گنجور

داستانِ دزد باکیک

داستان گفت: شنیدم که وقتی دزدی عزم کرد که کمند بر کنگرهٔ کوشک خسرو اندازد و به چالاکی در خزانهٔ او خزد. مدّتی غوغایِ این سودا در و بام دماغِ دزد فرو گرفته بود و وعایِ ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده. طاقتش در اخفاءِ آن برسید وَ المَصدُورُ اِذَا لَم یَنفُث جَوِیَ ، در جهان محرمی لایق و همدمی موافق ندید که راز با او در میان نهد. آخر کیکی در میان جامهٔ خویش بیافت، گفت: این جانورِ ضعیف زبان ندارد که باز گوید و اگر نیز تواند، چون می‌داند که من او را به خونِ خویش می‌پرورم؛ کی پسندد که رازِ من آشکارا کند؟ بیچاره را جان در قالب چون کیک در شلوار و سنگ در موزه به تقاضایِ انتزاع زحمت می‌نمود تا آن راز با او بگفت. پس شبی قضا بر جانِ او شبیخون آورد و بر ارتکابِ آن خطر محرّض شد، خود را به فنونِ حیل در سرایِ خسرو انداخت. اتفاقاً خوابگاه از حضورِ خادمان خالی یافت و در زیرِ تخت پنهان شد و تقدیر درختِ سیاست از بهرِ او می‌زد. خسرو درآمد و بر تخت رفت، راست که بر عزمِ خواب سر بر بالین نهاد، کیک از جامهٔ دزد به جامهٔ خوابِ خوابِ خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبعِ خسرو را ملال افزود. بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطفِ جامهٔ خواب نیک طلب‌کردند. کیک بیرون جست و زیر تخت شد. در جستنِ کیک دزد را یافتند و حکمِ سیاست برو براندند.

مَشَی بِرِجلَیهِ عَمداً نَحوَ مَصرَعِهِ
لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کَانَ مَفعُولَا

این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که رازِ دل با هرک جانی دارد، نباید گفت. چون مناظرات و معارضاتِ ایشان بدینجا رسید، شیر خود را آشفته و زنجیر صبر گسسته به زمجرهٔ خشم از خواب درآورد و فرمود تا دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. داستان در آن شکل که پیش آمد ، سخت از جای برفت و از سرِ تلهّف و تأسّف بدرِ زندان‌سرای رفت و با دادمه عتابهایِ شورانگیز و خطابهایِ زهرآمیز آغاز نهاد و به تثریب و توبیخ بیم بود که بیخِ وجود او برکشد و گفت: مردم دانا گفته‌اند که بذلِ مال که به اندازهٔ یسار نکنی، نیازمندی و محتاجی ثمره دهد و سخن که نه در پایهٔ خویش گویی ، از پایه بیفکند و سرِ زبانی که از آن بیم سر بود، بریده اولیتر و همچنانک مضرّت از بسیار خوردن طبیعت را بیش از آنست که از کم خوردن، ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آنست که بر کم گفتن .

مَا اِن نَدِمتُ عَلَی سُکُوتِی مَرَّهً
لکِن نَدِمتُ عَلَی الکَلَامِ مِرَارَا

و برهمهٔ هند که براهینِ حکمت در بیان دارند، چنین گفتند که سخن ناگفته بدان مخدرهٔ ناسفته ماند که مرغوبِ طبع‌ها و محبوبِ دل‌ها باشد و خاطبان را رغبات بدو صادق، و سخنِ گفته بدان کدبانویِ شوی‌دیده که حیله‌ها باید کرد تا بازارِ تزویج او بدشواری ترویج پذیرد و هم در لطایفِ کلمات ایشان خوانده‌ام که خاموشی هم پردهٔ عورت جهل است و هم شکوهِ عظمتِ دانایی .

کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
ز دانش چو جانِ ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست

و صفتِ عیب‌جویی و تعوّدِ زبان به ذکرِ فحشا و منکر دلیلِ رذالتِ اصل و لؤمِ طبع و فرومایگیِ نفس گرفته‌اند و تو در استحسانِ صورتِ حالِ خویش اصرار کردی ع ، تا خود به کجا رسد سرانجام ترا ؟

دادمه گفت: بیم است، ای داستان، که از غبنِ گفتار تو ، اَلسِّجنُ اَحَبُّ اِلَیَّ برخوانم. چون ملک را بدانچ ازو آمد ، معذور می‌داری و فعلِ طبیعت و سلبِ اختیار می‌نهی، چرا مرا هم بدین عذر معذور نمی‌داری؟ و لیکن چه کنم که کارِ آدمی‌زاد بر اینست ع یکروز که خندید که سالی نگریست؟ این همه اشکِ حسرت که گلاب‌گر از نایژهٔ حدقهٔ گل می‌چکاند ، نتیجهٔ همان یک خنده است که غنچهٔ گل سحرگهان بر کارِ جهان زد و قهقههٔ شیشه، هنوز در گلو باشد که به گریهٔ زار خون دل پالاید .

لَا تَحسَبَنَّ سُرُوراً ذلئماً اَبَداً
مَن سَرَّهُ زَمَنٌ ساءَتهُ اَزمانُ

و آنگه، ای داستان! دانی که چون بخت برگردد ، هرچ نیکوتر اندیشی، بتر در عبارت آید و به کمتر لغوی که سَهواً فَکَیفَ عَمداً صادر شود، مطالبت کنند. چون مزاجِ ممراض که هرچند در ترتیبِ غذا و قاعدهٔ احتما شرطِ احتیاط بیشتر بجای آرد، به اندک زیادتی که بکار برد. زود از سمتِ اعتدال منحرف گردد و برعکس آن چون اقبال یاری کند، اگرچ گوینده از اهلیّتِ سخن‌گویی بهرهٔ زیادت ندارد، رکیک‌تر سخنی ازو محکم و متین نماید و در مقاعدِ سمعِ قبول نشیند. همچون مردِ تیرانداز که اگرچ ساعدِسست و ضعیف دارد ، چون بخت مساعد اوست ، هرچ از قبضهٔ او بیرون رود بر نشانه آید و چون روزگار از طریقِ سازگاری میل کند، میل در چشمِ بصیرت کشد و روزِ روشن براو چون شبِ تاریک نماید، چنانک آن مرد را با هدهد افتاد. داستان گفت: چون بود آن داستان ؟

