گنجور

داستانِ بزورجمهر با خسرو

دادمه گفت: شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان‌سرایی خرامید، بر کنارِ حوضی به تماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان (؟به سان) زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر می‌کردند یکی ملّاح‌وار به مجدفهُ پنجهٔ پای، کشتیِ قالب را به کنار افکندی، یکی چون بازی‌گران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون به آب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق می‌شستی، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی. گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین به قرصهٔ صابونِ حباب می‌زدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره می‌انداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر می‌کردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمان‌گون ماندی، نقش‌بندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار به نوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت از دستش درافتاد، بطی به منقار در گرفت و فرو خورد. بورجمهر مشاهدت می‌کرد و پوشیده می‌داشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا به جدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل می‌بینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر به حکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را به نظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، می‌ترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند، خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،

زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی

پس به خدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز به پرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهر‌طلب گردِ پایهٔ حوض می‌گشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند، آن گوهر به خون‌بهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. به حکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یک قطره آب از میان بیرون افتاد. خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمی‌دیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابک‌اندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمایی که هر سخن در خدمتِ ملوک به وقتی خاصّ توان تقریر کردن. داستان گفت: تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی به حسبِ اعتقاد بود. اگر در دلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری می‌کند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، به سخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود، باری در درشتی نیفزاید. روزِ دیگر که این یوسف‌چهرهٔ علوی‌نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود، گاه درجهٔ کمالش به ارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان به استخلاصِ دادمه به خدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ. دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازه‌رویی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید به وفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد و صیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد، فضیلتِ عفو کجا پدید آید؟

لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ

و شاد باد روانِ آنکس که گفت :

روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا

خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت: هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناه‌کار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت: لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده. اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع به تطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود، رویِ حقیقت کارها به غرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما به خرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما به غرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان می‌کند و آن پسندیده‌ترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما می‌جوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.

فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا

و شبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز به حسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور می‌باید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیب‌جویی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه به سازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خاییدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و به خانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع به تکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخ‌زاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت به فطانتِ ذهن و رزانتِ رای مشهور و به کاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخ‌زاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمه‌سر و بی‌سامان کار باشد. نیک نیفتاد، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود به مردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنایی ترجیح ننهد و گفته‌اند: دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیز‌داشتِ آن گنجد، بجای آرند تا روزی که جایی سنگ خارهٔ سخت بینند، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت: چون بود آن داستان؟

