گنجور

داستان مرد بازرگان با زن خویش

فرّخ‌زاد گفت: شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی به تراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و به چشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی‌ آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و به شهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر به حظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش به دیار و منشأ خویش با دید آمد.

مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ
لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ

با خود گفت: پیش از این روی به وطن نهادن روی نبود، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست، رای آنست که روی به شهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هست‌ یا نی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و به بار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بی‌علایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا به شهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد، چندانک مفارقِ آفاق را به سوادِ شب خضاب کردند، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . به راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت: خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست به تحقیقِ این حال مشغول شوم، شاید بود که از طول‌العهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده. از آنجا به زیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت: من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور می‌آیم، این سرای که در بسته دارد، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویش‌دار غریب‌نواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند، شکر ایزد تَعَالی بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت به فعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بی‌صبری از بابِ نادانی. خرس گفت: پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن می‌باید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخ‌زاد گفت: آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآیی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آیی و به استمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصل است مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمایی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخ‌زاد از آنجا به خانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که به سببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشت‌انگیز چه الفت‌آمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو به عذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرین‌تر در میان نهاد و نکتهائی را که بچرب‌زبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذوی‌الالباب را در سخن‌آرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار به گلو فرو می‌رفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت: اگر تا غایتِ وقت به خدمت نیامدم، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبوده‌ام و چون دست جز به دعا نمی‌رسید، به خدای‌تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ مویی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک به یمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو به اصابتِ این مکروه دل‌ تنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بر دثار و شعارِ احوال تو ننشیند.

فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا
فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ

و گفته‌اند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاری‌گر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسوده‌تر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.

اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً
اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا

تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،

بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند

عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ انده‌سرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمی‌خواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمی‌جویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .

وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ
کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ

***

گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد

داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهره‌مند شویم.