در دادمه و داستان: ملک‌زاده گفت : شنیدم که شیری بود به کم‌آزاری و پرهیزگاری از جملهٔ سباع وضواری متمیّز و از تعرّضِ ضعافِ حیوانات متحرّز و بر همه ملک و فرمان‌ده، در بیشهٔ متوطّن که گفتی پیوندِ درختانِ او از شاخسارِ دوحهٔ طوبی کرده‌اند و چاشنیِ فواکهِ آن از جویِ عسل در فردوسِ اعلی داده، مرغان بر پنجرهٔ اغصانش چون نسر و دجاج بر کنگرهٔ این کاخِ زمرّدین از کمان گروههٔ آفات فارغ نشسته، آهوان در مراتعِ سبزه‌زارش چون جدی و حمل بر فرازِ این مرغزارِ نیلوفری از گشادِ خدنگِ حوادث ایمن چریده، کس از مقاطفِ اشجارش به قواصی و دوانی نرسیده ، روزگار از مجانیِ ثمارش دستِ تعرّضِ جانی بریده ، نخل و اعناب چون کواعبِ اتراب بر مهرِ بکارتِ خویش مانده ، نار پستانِ و سیبِ زنخدانش را جز آفتاب و ماهتاب از روزن مشبّکهٔ افنان ملاحظت نکرده ، پسته لبانِ بادام چشمش را جز شمال و صبا گوشهٔ تتقِ اوراق برنداشته ، دندانِ طامعان به لبِ ترنج و غبغبِ نارنجِ او نارسیده ، دستِ متناولان از چهرهٔ آبی و عارضِ تفاحش شفتالویی نربوده ، عنّابش عنایی ندیده و عتابی نشنیده . داستانِ نیک مرد با هدهد: دادمه گفت : شنیدم که مردی در مکتبِ عُلِّمنَا مَنطَقَ الطَّیرِ، زبانِ مرغان آموخته بود و زقّهٔ طوطیانِ سراچهٔ عرشی و طاوسانِ باغچهٔ قدسی خورده با هدهدی آشنایی داشت. روزی می‌گذشت، هدهد را بر سرِ دیواری نشسته دید. گفت: ای هدهد! اینجا که نشسته‌ای ، گوش به خود دار و متیقّظ باش که اینجا کمین‌گاهِ یغماییانِ قضاست؛ تیرِ آفت را از قبضهٔ حوادث اینجا گشاد دهند، کاروانِ ضعاف الطیّر بدین مقام به حکمِ اختیار آیند و به احتراز گذرند. هدهد گفت: درین حوالی کودکی به طمعِ صیدِ من دام می‌نهد و من تماشایِ او می‌کنم که روزگار بیهوده می‌گذراند و رنجی نامفید می‌برد. نیک‌مرد گفت: «بر من همین است که گفتم» و برفت. چون بازآمد هدهد را در دستِ آن طفل اسیر یافت. گفت: تو نه بر دام نهادنِ آن طفل و تضییعِ روزگارِ او می‌خندیدی؟ و چون دانه برابر بود و دام آشکارا ، به چه موجب درافتادی ؟ گفت : نشنیده‌ای؟ اَلهُدهُدُ اِذَا نَقَرَ الاَرضَ یَعرِفُ مِنَ المَسَافَهِ مَا بَینَهُ وَ بَینَ المَاءِ وَ لَا یُبصِرُ شِعیَرهَ الفَخِّ لِیَنفُذَ مَا هُوَ فِی مَشِیئَهِ اللهِ تَعَالَی مَنَ القَضَاءِ وَ القَدَرِ. پوشیده نیست که هوایِ مرد، جمالِ مصلحت را از دیدهٔ خرد پوشیده دارد و گردونِ گردان از سمتِ مرادِ هرک بگردید، سمتِ نقصان به حوالیِ احوال او راه یافت. من پرّهٔ قبای ملمّع چست کرده بودم و کلاهِ مرصّع کژ نهاده و به پرِ چابکی و دانش می‌پریدم و بر هشیاری و تیزبینیِ خویش اعتماد داشتم؛ خود دانه بهانه شد و مرا در دام کشید و بدانک چون در ازل قلمِ ارادت رانده باشند و رقمِ حدوث برکشیده، مرغانِ شاخسارِ ملکوت را از آشیانهٔ عصمت درآرند و بستهٔ دامِ بهانه گردانند و آدمِ صفّی که آیینهٔ دل چنان صافی داشت که در عالمِ شهادت از نقشِ الواحِ غیب حکایت کردی و با ملأاعلی به علمِ خویش تفاضل نمودی، دانهٔ گندم دیده بود و دام‌افگنی چون ابلیس شناخته و وصیّتِ لَاتَقرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ شنیده ، پای بستِ خدعت و غرورِ نفس چرا آمد؟