داستانِ خسرو با ملک دانا: دادمه گفت: شنیدم که خسرو را با مَلِکی از مُلوکِ وقت، خصومت افتاد و داعیهٔ طبع به انتزاعِ ملک از طباعِ یکدیگر پدید آمد تا به مناهضت جنگ و پیگار از جانبین کار بدانجا رسید که جز تیر سفیری در میانه تردّد نمی‌کرد و جز به زبانِ سنان جواب و سؤال نمی‌رفت. صف‌هایِ معرکه بیاراستند و کارزاری عظیم کردند، آخر‌الامر خسرو مظفّر آمد. صبایِ نصرت بر زلفِ پرچم و گوشوارِ ماهچهٔ علم او وزید و دیوارِ ادبار خاکِ خسار در کاسهٔ خصم کرد . منهزم و آواره گشتند و ملک را گرفته پیش خسرو آوردند. خسرو از آنجا که همّتِ ملکانه و سیرتِ پادشاهانهٔ او بود ، اِذَا مَلَکتَ فَأَسجِع بر خواند و گفت: از شکستهٔ خود مومیایی دریغ نمی‌باید داشت و افکندهٔ خود را بر باید داشت که این رسم سنّتِ کرامست و بر ایشان زینهار خوردن عادتِ لئام. دست بی‌مسامحتی به هرک برسد، رسانیدن و پای بی مجاملتی بر گردنِ هرک توان نهادن جز کارِ مردم سبک‌سایه و طبع فرومایه و نهاد آلوده و خصال ناستوده نتواند بود. پس بفرمود تا به وجهِ اعظام و احترام با ساز وعدّت و آلت واهبت و مراکب و موالی با سرِ خانه و اهالی گردد. ملک ثناء و محمدت گفت و آفرین و منّت داری کرد و گفت: غایت فتوّت و علوِّ همّت همین باشد ، لیکن مرا یک توقّع است، اگر قبول بدان پیوندد نشانِ اقبال خود دانم. خسرو گفت : هرچ پیشِ خاطر می‌آید ، می‌باید خواست که از اجابتِ آن چاره نیست. ملک گفت: درین بستان‌سرای که مرا آنجا فرود آورده‌اند، خرما بنی هست . می‌خواهم که آن را به من بخشی و یک سال همچنین در سایهٔ جوار تو می‌باشم. خسرو ازین سخن اعجابِ تمام کرد و متعجّب بماند که مگر از هولِ این واقعه و ترسِ این حادثه که او را افتاد دماغِ او خلل کردست و عقل نقصان پذیرفته که سؤالی بدین رکاکت و التماسی بدین خساست می‌کند والّا مَا لِلمُلُوکِ وَ المَطَامِعَ الدَّنِِیَّهِ ، با این همه حاجتِ او مبذول داشتن و رایِ او را مبتذل نگذاشتن اولیتر. آن بستان‌سرای و آن درخت بدو بخشید. ملک هر هفته می‌دید که برگ و بارِ آن درخت می‌ریخت و افسردگی و پژمردگی بدو راه می‌یافت تا درو هیچ امید به‌بود نماند. روزی به قاعدهٔ گذشته آنجا شد، درخت را دید چون بختِ صاحب‌دولتان از سر جوان شده و چون پیشانیِ تازه‌رویان گرهِ تغضّن از اغصان و بندِ تشنج از عروق گشوده و چون غنچهٔ شکفته و نافهٔ شکافته رنگ و بویِ عروسان چمن درو گرفته و در حلهٔ سبز و حریرِ زرد چناروار بهزار دستِ رعنایی برآمده . داستان مرد بازرگان با زن خویش: فرّخ‌زاد گفت: شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی به تراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و به چشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی‌ آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و به شهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر به حظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش به دیار و منشأ خویش با دید آمد.

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دادمه گفت: شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان‌سرایی خرامید، بر کنارِ حوضی به تماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان (؟به سان) زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر می‌کردند یکی ملّاح‌وار به مجدفهُ پنجهٔ پای، کشتیِ قالب را به کنار افکندی، یکی چون بازی‌گران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون به آب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق می‌شستی، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی. گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین به قرصهٔ صابونِ حباب می‌زدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره می‌انداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر می‌کردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمان‌گون ماندی، نقش‌بندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار به نوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت از دستش درافتاد، بطی به منقار در گرفت و فرو خورد. بورجمهر مشاهدت می‌کرد و پوشیده می‌داشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا به جدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل می‌بینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر به حکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را به نظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، می‌ترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند، خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ،
هوش مصنوعی: داستانی روایت می‌کند که خسرو و بزورجمهر در باغی نشسته و به تماشای اردک‌ها مشغول بودند. آنها مشاهده کردند که اردک‌ها چگونه در آب می‌غلتند و بازی می‌کنند. بعضی از اردک‌ها به شکل قایق‌های نقره‌ای به شنا پرداختند و برخی دیگر به عملیات‌هایی چون شستشو و بازی‌های آبی مشغول بودند. وقت‌هایی هم به نماز ایستادند یا لباس آب خود را بر تن کردند و در حوض به فعالیت‌های گوناگون پرداختند. خسرو در دستش گوهری بسیار با ارزش داشت که در مدت زمانی که آن را در دست داشت، به مانند مروارید و زینت‌های دیگری غیرقابل توصیف بود. در نهایت، این گوهر از دستش افتاد و یکی از اردک‌ها آن را بلعید. بزورجمهر این صحنه را مشاهده کرد و بعد از اینکه خسرو به مکانی دیگر رفت، به جستجوی گوهر پرداخت. پس از تلاش‌های بسیار و عدم یافتن آن، خسرو نگران شد و از بزورجمهر پرسید که چه باید کرد. بزورجمهر به فکر فرو رفت و از اینکه احتمال می‌رفت گوهر در یکی از اردک‌ها باشد، نگران شد، اما از بیان صریح این قضیه خودداری کرد تا از احتمال خشم خسرو در صورت عدم یافتن گوهر جلوگیری کند. روزها گذشت تا اینکه سرانجام ستارگان به سود خسرو تغییر کردند.