داستانِ بزورجمهر با خسرو: دادمه گفت: شنیدم که روزی خسرو با بزورجمهر در بستان‌سرایی خرامید، بر کنارِ حوضی به تماشایِ بطان بنشستند که هر یک برسان (؟به سان) زورقِ سیمین بر رویِ دریای سیماب گذر می‌کردند یکی ملّاح‌وار به مجدفهُ پنجهٔ پای، کشتیِ قالب را به کنار افکندی، یکی چون بازی‌گران که گاهِ تعلیم از نردبانِ هوا بر سطحِ دجله معلّق زنند سرنگون به آب فرو شدی، یکی غسلِ جنابتِ سفاد را از اخامصِ قدم تا اعالیِ ساق می‌شستی، یکی مضمضه و استنشاق از رفعِ حدثِ ملامست برآوردی. گاه چون زاهدان که سجاده بر آب افکنند پیش خسرو نماز بردندی. گاه چون قصّاران لباسِ آب بافتِ جناحین به قرصهٔ صابونِ حباب می‌زدند، گاه چون زرّادان درعِ غدیر را بر شکلِ غدایرِ معنبر و مسلسلِ نیکوان حلقه در حلقه و گره در گره می‌انداختند. ساعتی بر طرفِ آن حوض نظّارهٔ کارگاهِ قدر می‌کردند تا خود آن مرغانِ بحرکت را از جامهٔ تموّج آب که بشعرِ آسمان‌گون ماندی، نقش‌بندِ کُن فَیَکُون چگونه پدید آورد. خسرو گوهری گرانمایه در دست داشت که هر وقت بدان بازی کردی، مرجانی که آفرینش در حقّهٔ دهانِ هیچ معشوق مثل آن ننهاد ، مرواریدی که روزگار به نوکِ مژگان هیچ عاشق مانند آن نسفت، چشم هیچ نرگس چنان ژاله ندیده بود و رحمِ هیچ صدفی چنان سلاله نپروریده در استغراقِ آن حالت از دستش درافتاد، بطی به منقار در گرفت و فرو خورد. بورجمهر مشاهدت می‌کرد و پوشیده می‌داشت تا آنزمان که خسرو از آنجا با خلوتخانهٔ خویش رفت و بزورجمهر با وثاق آمد. خسرو از آن گوهر یاد آورد. معتمدی فرستاد تا به جدِّ بلیغ در آن موضع طلب کنند. بسیار طلب کرد و نیافت. خسرو در تغابنِ تضییع آن بیم بود که رشتهٔ پر گوهر از سرشگِ دیده بگشاید. بزورجمهر را حاضر کرد و گفت : اگرچ آن درِّ یتیم با دست آید و چنان یتیمی را خدا ضایع نگذارد ، امّا حالی راه من بر فواتِ آن رنج دل می‌بینم ؛ چارهٔ این کار چیست ؟ بزورجمهر به حکمِ آنک خداوندِ طالع خود را در آن وقت موبّل و نحوسِ کواکب را به نظرِ عداوت ناظر، با خود اندیشه کرد که چون آن بط در میان دو هزار بط مشتبهست، اشارت به یکی نتوان کرد و اگر مجملاً بگویم که در شکمِ بطانست، می‌ترسم که تأثیرِ طالع نامساعد اصابتِ حکم را در تآخیر دارد تا بطانِ بسیار کشته شوند و چون گوهر نیابند، خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند یا به خیانت ؛ آن روز در اندیشه بسر برد و هیچ نگفت. چندانک اخترِ اقبال از وبال بیرون آمد و روزگار با او چنان شد که اگر خواستی ، داستانِ رایِ هند با ندیم: شهریار گفت: شنیدم که رایِ هند را ندیمی بود هنرپرور و دانش‌پرست و سخن‌گزار که هنگامِ محاوره درّ در دامنِ روزگار پیمودی و هر دو ظرفِ زمان و مکان بظرافتِ طبع او پر بودی و از سبک روحی و محبوبی چون حبّهٔ‌القلب در پردهٔ همه دلها گنجیدی و از مقبولی و به‌نشینی چون انسان‌العین در همه دیدهاش جای کردندی. روزی در میانِ حکایات از نوادر و اعاجیب بر زبانِ او گذشت که من مرغی