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

داستان گفت: شنیدم که وقتی دزدی عزم کرد که کمند بر کنگرهٔ کوشک خسرو اندازد و به چالاکی در خزانهٔ او خزد. مدّتی غوغایِ این سودا در و بام دماغِ دزد فرو گرفته بود و وعایِ ضمیرش ازین اندیشه ممتلی شده. طاقتش در اخفاءِ آن برسید وَ المَصدُورُ اِذَا لَم یَنفُث جَوِیَ ، در جهان محرمی لایق و همدمی موافق ندید که راز با او در میان نهد. آخر کیکی در میان جامهٔ خویش بیافت، گفت: این جانورِ ضعیف زبان ندارد که باز گوید و اگر نیز تواند، چون می‌داند که من او را به خونِ خویش می‌پرورم؛ کی پسندد که رازِ من آشکارا کند؟ بیچاره را جان در قالب چون کیک در شلوار و سنگ در موزه به تقاضایِ انتزاع زحمت می‌نمود تا آن راز با او بگفت. پس شبی قضا بر جانِ او شبیخون آورد و بر ارتکابِ آن خطر محرّض شد، خود را به فنونِ حیل در سرایِ خسرو انداخت. اتفاقاً خوابگاه از حضورِ خادمان خالی یافت و در زیرِ تخت پنهان شد و تقدیر درختِ سیاست از بهرِ او می‌زد. خسرو درآمد و بر تخت رفت، راست که بر عزمِ خواب سر بر بالین نهاد، کیک از جامهٔ دزد به جامهٔ خوابِ خوابِ خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبعِ خسرو را ملال افزود. بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطفِ جامهٔ خواب نیک طلب‌کردند. کیک بیرون جست و زیر تخت شد. در جستنِ کیک دزد را یافتند و حکمِ سیاست برو براندند.
هوش مصنوعی: یک دزد تصمیم می‌گیرد که به خزانهٔ خسرو، پادشاه، دستبرد بزند و به طور مداوم به این فکر مشغول است. او تا حدی از این فکر آشفته می‌شود که هیچ کس را برای در میان گذاشتن راز خود پیدا نمی‌کند. در نهایت، تصادفاً یک کیک پیدا می‌کند و به آن امید بسته و می‌گوید این کیک زبان ندارد و نمی‌تواند راز او را فاش کند. اما در دل احساس اضطراب می‌کند و نمی‌تواند رازش را پنهان نگه دارد. یک شب، هنگامیکه احساس می‌کند زمان مناسب است، به قصر خسرو می‌رود و خود را در زیر تخت پنهان می‌کند. خسرو وارد می‌شود و به خواب می‌رود، اما کیک از جیب دزد به لباس خواب خسرو می‌افتد و این باعث ایجاد نگرانی برای خسرو می‌شود. در نتیجه، خسرو دستور می‌دهد که روشنایی بیاورند و لباس خوابش را بررسی می‌کنند. در این حالت، دزد شناسایی شده و دستگیر می‌شود.
مَشَی بِرِجلَیهِ عَمداً نَحوَ مَصرَعِهِ
لِیَقضِیَ اللهُ اَمراً کَانَ مَفعُولَا
هوش مصنوعی: او با پای خود عمداً به سمت سرنوشتش حرکت کرد تا خداوند امری را که مقرر شده بود به انجام برساند.
این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که رازِ دل با هرک جانی دارد، نباید گفت. چون مناظرات و معارضاتِ ایشان بدینجا رسید، شیر خود را آشفته و زنجیر صبر گسسته به زمجرهٔ خشم از خواب درآورد و فرمود تا دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. داستان در آن شکل که پیش آمد ، سخت از جای برفت و از سرِ تلهّف و تأسّف بدرِ زندان‌سرای رفت و با دادمه عتابهایِ شورانگیز و خطابهایِ زهرآمیز آغاز نهاد و به تثریب و توبیخ بیم بود که بیخِ وجود او برکشد و گفت: مردم دانا گفته‌اند که بذلِ مال که به اندازهٔ یسار نکنی، نیازمندی و محتاجی ثمره دهد و سخن که نه در پایهٔ خویش گویی ، از پایه بیفکند و سرِ زبانی که از آن بیم سر بود، بریده اولیتر و همچنانک مضرّت از بسیار خوردن طبیعت را بیش از آنست که از کم خوردن، ندامت و ملالت بر بسیار گفتن بیش از آنست که بر کم گفتن .