زهر در کامِ او شکر گشتی
سنگ در دستِ او گهر گشتی
هوش مصنوعی: زهر در دهان او به شیرینی تبدیل شد و سنگ در دست او به جواهر بدل گردید.
پس به خدمتِ خسرو شتافت و گفت : پیوسته گوهرِ شمشیرِ ملک شب افروزِ حوادثِ ایّام باد ، امروز به پرتو فرِّ پادشاهی در آیینهٔ فراستِ خویش چنان بینم که آن گوهر در بطن یکی ازین بطانست که همه چون غوّاصانِ گوهر‌طلب گردِ پایهٔ حوض می‌گشتند. اگر شهریار بفرماید تا بطی چند را خون بریزند، آن گوهر به خون‌بهایِ ایشان از روزگار بازتوان ستد. به حکمِ فرمان اوّلین بط را که سر بریدند و بسرِ کارد مهر از درجِ حوصلهٔ او برداشتند ، پس از قطرهٔ چند لعلِ سیّال و یاقوتِ مذاب آن گوهر چون یک قطره آب از میان بیرون افتاد. خسرو در آن شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا زودتر نگفتی؟ گفت : سعادتِ طالع را بر سبیلِ مساعدت نمی‌دیدم ؛ اندیشه کردم که اگر بگویم ، مشعبذِ این هفت حقّهٔ پیروزه این گوهر را با یشمِ روز و شبهٔ شب چنان برآمیزد و از دیدهایِ اوهام پنهان کند و بدستانی که زیردستِ تصرّف بیرون دهد که هرگز عقلِ چابک‌اندیش تیزبین آنرا با دست نتواند آورد. امروز که دولتِ شاه را معاون یافتم و ایّام را موافق، بگفتم و همچنان آمد ع ، وَ قَد یُوَافِقُ بَعضُ المُنیَهِ القَدَرَا . این فسانه از بهر آن گفتم تا بیهوده دربارهٔ من سعی ننمایی که هر سخن در خدمتِ ملوک به وقتی خاصّ توان تقریر کردن. داستان گفت: تأثیرِ سخن در نفوسِ انسانی به حسبِ اعتقاد بود. اگر در دلِ شهریار نگرم و بینم که قصدِ او با عنایتِ من برابری می‌کند ، تَعَارَضَا فَتَسَاقَطَا از میزان تجربت کفّهٔ مقصودِ من نه راجح بود نه مرجوح ع ، وَ کَانَ کَفَافاً لَا عَلَیَّ وَلَالِیَا ، و اگر هنوز بر صلابتِ حالِ اوّلست ، به سخنهایِ ملیّن و گفتارهایِ چربِ مبیّن اگر نرم نشود، باری در درشتی نیفزاید. روزِ دیگر که این یوسف‌چهرهٔ علوی‌نژاد که هر شب قمر را با دیگر کواکب از بهر اقتباسِ نورِ خویش در سجدهٔ تقرّب بیند، گاه بهایِ جمالش با نخفاض در میزان شود، گاه درجهٔ کمالش به ارتفاع در دلو پدید آید، سر از چاهِ زندان خانهٔ ظلمت برآورد. داستان از درِ زندان به استخلاصِ دادمه به خدمتِ درگاهِ شهریار رفت و زمینِ خدمت بوسه داد و دستِ دعا بر آسمان داشت و گفت : اَلصَّادِقُ یُرَامُ اِذَا وَعَدَ وَ البَارِقُ یُشَامُ اِذَا رَعَدَ. دیروز که من بنده حدیثِ آن بندهٔ قدیم در خدمت تازه کردم، تازه‌رویی ملک بر عفوِ او دلیلِ واضح یافتم. اگر امروز آن اومید به وفا رساند و حقِّ بندگی او از ذمّت کرمِ خویش موفّی گرداند، سنّت کرامِ اسلاف را احیا فرموده باشد و صیّتِ کرمِ اعراق و لطفِ اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشرِ محامدِ اوصاف مطیّب گردانیده و اگر واسطه نه گناهِ مجرمان باشد، فضیلتِ عفو کجا پدید آید؟