دیده‌ام آتش‌خوار که سنگ تافته و آهن گداخته فرو خوردی. ندماءِ مجلس و جلساءِ حضرت جمله برین حدیث انکار کردند و همه بتکذیبِ او زبان بگشودند و هر چند ببراهینِ عقل و دلایلِ علم جوازِ این معنی می‌نمود، سود نمیداشت و چون حوالت بخاصّیّت می‌کرد که آنچ از سرِّ خواصّ و طبایع در جواهر و حیوانات مستودع آفریدگارست، جز واهبِ صور و خالقِ موادّکس نداند و هرک ممکن از محال شناخته باشد، اگرچ وهم او از تصوّرِ این معنی عاجز آید، عقلش بر لوحِ وجود بنگارد، این تقریرات هیچ مفید نمی‌آمد. با خود اندیشه کرد که حجابِ این شبهت از پیشِ دیدهٔ افهامِ این قوم جز بمشاهدهٔ حسّ بر نتوان گرفت، همان زمان از مجلسِ شاه بیرون آمد و روی بصوبِ بغداد نهاد و مدّتی دراز منازل و مراحل می‌نوشت و مخاوف و مهالک می‌سپرد تا آن جایگه رسید که شترمرغی چند بدست آورد و در کشتی مستصحبِ خویش گردانید و سویِ کشور هندوستان منصرف و توفیقِ سعادت راه او آمد تا در ضمانِ سلامت بنزدیکِ درگاه شاه آمد. شاه از آمدنِ او خبر یافت، فرمود تا حاضر آمد. چون بخدمت پیوست، رسمِ دعا و ثنا را اقامت کرد. رای پرسید که چندین گاه سببِ غیبت چه بودست؟ گفت: فلان روز در حضرت حکایتی بگفتم که مرغی آتش‌خوار دیده‌ام، مصدّق نداشتند و از آن استبداعی بلیغ رفت، نخواستم که من مهذارِ گزاف‌گوی و مکثارِ بادپیمای باشم و دامنِ احوالِ من بقذرِ‌هذر آلوده شود و نامِ من در جملهٔ یاوه‌گویانِ دروغ باف‌ِ ترفند‌تراش برآید که گفته‌اند : اِیَّاکَ وَ اَن تَکُونَ لِلکَذِبِ وَاعیِاً وَ رَاوِیا فَأِنَّهُ یَضُرُّکَ حِینَ تَرَی اَن یَنفَعُکَ ؛ برخاستم و ببغداد رفتم تا ببدرقهٔ اقبالِ شاه و مددِهممِ او بقصد رسیدم و با مقصود باز آمدم و اینک مرغی چند آتش‌خوار آوردم تا آنچ از من بخبر شنیدند، بعیان بینند و نقشی که در آیینهٔ عقل ایشان مرتسم نمی‌شد، از تختهٔ حسِّ بصر برخوانند. رای گفت: مرد که بپیرایهٔ خرد و سرمایهٔ دانش آراسته بود، جز راست نگوید، لیکن سخنی که در اثباتِ آن عمرِ یکساله صرف باید کرد، ناگفته اولیتر. این فسانه از بهر آن گفتم تا همگنان خاصّه خواصِّ مجلسِ ملوک بردأبِ آدابِ خدمت متوفّر باشند و از تعثّر در اذیالِ هفوات متیقّظ. تمام گشت بابِ دادمه و داستان. بعد ازین یاد کنیم بابِ زیرک و زروی و درو باز نمائیم که چون کسی را علوِّ همت از مغاکِ سفالت بافلاکِ بزرگی و جلالت رساند و زمامِ فرماندهی بدستِ کفایت و سیاستِ او دهد و کلاهِ‌سری و سروری بر تارکِ اقبالِ او نهد، وجهِ ترقّی او در کارِ خویش و توقّی از موانع پیش‌بردِ آن چیست و طریقِ تمشیت و سبیلِ تسویت کدام. وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِلرَّشَادِ فِی المَعَاشِ وَ المَعَادِ. ایزد، عَزَّاسمُهُ وَ تَعَالَی : همه اقدامِ جاه و جلالِ خداوند ، خواجهٔ جهانرا در مراقیِ منزلت (راقی) داراد و طرازِ مفاخر و مآثرش بر آستینِ دین و دولت باقی ، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَطیَبِینَ الاَکرَمِینَ .