هوش مصنوعی: این داستان را برای این گفتم که متوجه شوی راز دل هر کسی نباید با دیگران در میان گذاشته شود. وقتی مناظره‌ها و بحث‌های میان آنها شدت گرفت، شیر که نماد قدرت بود، عصبانی و بی‌تاب شد و دستور داد که کسی را که به او بی‌احترامی کرده بود، زندانی کنند و زنجیری بر پایش بگذارند. این ماجرا به شدت از کنترل خارج شد و با خشم و اندوه به زندان رفت و با آن شخص درگیر شد و عتاب‌ها و حرف‌های تلخ و زهرآلودی را به زبان آورد. او از شدت خشم و ناامیدی گفت که مردم حکمت دارند و گفته‌اند که اگر مال را بی‌فکر و به اندازه ندهی، فقط کسی نیازمندتر می‌شود و سخنی که به درستی و در زمان مناسب گفته نشود، باعث سقوط خود انسان می‌شود. همچنین بیان کرد که زبان بی‌پروا و ناپسند، بیشتر به ضرر خواهد بود و زیاده‌گویی هیچ‌گاه خوب نیست و آدم را بیشتر دچار پشیمانی خواهد کرد تا کم‌گویی.
مَا اِن نَدِمتُ عَلَی سُکُوتِی مَرَّهً
لکِن نَدِمتُ عَلَی الکَلَامِ مِرَارَا
هوش مصنوعی: هرگز به خاطر سکوت کردنم احساس پشیمانی نکردم، اما بر سخن گفتن‌های مکرر خود افسوس خورده‌ام.
و برهمهٔ هند که براهینِ حکمت در بیان دارند، چنین گفتند که سخن ناگفته بدان مخدرهٔ ناسفته ماند که مرغوبِ طبع‌ها و محبوبِ دل‌ها باشد و خاطبان را رغبات بدو صادق، و سخنِ گفته بدان کدبانویِ شوی‌دیده که حیله‌ها باید کرد تا بازارِ تزویج او بدشواری ترویج پذیرد و هم در لطایفِ کلمات ایشان خوانده‌ام که خاموشی هم پردهٔ عورت جهل است و هم شکوهِ عظمتِ دانایی .
هوش مصنوعی: بر همهٔ اهل هند که در حکمت سخن می‌گویند، گفته شده است که اگر سخنی بیان نشود، مانند زنی است که هنوز برملا نشده و در دل‌ها محبوب و مورد علاقه است. همچنین، کسانی که به فکر آن سخن هستند، نشان‌دهندهٔ اشتیاق و علاقه هستند. اما سخنانی که گفته می‌شود، همچون زنی است که در زندگی زناشویی به فریب و ترفند نیاز دارد تا دشواری‌های بازار ازدواج را پشت سر بگذارد. در لطایف گفته‌های آنان آمده است که سکوت هم می‌تواند به عنوان پوششی برای نادانی باشد و هم می‌تواند نمایانگر بزرگی و عظمت آگاهی باشد.
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب
هوش مصنوعی: کسی که دارای فکر و ذهنی تند و فعال است، می‌تواند سخنانی زیاد و در عین حال عمیق بگوید که فهم آنها نیاز به زمان و دقت دارد.
ز دانش چو جانِ ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
هوش مصنوعی: اگر از علم و دانش همانند جان تو هیچ نداشته باشی، بهتر است که خاموش بمانی چرا که هیچ زینتی از خاموشی کمتر نیست.
و صفتِ عیب‌جویی و تعوّدِ زبان به ذکرِ فحشا و منکر دلیلِ رذالتِ اصل و لؤمِ طبع و فرومایگیِ نفس گرفته‌اند و تو در استحسانِ صورتِ حالِ خویش اصرار کردی ع ، تا خود به کجا رسد سرانجام ترا ؟
هوش مصنوعی: عیب‌جویی و عادت به گفتن فحش و منکرات نشان‌دهندهٔ پستی ذات و روح زشت انسان است. تو به پسندیدن وضعیتی که در آن هستی ادامه داده‌ای، اما نمی‌دانی عاقبت کارت به کجا خواهد انجامید.