هوش مصنوعی: پس به حضور خسرو رفت و گفت: همیشه گوهر شمشیر پادشاهی روشنایی بخش حوادث روزگار است. امروز در پرتو روشنایی پادشاهی، به وضوح می‌بینم که آن گوهر در بطن یکی از این بط‌ها پنهان است، در حالی که همه غوّاصان برای یافتن گوهر دور حوض جمع شده‌اند. اگر شاه دستور دهد تا تعدادی از آنها را بکشند، آن گوهر با خون بهای آنها دوباره به دست خواهد آمد. به دستور او، اولین بط را که سر بریدند و سر آن را از بدنش جدا کردند، پس از چند قطره، آن گوهر مانند یک قطره آب از میان بیرون افتاد. خسرو در شگفتی از بزورجمهر پرسید که چرا قبلاً نگفته بودی؟ او پاسخ داد: چون آینده را مساعد نمی‌دیدم. فکر می‌کردم اگر بگویم، آن کسی که مهارت‌های زیادی دارد، آن گوهر را با دیگر سنگ‌ها مخلوط می‌کند و از دید پنهان می‌سازد، به طوری که هیچ عقل تیزبینی نتواند آن را بیابد. اکنون که دولت شاه به من یاری می‌رساند و زمان مناسب است، بایستی بگویم. این داستان را گفتم تا نشان دهم که درباره من بیهوده تلاشی نکنید، زیرا هر سخن در خدمت پادشاه به یک زمان خاص می‌تواند گفته شود. داستان ادامه داد که تأثیر کلام در روح انسان بستگی به باور او دارد. اگر در دل شاه بنگرم و ببینم که نظر او با نظر من برابر است، از مقیاس تجربه، هدف من نه برتر است و نه کمتر، بلکه متناسب است. اما اگر او همچنان بر موضع خود ثابت بماند، با سخنان نرم نیز تأثیری حاصل نخواهد کرد. روز بعد، آن جوان زیبای علوی‌نژاد که هر شب قمر را با دیگر ستارگان ملاقات می‌کند، پس از ظهور از چاه ظلم، به درگاه خسرو رفت و خدمت را به زمین بوسید و دست به دعا بر آسمان بلند کرد و گفت: راستگو مورد احترام است و درخشان در هنگام رعد. دیروز که من به یاد سخن آن بنده قدیم افتادم، نشانه‌ای واضح از بخشش پادشاهی دیدم. اگر امروز به آرزوی خود وفا کند و حق بندگی‌اش را ادا کند، سنت نیکوکاران پیشینیان را احیا خواهد کرد و نام نیک او به اطراف و اکناف خواهد رسید. و اگر میانجی‌گری نباشد، فضیلت عفو کجا ظاهر خواهد شد؟
لَولَا اشتِعَالُ النَّارِ فِیمَا جَاوَرَت
مَا کَانَ یُعرَفُ طِیبُ عَرفِ العُودِ
هوش مصنوعی: اگر آتش در آنچه که در کنار آن است نمی‌سوخت، بوی خوش عطر چوب سدر هرگز شناخته نمی‌شد.