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فرّخ‌زاد گفت: شنیدم که در بلخ بازرگانی بود صاحب ثروت که از کثرتِ نقود خزائن با مخازنِ بحر و معادنِ برّ مکاثرت کردی. چون یکچندی بگذشت، حالِ او از قرارِ خویش بگشت و روی به تراجع آورد و در تتابعِ احداث زمانه رقعهٔ موروث و مکتسبِ خویش برافشاند و به چشمِ اهلِ بیت و دوستان و فرزندان حقیر و بی‌ آب و مقدار گشت. روزی عزمِ مهاجرت از وطن درست گردانید و داعیهٔ فقر وفاقه زمام ناقهٔ نهضتِ او بصوبِ مقصدی دور دست کشید و به شهری از اقصایِ دیارِ مغرب رفت و سرمایهٔ تجارت بدست آورد تا دیگر بارش روزگارِ رفته و بختِ رمیده باز آمد و از نعمتهایِ وافر به حظِّ موفور رسید ؛ دواعیِ مراجعتش به دیار و منشأ خویش با دید آمد.
هوش مصنوعی: فرّخ‌زاد می‌گوید: شنیده‌ام که در بلخ بازرگانی وجود داشت که ثروت زیادی داشت و از فراوانی پول‌هایش مانند دریایی وسیع و معادن گرانبها بود. اما بعد از مدتی، اوضاع او تغییر کرد و به تدریج اوضاع مالی‌اش رو به افول رفت. به گونه‌ای که خود را در چشم خانواده و دوستان و فرزندانش فردی بی‌مقدار و ضعیف دید. روزی تصمیم به ترک وطن گرفت و احساس فقر او را به سمت مقصدی دور هدایت کرد. او به یکی از شهرهای دور در غرب رفت و دوباره سرمایه تجارت خود را به دست آورد، تا اینکه روزگار خوب و شانس فراموش‌شده‌اش به او بازگشت و از نعمت‌های فراوان برخوردار شد؛ و این او را بر آن داشت که به سرزمین و زادگاه خود بازگردد.
مَلَأتَ یَدِی فَاشتَقتُ وَ الشَّوقُ عَادَهٌ
لِکُلِّ غَرِیبٍ زَالَ عَن یَدِهِ الفَقرُ
هوش مصنوعی: در دستانم چیزهایی را پر کردی که باعث شد عاشق شوم و از آن روزی که دور شدم، دلتنگی برای هر غریبه‌ای که از فقر رهایی یافته است، دوباره به سراغم آمد.
با خود گفت: پیش از این روی به وطن نهادن روی نبود، لیکن اکنون که موانع از راه برخاست، رای آنست که روی به شهرِ خویش آرم و عیالی که در حبالهٔ حکمِ من بود، باز بینم تا بر مهرِ صیانتِ خویش هست‌ یا نی. امّا اگر با عدّت و اسباب و ممالیک و دوابّ و اثقال و احمال روم، بدان ماند که باغبان درختِ بالیده و به بار آمده از بیخ برآرد و بجایِ دیگر نشاند، هرگز نمایِ آن امکان ندارد و جای نگیرد و ترشیح و تربیت نپذیرد ، ع، کَدَابِغَهٍ وَ قَد حَلِمَ الأَدِیمُ . پس آن اولیتر که تنها و بی‌علایق روم و بنگرم که کار بر چه هنجارست و چه باید کرد. راه برگرفت و آمد تا به شهرِ خویش رسید، در پیرامنِ شهر صبر کرد، چندانک مفارقِ آفاق را به سوادِ شب خضاب کردند، در حجابِ ظلمت متواری و متنکّر در درونِ شهر رفت. چون بدرِ سرایِ خود رسید، در بسته دید . به راهی که دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد، زنِ خود را با جوانی دیگر در یک جامهٔ خواب خوش خفته یافت. مرد را رعدهٔ حمیّت و ابیّت بر اعضا و جوارح افتاد و جراحتی سخت از مطالعهٔ آن حال بدرونِ دلش رسید، خواست که کارد برکشد و فرو رود و از خونِ هر دو مرهمی از بهر جراحتِ خویش معجون کند، باز عنانِ تملک در دستِ کفایت گرفت و گفت: خود