هوش مصنوعی: داستان درباره مردی است که در مدرسه‌ای زبان پرندگان را یاد گرفته و با طوطی‌ها و هدهدها آشناست. یک روز، او هدهدی را روی دیواری می‌بیند و به او هشدار می‌دهد که در این مکان ممکن است خطراتی وجود داشته باشد. هدهد پاسخ می‌دهد که در این نزدیکی، کودکی به دنبال صید او تله گذاشته و او می‌بیند که کودک وقت خود را بیهوده می‌گذارد. مرد از این موضوع ناراحت می‌شود اما زمانی که دوباره برمی‌گردد، هدهد را در دست کودک می‌بیند. او از هدهد می‌پرسد که چرا در دام افتاده است با اینکه می‌دانسته؟ هدهد توضیح می‌دهد که او درگیر عدم توجه به خطرات شده و به زیبایی ظاهری و مهارت‌های خود اطمینان داشته است. او می‌گوید که فهمیدن آنچه که در اراده خداوند وجود دارد، برایش دشوار بوده و در نهایت، او نیز به دام غرور و فریب نفس خود گرفتار شده است.
ناکام شدم به کامِ دشمن
تا خود ز توام چه کام‌روزیست؟
هوش مصنوعی: من در نیل به خواسته‌ام ناموفق ماندم و این به نفع دشمنم بود. اما اکنون که از تو هستم، روزگار چه خوب و خوشی دارد؟
مرغی‌ست دلم بلند پرواز
لیکن ز قضاش، دام روزی‌ست
هوش مصنوعی: دل من شبیه پرنده‌ای است که بلند پرواز می‌کند، اما به خاطر تقدیر، در دام روزگار افتاده است.
نیک‌مرد دانست که آنچ می‌گوید محض راستی و عینِ صدقست؛ دو درم بدان کودک داد، هدهد را باز خرید و رها کرد. این فسانه از بهر آن گفتم تا مرا در خلابِ این مخافت و مخلبِ این آفت نگذاری و بیش ازین توبیخ و سرزنش روا نداری و آنچ از روزگار در تقریع و تشنیع بر من صرف می‌کنی، اگر بدانچ تدبیرِ کار من است، عنانِ اندیشهٔ خویش مصروف گردانی اولی‌تر.
هوش مصنوعی: نیک‌مرد فهمید که آنچه می‌گوید کاملاً درست و حقیقت دارد؛ بنابراین دو درم به آن کودک داد، هدهد را خرید و آزاد کرد. این داستان را برای این روایت کردم تا مرا در این روند و مشکلاتی که دارم تنها نگذاری و دیگر از سرزنش و انتقاد نسبت به من اجتناب کنی. اگر می‌خواهی به تدبیر کار من بپردازی، بهتر است بر روی افکار خود تمرکز کنی.
دَع عَنکَ لَو مِی فَاِنَّ اللَّومَ اِغرَاءُ
وَ دَوَانِی بِالَّتِی کَانَت هِیَ الدَّاءُ
هوش مصنوعی: ترک کن این سخنان را، زیرا سرزنش باعث وسوسه می‌شود و مرا به چیزی که خود من آن را بیماری می‌دانستم، باز می‌گرداند.