و شاد باد روانِ آنکس که گفت :
هوش مصنوعی: و روح آن کسی که گفت شاد باد.
روغنِ مصریّ و مشکِ تبّتی را در دو وقت
هم مزکّی سیر باشد هم معرّف گندنا
هوش مصنوعی: روغن مصری و مشک تبتی در دو زمان ممکن است به خوبی عطر و بویی خوش بدهند و همزمان آثار ناخوشایندی نیز از خود بروز دهند.
خرس چون این بشنید، نایرهٔ بغض از درونِ او شعله برآورد و قارورهٔ قدح در گفتارِ داستان انداختن گرفت و گفت: هرک گناهِ رعیّت را خرد داند ، عفوِ پادشاه را بزرگ نداند و هرک گناه‌کار را بریء السّاحه شمرد ، حقِّ تجاوز پادشاه نشناسد. ملک را این وقاحت ازو سخت منکر آمد و گفت: لَیسَ بِأَوَّلِ قَارُورَهٍ کُسِرت، تقصیر و غرامت و گناه و ندامت همه در راهِ فرودستان آمدست و قبول و اجابت همیشه از بزرگان مستقبلِ آن شده. اصرار شرط نیست، حدیثِ شما در نزاع و دفاع به تطویل انجامید و مجالِ تطوّل تنگ گردانید و مادام که سخن نه در پردهٔ شرم و آزرم رود، رویِ حقیقت کارها به غرض پوشیده ماند و آتشِ حسد از بواطنِ شما به خرمنِ ملک و دولت سرایت کند و از تعادی و تناصیِ شما به غرضِ خاصّ زود باشد که فتنهٔ عامّ بادانی و اقاصیِ ولایت رسد. داستان اگرچ در این فصول حفظِ جانبِ دوستان می‌کند و آن پسندیده‌ترینِ خصال و شریفترینِ خلال مردمست، لیکن ازین معانی اقتناءِ ذخایرِ نیکونامی و اجتناءِ ثمراتِ حسنِ حفاظِ ما می‌جوید، چه اگر بهر خطیئتی که در راهِ خدمتگاران آید، مطالب و معاقب شوند، رسمِ خادم مخدومی از جهان برخیزد.
هوش مصنوعی: خرس با شنیدن این سخنان، احساس خشم و کینه‌ای در درون خود حس کرد و به حالت اعتراض درآمد و گفت: هر کسی که گناه رعیت را کوچک بشمارد، نباید انتظار عفو پادشاه را داشت و هر کسی که گناهکار را تبرئه کند، حق تجاوز پادشاه را نخواهد شناخت. پادشاه این بی‌احترامی را به شدت رد کرد و گفت: این نخستین بار نیست که شیشه‌ای شکسته می‌شود. در واقع، همواره این عذر و ندامت در مورد فرودستان وجود داشته و پذیرش و توجه از سوی بزرگان نسبت به آن‌ها شده است. اصرار بر مطرح کردن این مسائل لازم نیست، زیرا صحبت شما در مورد نزاع و دفاع طولانی شده و به همین خاطر مجال بحث محدود است. تا زمانی که سخن در پرده شرم و خجالت نرود، حقیقت‌ کارها به خوبی معلوم نخواهد شد و حسد شما به ملک و دولت سرایت خواهد کرد و از اختلافات شما، فتنه‌ای عمومی در شهر و مناطق دوردست ایجاد خواهد شد. اگرچه در این موقعیت تلاش می‌شود تا جانب دوستان حفظ شود و این از بهترین ویژگی‌ها و اخلاق نیک مردم است، اما هدف از این معانی، جمع‌آوری فضایل نیکو و دست‌یابی به نتایج مثبت از حفظ و نگهداری ماست، چرا که اگر به خاطر هر خطایی که در مورد خدمتگزاران پیش بیاید، مجازات شوند، سنت خدمتگزاران به مخدومان از دنیا برخواهد افتاد.