را مأمور نفس گردانیدن شرطِ عقل نیست تا نخست به تحقیقِ این حال مشغول شوم، شاید بود که از طول‌العهد غیبتِ من خبرِ وفات داده باشند و قاضیِ وقت بقلّتِ ذات الید و علّتِ اعسار نفقه با شوهری دیگر نکاح فرموده. از آنجا به زیر آمد و حلقه بر درِ همسایه زد، در باز کردند ، او اندرون رفت و گفت: من مردی غریبم و این زمان از راهِ دور می‌آیم، این سرای که در بسته دارد، بازرگانی داشت سخت توانگر و درویش‌دار غریب‌نواز و من هر وقت اینجا نزول کردمی ؛ کجاست و حالِ او چیست؟ همسایه واقعهٔ حال باز گفت همچنان بود که او اندیشید، نقشِ انداختهٔ خویش از لوحِ تقدیر راست باز خواند، شکر ایزد تَعَالی بر صبر کردنِ خویش بگزارد و گفت : اَلحَمدُللهِ که وبالِ این فعالِ بد از قوّت به فعل نینجامید و عقالِ عقل دستِ تصرّفِ طبع را بسته گردانید . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که شتاب زدگی کارِ شیطانست و بی‌صبری از بابِ نادانی. خرس گفت: پیش از آنک کار از حدِّ تدارک بیرون رود ، بیرون شدِ آن می‌باید طلبید که مجالِ تأخیر و تعلّل نیست. فرّخ‌زاد گفت: آن به که با دادمه از درِ مصالحت درآیی و مکاشحت بگذاری و نفضِ غبارِ تهمت را بخفضِ جناحِ ذلّت پیش آیی و به استمالتِ خاطر و استقالت از فسادِ ذات البینی که در جانبین حاصل است مشغول شوی. خرس گفت هر آنچ فرمایی متّبعست و بر آن اعتراضی نه. فرّخ‌زاد از آنجا به خانهٔ داستان شد و از رنجِ دل که به سببِ دادمه بدو رسیده بود ، گرمش بپرسید و سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت ، چه وحشت‌انگیز چه الفت‌آمیز که در میانِ او و خرس رفته بود ، مکرّر کرد و از جهت هر دو به عذر و عتاب خردهایِ از شکر شیرین‌تر در میان نهاد و نکتهائی را که بچرب‌زبانی چون بادام بر یکدیگر شکسته بودند ، لبابِ همه بیرون گرفت و دست بردی که ذوی‌الالباب را در سخن‌آرائی باشد ، در هر باب بنمود و معجونی بساخت که اگرچ خرس را دشوار به گلو فرو می‌رفت، آخر مزاجِ حالِ او با دادمه بصلاح باز آورد ، پس از آنجا بدر زندان رفت و دادمه را بلطایفِ تحایا و پرسش از سرگذشتِ احوال ساعتی مؤانست داد و گفت: اگر تا غایتِ وقت به خدمت نیامدم، سبب آن بود که دوستان را در بندِ بلا دیدن و در حبسِ آفت اسیر یافتن و مجالِ وسع را متّسعی نه که قدمی بسعیِ استخلاص درشایستی نهاد، کاری صعب دانستم، اما همگنان دانند که از صفایِ نیّت و صرفِ همّت بکارِ تو هرگز خالی نبوده‌ام و چون دست جز به دعا نمی‌رسید، به خدای‌تَعَالی برداشته داشتم و یک سرِ مویی از دقایقِ اخلاص ظاهراً و باطناً فرو نگذاشته و اینک به یمن همّتِ دوستانِ مخلص صبحِ اومید نور داد و مساعدتِ بخت سایه افکند و شهریار با سرِ بخشایش آمد ، لیکن تو به اصابتِ این مکروه دل‌ تنگ مکن که ازین حادثه غبارِ عاری بر دثار و شعارِ احوال تو ننشیند.