دادمه گفت: بیم است، ای داستان، که از غبنِ گفتار تو ، اَلسِّجنُ اَحَبُّ اِلَیَّ برخوانم. چون ملک را بدانچ ازو آمد ، معذور می‌داری و فعلِ طبیعت و سلبِ اختیار می‌نهی، چرا مرا هم بدین عذر معذور نمی‌داری؟ و لیکن چه کنم که کارِ آدمی‌زاد بر اینست ع یکروز که خندید که سالی نگریست؟ این همه اشکِ حسرت که گلاب‌گر از نایژهٔ حدقهٔ گل می‌چکاند ، نتیجهٔ همان یک خنده است که غنچهٔ گل سحرگهان بر کارِ جهان زد و قهقههٔ شیشه، هنوز در گلو باشد که به گریهٔ زار خون دل پالاید .
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد که به من می‌گوید، ای قصه، ترس من این است که از طعنه‌های تو، به زندان بروم. وقتی پادشاه از این موضوع مطلع شد، مرا معذور می‌داند و به طبیعت و از دست رفتن اختیار اشاره می‌کند. اما چرا تو من را نیز با همین عذر معذور نمی‌دانی؟ با این حال، چه می‌توانم کرد وقتی زندگی انسان‌ها به اینجا ختم می‌شود که یک روز باعث خنده شده و سال‌ها به آن می‌نگرند؟ تمامی اشک‌های حسرت که مانند عطر از گل‌های ناب صادر می‌شود، نتیجه همان یک خنده است که گل در صبح زود به دنیا آورده و هنوز صدای خندۀ شیشه در گلو مانده تا با زاری و اشک، دل را پاک کند.
لَا تَحسَبَنَّ سُرُوراً ذلئماً اَبَداً
مَن سَرَّهُ زَمَنٌ ساءَتهُ اَزمانُ
هوش مصنوعی: هرگز گمان نکن که خوشحالی کسی همیشه پایدار است، چرا که زمانی که او خوشحال است، ممکن است زمان‌های دشواری نیز در راه باشد که او را ناراحت کند.
و آنگه، ای داستان! دانی که چون بخت برگردد ، هرچ نیکوتر اندیشی، بتر در عبارت آید و به کمتر لغوی که سَهواً فَکَیفَ عَمداً صادر شود، مطالبت کنند. چون مزاجِ ممراض که هرچند در ترتیبِ غذا و قاعدهٔ احتما شرطِ احتیاط بیشتر بجای آرد، به اندک زیادتی که بکار برد. زود از سمتِ اعتدال منحرف گردد و برعکس آن چون اقبال یاری کند، اگرچ گوینده از اهلیّتِ سخن‌گویی بهرهٔ زیادت ندارد، رکیک‌تر سخنی ازو محکم و متین نماید و در مقاعدِ سمعِ قبول نشیند. همچون مردِ تیرانداز که اگرچ ساعدِسست و ضعیف دارد ، چون بخت مساعد اوست ، هرچ از قبضهٔ او بیرون رود بر نشانه آید و چون روزگار از طریقِ سازگاری میل کند، میل در چشمِ بصیرت کشد و روزِ روشن براو چون شبِ تاریک نماید، چنانک آن مرد را با هدهد افتاد. داستان گفت: چون بود آن داستان ؟
هوش مصنوعی: آنگاه، ای داستان! آیا می‌دانی که وقتی بخت تغییر می‌کند، هر چه بهتر فکر کنی، در زبان بدتر و ناپسندتر جلوه می‌کند و حتی گفته‌هایت به سادگی ممکن است به اشتباه تعبیر شود؟ دقیقاً مانند حالتی که مزاج کسی بیمار است؛ هرچند که در غذا خوردن و رعایت نکات احتیاطی دقت کند، با یک کمبود کوچک از توازن خارج می‌شود. برعکس، اگر بخت او را یاری کند، حتی اگر گوینده توانایی زیادی در بیان کلمات نداشته باشد، سخن او می‌تواند بیشتر از پیش متین و قابل قبول به نظر آید. مانند تیراندازی که حتی اگر بازوی ضعیفی داشته باشد، اگر بخت به او رو کند، هر شلیکی که می‌زند به هدف می‌خورد. و در زمانی که روزگار نامناسب می‌شود، بینش انسان به گونه‌ای می‌شود که روز روشن را مانند شب تاریک می‌بیند. سپس داستان پرسید: آن داستان چه بود؟