فَلَو اَخَذَاللهُ العِبَادَ بِذَنبِهِم
اَعَدَّ لَهُم فِی کُلِّ یَومٍ جَهَنَّمَا
هوش مصنوعی: اگر خداوند به خاطر گناهان بندگانش آن‌ها را مجازات می‌کرد، در هر روز جهنمی برای آن‌ها آماده می‌کرد.
و شبهت نیست که ترا از موحشاتِ این کلمات در بابِ دادمه غرض آنست تا دیگر طوایفِ خدم در راهِ گستاخی جز به حسنِ ادب قدم ننهند و بر ارتکابِ جرایم جرأت ننمایند و از جستنِ معایب که نفسِ آدمی منبع و منشأ آنست ، زبان کشیده دارند. اکنون شما را از مشاحنت و مداهنت دور می‌باید شدن و تبصبص و چاپلوسی و مراوغت و عیب‌جویی نیز بگذاشتن و حقیقت دانستن که اگر دورِ افلاک و سیرِ انجم را باختلافِ رجوع و استقامت که دارند، اتّفاقی دیگر نبودی و طبایعِ ارکان با همه مضادّت نه به سازگاریِ ترکیب و تداخلِ اجزا بامیان آمدندی ، قلمِ مشتری و عطارد یک زبان نبودی و تیغِ خرشید و بهرام در یک غلاف نگنجیدی و آب با خاک دست در گردنِ موافقت نیاوردی و هوا فتراکِ مجاورتِ آتش نگرفتی، صنعتِ آفرینش بتمامی نرسیدی و سلکِ این نظام درهم نیفتادی، صحنِ این رباطِ سفلی و سقفِ این ساباطِ علوی عمارت نپذیرفتی، چنانک در نفیِ شرک و اثباتِ و حدانیّت آمدست ، لَو کَانَ فِیهمَا آلِهَهٌ اِلَّا اللهُ لَفَسَدَتَا و خرس چون عنایتِ ملک را با دادمه برین عیار دید ، از هرچ گفته بود ، پشیمان شد. گوشِ غرامتِ طبع مالیدن و انگشتِ ندامت عقل خاییدن گرفت، گفتارِ شهریار را تسلیم گونهٔ بکرد و از خود استسلامی بنمود و بتصویب و تذنیبِ سخن مشغول گشت و در پردهٔ لَعبُ الخَجِل از پیش شهریار برخاست و به خانه رفت ، متفکّر و غمناک بنشست، هم از خلاصِ دادمه و هم از تجاسری که در قصدِ او پیوسته بود و دشمنانگی اظهار کرده ؛ دانست که سرِّ ضمیر خویش از پردهٔ کتمان بیرون افکندن بدان وجه زخمهٔ ناساز بود و آن تیر از قبضهٔ کفایت خطا رفت؛ با خود گفت: اگر از پسِ این مکاشحت درِ مصالحت زنم، اضطراری باشد در لباسِ اختیار پوشیده و تمحّلی در طبع به تکلّف آورده و تکحّلی از عین الرّضا نموده ، تدارکِ این واقعه بچه طریق توان کرد؟ در مضطربِ این حال خرگوشی، فرّخ‌زاد نام ، دوست و برادر خوانده داشت به فطانتِ ذهن و رزانتِ رای مشهور و به کاردانی و پیش اندیشی دستور و پیشوایِ دوستان و یارانِ کار افتاده، از ابناءِ جنسِ خویش این بجدهٔ رشد و کیاست نهادی ، همه حدس و فراست ناگاه از درِ او باز آمد، او را بدان صفت مضطرب و در آتشِ اندوه ملتهب یافت ؛ پرسید که این توحّش و پریشانی و گرهِ تعبّس بر پیشانی چیست ؟ خرس کیفیّتِ حال در میان نهاد و نفثهُ المصدُوری که از ودایعِ صدورِ احرار باشد، از دل بیرون داد و از هرچ رفته بود ، حکایت باز راند. فرّخ‌زاد گفت : هرک در جامِ گیتی نمای خرد فرجام کارها ننگرد و در مطلعِ اندیشه از مخلص یاد نکند ، همیشه پراکنده دل و آسیمه‌سر و بی‌سامان کار باشد. نیک نیفتاد، تو پنداشتی که رأیِ ملک با دادمه چنان تغیّر پذیرفت که وقیعتِ تو در موقعِ قبول نشیند و او چنان افتاد که هرگز برنخیزد ، هَیهات، اِستَسمَنتَ الوَرَمَ وَ نَفَختَ فِی غِیرِ ضَرَمٍ ، و هیچ حسرت ورایِ آن نیست که از کردهٔ خود به مردم رسد ، مردِ نیکو رایِ پاکیزه فکرتِ زیرکِ دلِ سلیم فطرت تا اشتمالِ سخن بر منفعتی محض نبیند، از گفتن مجتنب باشد و اگر در سخن مضرتی ممکن الوقوع داند، از آن ممتنع شدن واجب شناسد و تا ضرورتی حامل نباشد، خود را در تحمّلِ اعباءِ آن سخن نیفکند، مِن حُسنِ اِسلَامِ المَرءِ تَرکُهُ مَا لَاَیعِنیهِ، و عاقل تا تواند، دشمنی بر دوستی نگزیند و بیگانگی بر آشنایی ترجیح ننهد و گفته‌اند: دشمن را چنان باید داشت که آن گویِ بلورین که در حقّه نهند و هر وقت بیرون گیرند و پاک بشویند و هرچ در احتیاط و عزیز‌داشتِ آن گنجد، بجای آرند تا روزی که جایی سنگ خارهٔ سخت بینند، بر آن سنگ زنند و خرد بشکنند، چنانک ترکیب و تألیفِ اجزاءِ آن بیش در امکان نیاید و هرک عنانِ مرکوبِ هوی کشیده دارد و پای در رکابِ صبر استوار کند، عاقبت خرّمی و نشاط همعنانِ او آید، چنانک آن مردِ بازرگان را افتاد با زنِ خویش. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
هوش مصنوعی: شکی نیست که هدف از این کلمات ترسیم یک فضای ترسناک دربارهٔ دادمه، این است که دیگر افراد خدمت، جرأت نکنند به خاطر بی‌احترامی و بی‌ادبی اقدام کنند و از مرتکب شدن جرایم پرهیز کنند و زبان‌شان را از عیب‌جویی باز دارند. اکنون شما باید از دشمنی و تملق دوری کنید و حقیقت را بپذیرید. اگر تحرکات کیهانی و چرخش ستاره‌ها از قاعده خارج می‌شد، با وجود همه تضادها، این نظام به هم نمی‌ریخت و آنچه باید در عین وحدت و یگانگی پابرجا می‌ماند. پس از درک این و حقیقت لاکچری و اوصاف خدایی، خرس به رفتار خود فکر کرد و از آنچه گذشته است، پشیمان شد. او در فکر این بود که چگونه می‌تواند از این وضعیت خارج شود و فرزندش که فرخ‌زاد نام داشت، را در دسترس می‌بیند. فرخ‌زاد که به درایت مشهور بود، از او پرسید که چرا در چنین وضعیتی به سر می‌برد. خرس نیز احساسات خود را بیان کرد و فرخ‌زاد گفت که هر کس از تجربه‌های نیاموخته و عدم توجه به خرد و تجربه افراد دیگر غافل شود، همواره پریشان و بی‌نظم خواهد بود. او تأکید کرد که کارهای نادرست گذشته‌اش فقط حسرت بی‌فایده به همراه دارد. انسان عاقل باید در انتخاب‌هایش دقت کند و تا وقتی که نیازی به تحمل عواقب سخنانش ندارد، از گفتن آنها خودداری کند. در نهایت، او داستان بازرگانی را تعریف کرد که با همسرش چه اتفاقی افتاد.