هوش مصنوعی: به خود گفت: قبلاً نداشتن دلیل و مانع برای بازگشت به وطن، اما حالا که موانع برداشته شده‌اند، بهتر است به شهر خود بروم و خانواده‌ام را که تحت سرپرستی‌ام بودند، دوباره ببینم تا مطمئن شوم که از نظر امنیت در چه وضعیتی هستند. اما اگر با تمام وسیله‌ها و همراهان و بارها برگردم، مانند باغبانی که درختی را از ریشه درآورد و در جایی دیگر بکارد، احتمالاً نه تنها نتیجه مطلوبی نخواهد داشت بلکه ممکن است به نابودی درخت بینجامد. بنابراین، منطقی‌تر است که بدون هیچ وابستگی به چیزی دیگر به شهر بیایم و ببینم اوضاع چگونه است. بنابراین، به راه افتاد و به شهر خود رسید و در اطراف شهر توقف کرد تا تاریکی شب فرا برسد و بعد به آرامی وارد شهر شد. وقتی به خانه‌اش رسید، در بسته بود. به روی بام رفت و از روزنه‌ای نگاه کرد و زن خود را با مرد دیگری در یک جامه خواب خوش خفته دید. عواطف شدید غیرت و اضطراب بر او غلبه کرد و خواست که با چاقو حمله کند و از خون آن دو زخم‌های دل خود را درمان کند، اما بعداً خود را کنترل کرد و گفت: عقل حکم نمی‌کند که بی‌مقدمه به این مسئله واکنش نشان دهم، باید اوضاع را بررسی کنم. احتمالاً در غیاب من، خبر مرگ من به او رسیده و او با مرد دیگری ازدواج کرده است. سپس به پایین آمد و بر در همسایه کوبید. همسایه در را باز کرد و او گفت: من غریبی هستم که از راه دور آمده‌ام و این خانه که در بسته است، متعلق به بازرگانی ثروتمند و مهمان‌نواز بود. اکنون او کجاست؟ همسایه هم داستان را برایش تعریف کرد، که درست همان چیزی بود که او فکر می‌کرد. او از اینکه مشکلی برایش پیش نیامده شکرگزاری کرد و گفت: شکر خدا که بدی کارهای او بر من تأثیر نگذاشته و عقل مرا از عمل خارج نکرده است. این داستان را گفتم تا بدانید شتاب‌زدگی نتیجهٔ نادانی است. خرس گفت: قبل از اینکه کار از کنترل خارج شود، باید اقدام کرد. فرّخ‌زاد گفت: باید با منطق و مناسبت به جلو رفت و به مشکلات و سوء تفاهمات پایان داد. خرس گفت: هر چه بگویی درست است و به آن اعتراض ندارم. فرّخ‌زاد بعد از آن به خانه‌اش رفت و دربارهٔ غم و رنجی که در نتیجهٔ حادثه بر او وارد شده بود، با خرس صحبت کرد و موضوع‌هایی مطرح نمود که هم شیرین و هم تلخ بود. از دو طرف معذرت خواست و در مورد مشکلاتی که به وجود آمده بود صحبت کرد و تلاش کرد که اوضاع را بهبود بخشد. بعد از آن به زندان رفت و با لطافت و مهربانی از احوال دادمه پرسید و گفت: اگر تا کنون نمی‌توانستم به خدمت بیایم، به خاطر دوستانی بود که در مشکلات گرفتار شده بودند. اما همیشه گوش به دعا داشتم و امیدوارم که به خواسته خود برسم و بدان که غم و دردی که بر تو گذشته برحال تو تأثیر نگذارد.
فَلَا تَجزَعَن لِلکَبلِ مَسَّکَ وَقعُهَا
فَاِنَّ خَلَاخِیلَ الرِّجَالَ کُبُولُ
هوش مصنوعی: پس برای زخم و آسیب‌هایی که به تو رسیده، ناراحت نباش؛ چون مردان واقعی، تنها به تحمل و استقامت مشهورند.