داستان را ازین سخن دل نرم شد و به دل‌گرمی دادمه بیفزود و گفت: توزّع و توجّع به خاطر راه مده و این تصور مکن که در هیچ ملمّ و مهمّ که پیش آید و در هیچ داهیه‌ای از دواهی که روی نماید، مرا از پیش‌بردِ کار تو اغفال و اذهال تواند بود، چه حقوقِ ممالحت و مصاحبت بر یکدیگر ثابت است و عقودِ موالات و مؤاخات در میانه متأکّد و پارسیان گفته‌اند: «مال به روزِ سختی به کار آید و دوست به هنگامِ محنت» و چهار خصلت در شریعتِ مروّت بر دوستان عینِ فرض آمد، یکی آنک چون بلایی به دوست رسد، خود را در مقاساتِ آن با دوست شریک گرداند و دوم آنک چون اندیشهٔ کاری ناخوب کند، عنانِ عزمِ او از راهِ ارادت بازگرداند و نگذارد که به فعل انجامد ، سیوم آنک در اسبابِ منافع از معونتِ او متأخر نباشد، چهارم آنک اتمامِ مهمّات او بر عوارضِ حاجات خود مقدّم دارد، اُنصُر اَخَاکَ ظَالِماً اَو مَظلُوماً ، لیکن از اشارتِ دقیق که در ضمنِ این حدیث است متنبّه باید بود تا قاصر‌نظری را اینجا پایِ فهم در خرسنگِ غلط نیاید که شارع اینجا بر اعانتِ ظلم تحریض فرموده‌ست ، بلک مراد از نصرتِ ظالم منعِ اوست از ظلم، پس مرا از حفظِ خون و مالِ تو چاره‌ای نیست، چه دوست را از دوست اگرچ نقطهٔ نقاری بر حواشیِ خاطر باشد، هنگامِ کار افتادگی جمله به آبِ وفا فرو شوید و در فوایدِ حکماءِ هند می‌آید که « آنرا که کردار نیست، مکافات نیست و آنرا که دوست نیست، رامش نیست» آسوده‌خاطر باش ع ، گر با تو نساختم ، هم از بهرِ تو بود. من به خدمتِ ملک روم و عیارِ خاطر او باز بینم و به تخمیرِ اندیشه و تدبیر ترا چون موی از خمیر بیرون آرم. دادمه گفت: اومید می‌دارم که سیرتِ صفا پرورد ترا بر ابقاء حقِّ وفایِ من دارد و از فرطِ نیکو نهادی و پاک نژادی آنچ در وسع آید، باقی نگذاری، لیکن مردمِ اهلِ خرد با محنت‌زدگانِ کار‌افتاده، زیادت آمیختن و در صحبتِ ایشان الّا به قدرِ ضرورت آویختن پسندیده ندارند که محنت به آتش تیز ماند، آنرا زودتر سوزاند که بدو نزدیکتر باشد. شاید که تا این نحسِ مستمرّ از ایّامِ ناکامیِ من برآید، از من منقطع شوی، چه گفته‌اند که نادانی نفسِ مردم را مرضیست و نامرادی حالِ مردم را، مرضی که از عدوایِ آن چارهٔ احتراز بباید کرد و اگرچ دوستان را در بیماری نباید گذاشت، نیز نباید که از علّتِ بیماری او هم‌ بدیشان اثر کند
هوش مصنوعی: داستان به این شکل آغاز می‌شود که دل را به آرامش و امیدواری دعوت می‌کند و می‌گوید که نباید خود را به خاطر مشکلات و چالش‌ها دچار تردید کرد. او تاکید می‌کند که در هر موقعیت سخت و مهمی، نباید اجازه داد که این مسائل بر پیشرفت کار تأثیر بگذارد. ارتباطات و دوستی‌ها بین انسان‌ها اهمیت بالایی دارد و در شرایط سخت، دوستان واقعی به کار می‌آیند. چهار ویژگی در روابط دوستانه ذکر شده که یکی از آنها همکاری در زمان مشکلات و به اشتراک گذاشتن احساسات با یکدیگر است. همچنین، افراد باید از حمایت یکدیگر دریغ نکنند و در مواقع نیاز به یکدیگر کمک کنند. این بیان به یادآوری این نکته می‌انجامد که باید در دوستی‌ها، به عدالت و جلوگیری از ظلم توجه شود. در نهایت، نویسنده می‌گوید که برای او مهم است که از دوستی خود محافظت کند و با وجود مشکلات، سعی در حفظ روابط اتحاد داشته باشد. او به ارزش‌های انسان‌دوستانه تاکید می‌کند و نیاز به فاصله گرفتن از مشکلات دیگران را نیز مطرح می‌سازد.
اَلَم تَرَ اَنَّ المَرءَ تَدوی یَمِینُهُ
فَیَقطَعُهَا عَمداً لِیَسلَمَ سَائِرُه
هوش مصنوعی: آیا نمی‌بینی که فردی دست راستش را عمداً قطع می‌کند تا از باقی‌مانده‌اش محافظت کند؟
اکنون ترا هنگام آنک ستارهٔ سعادتِ من روی به استقامت نهد، نگه می‌باید داشت تا رنج بی‌فایده نماند ، چنانک آن ملکِ دانا کرد با خسرو. داستان گفت: چون بود آن داستان؟
هوش مصنوعی: اکنون زمان آن است که وقتی ستاره خوشبختی من به سوی ثبات و استقامت می‌رود، باید توجه و دقت کرد تا زحمت‌ها بی‌نتیجه نمانند، همان‌طور که آن ملک دانا با خسرو عمل کرد. داستان این موضوع چگونه بود؟