و گفته‌اند : آفت چون بمال رسد ، شکر کن تا بتن نرسد و چون بتن رسد شکر کن تا بجان نرسد، فَاِنَّ فِی الشَّرِّ خِیَاراً . دادمه گفت: عقوبت مستعقبِ جنایتست و جانی مستحقِّ عقوبت و هرک بخود آرائی و استبداد زندگانی کند و روی از استمدادِ مشاورتِ مشفقانِ ناصح و رفیقانِ صالح بگرداند ، روزگار جز ناکامی پیشِ او نیاورد. فرّخ زاد گفت : اگر خرس در خدمتِ شهریار کلمهٔ چند ناموافق رایِ ما راندست بغرض آمیخته نباید دانست که مقصود از آن جز استعمالِ رای بر وفقِ مصلحت و استرسال با طبعِ پادشاه که از واجباتِ احوال اوست ، نبوده باشد و چون خرس او را متغیر یافت و از جانبِ تو متنفّر، اگر بمناقضت و معارضتِ قولِ او مقاولهٔ رفتی، از قضیّتِ عقل دور بودی و هنجارِ سخن گفتن را با پادشاهان طریقی خاصّست و نسقی جداگانه و مجاریِ آن مکالمت را اگرچ زبانِ جاری و دلِ مجتری یاری‌گر بود ، باید که هنگام تمشیت کار فخّاصه برخلافِ ارادتِ او لختی با او گردد و بعضی بصاعِ او پیماید و اگر خود همه باد باشد ، وَ جَادِلهُم بِالَّتِی هِیَ اَحسَنُ اشارتست بچنین مقامی و چون سورتِ غضب شهریار بنشست و از آنچ بود ، آسوده‌تر گشت، کلمهٔ که لایق سیرِ حمیده و خلقِ کریم او بود ، بر زبان براند و شرایطِ حفظِ غیب که از قضایایِ فتوّت و مروّت خیزد ، در کسوتی زیبنده و حیلتی شایسته در حضرت مرعی داشتست و مستدعیِ مزیدِ شفقت و مرحمت آمده، باید که ساحتِ سینه از گردِ عداوت و کینهٔ او پاک گردانی و قاذوراتِ کدورات از مشرعِ معاملت دور کنی.
هوش مصنوعی: گفته‌اند وقتی بلایی به تو برسد، باید شکر کنی تا به بد‌تر از آن نرسد و وقتی به بدترین حالت رسیدی، باز هم شکر کن چون در هر شرّی ممکن است خیر و نیکی نهفته باشد. عقوبت نتیجهٔ رفتار بد است و کسی که خود را از مشورت با افراد دلسوز و نیک اندیش دور کند، جز ناکامی چیزی نخواهد دید. فرّخ زاد افزود که اگر فردی با کسی که مقامش بالاست، سخنانی نامناسب بگوید، نباید تصور کرد که هدفش چیز بدی بوده؛ بلکه ممکن است او فقط در تلاش باشد تا خواسته‌های آن پادشاه را در نظر بگیرد. اگر پادشاه از آن فرد ناراحت شود، در چنین شرایطی، مخالفت با او نادرست است. صحبت کردن با پادشاه قواعد خاص خود را دارد و باید با احتیاط و احترام انجام گیرد. در مواقعی که پادشاه خشمگین می‌شود، باید سخنانی در خور مقام و خلق نیک او بیان کرد و خود را از کینه و دشمنی دور نگه داشت و در تعاملات باید از هرگونه منفی‌گری که به روابط آسیب می‌زند، پرهیز کرد.
اِقبَل مَعَاذِیرَ مَن یَاتِیکَ مُعتَذُراً
اِن بَرَّ عِندَکَ فِیمَا قَالَ اَو فَجَرَا
هوش مصنوعی: به سخنان کسانی که به تو اعتذار می‌کنند گوش کن، چه اگر در آنچه می‌گویند راست‌گو باشند یا دروغ.
تا ببرکتِ مخالصت و یمنِ مماحضت یکبارگی عقدهٔ تعسّر از کار گشوده شود. ازین نمط فصلی گرم برو دمید و استعطافی نمود که اعطافِ محبّتِ او را در هزّت آورد. پس گفت : ای فرّخ زاد ،
هوش مصنوعی: با رحمت و خدایت، یکباره دشواری‌ها برطرف شود. در این لحظه، فصلی گرم آغاز شد و حالتی از آرزو به وجود آمد که محبت او را به تپش انداخت. سپس گفت: ای خوشبخت زاده،
بالله که مبارکست آن کس را روز
کز اوّلِ بامداد رویت بیند
هوش مصنوعی: به خدا قسم، آن شخص خوش‌شانس است که از صبح زود چهره‌ات را ببیند.
عَلِمَ اللهُ که چون چشم برین لقایِ مروّح زدم از دردهایِ مبرّح بیاسودم و در کنجِ این وحشت خانهٔ انده‌سرای برواءِ کریمِ تو مستأنس شدم و از لطفِ این محاورت و سعادتِ این مجاورت راحتها یافتم و شک نیست که هر آنچ او بر من گفت جمله لایقِ حال و فراخورِ وقت بود و سررشتهٔ رضایِ ملک جزبدان رفق نشایستی با دست آوردن و اطفاءِ نوایرِ خشم او جز بآبِ آن لطافت ممکن نشدی و تو با بلاءِ هیچ عذر محتاج نهٔ ، بهر آنچ فرمودی ، معذور و مشکوری و بر زبانِ خرد مذکور، در جمله هُدنَهٌ عَلَی دَخَنٍ ، عهدِ مصادقت تازه کردند و از آنجا جمله باتّفاق نزدیک شهریار رفتند و بیک بار زبانِ موافقت و اخلاص بخلاصِ او بگشودند. ملک بر خلاصهٔ عقایدِ ایشان وقوف یافت که از آن سعی الّا نیکونامی و اشاعتِ ذکرِ مخدوم بحلم و رحمت و اذاعتِ حسنِ سیرتِ او نمی‌خواهند و جز ترغیب و تقریبِ خدم براهِ طاعت و خدمت نمی‌جویند. دادمه را خلاص فرمود، بیرون آمد و بخدمتِ درگاه رفت ، بر عادتِ عتاب زدگان عتبهٔ خدمت را بلبِ استکانت بوسه داد و با اقران و امثالِ خویش در پیشگاهِ مثول سرافکندهٔ خجلت بایستاد. ملک چون در سکّهٔ رویِ او نگاه کرد، دانست که سبیکهٔ فطرتش از کورهٔ حبس بدان خلاص تمام عیار آمدست و هیچ شایبهٔ غشّ و غایلهٔ غلّ درو نمانده و تأدب و تهذّب پذیرفته و سفاهت بنباهت بدل کرده .
هوش مصنوعی: خدای بزرگ دانست که وقتی که من از دردهای شدید به دیدار تو که آرامش بخش است نگاه کردم، آرامش یافتم و در گوشه این خانه‌ی وحشت‌زده، دلخوش به حضور تو شدم و از لطف این گفتگو و خوشبختی این نزدیکی آرامش‌هایی کسب کردم. بدون شک، هر چیزی که او به من گفت مناسب حال و زمان من بود و برای دستیابی به رضایت او، جز با نرمی و لطافت ممکن نبود. من در برابر هیچ بلایی، معذور و سپاسگزار بودم و همه چیز بر زبان خرد، به خوبی بیان شد. عهد دوستی تازه‌ای شکل گرفت و سپس همه با هم به سوی شهریار رفتند و یکباره به زبان توافق و صداقت در برابر او گشوده شدند. پادشاه بر اساسی از اندیشه‌های آنها آگاه شد که همه تلاش‌هایشان جز برای نیکی و گسترش نام و یاد او به خاطر حلم و رحمتش نبود و جز تلاش برای نزدیک شدن و خدمت به او در مسیر طاعت نمی‌جستند. پادشاه او را آزاد کرد و او به خدمت درگاه رفت، در عادت افرادی که مورد عتاب قرار گرفته‌اند، در آستانه‌ی خدمت بوسه‌ای به جام تقدیم کرد و با دوستانش با سر افکنده در برابر او ایستاد. پادشاه وقتی به چهره‌اش نگریست، متوجه شد که فطرتش بعد از رهایی کاملاً اصلاح شده و هیچ نشانه‌ای از غش و کم‌کاری در او نیست و ادب و تربیت را پذیرفته و بی‌خود بودنش به عاقل بودن بدل شده است.
وَ قَد یَستَقِیمُ المَرءُ فِیَمایَنُوبُهُ
کَمَا یَستَقِیمُ العُودُ مِن عَرکِ اُذنِهِ
هوش مصنوعی: آدمی ممکن است در شرایطی که برایش پیش می‌آید درست عمل کند، همان‌طور که یک درخت در یاخچال خود به سمت بالا رشد می‌کند.
گل در میانِ کوره بسی دردسر کشید
تا بهرِ دفعِ دردِسر آخر گلاب شد
هوش مصنوعی: گل در محیط سخت و دشوار با مشکلات زیادی روبرو شد و برای رهایی از این مشکلات، در نهایت به ترکیبی خوشبو و ارزشمند تبدیل گشت.
داستان بحکمِ اشارتِ شهریار دست دادمه گرفت و بدست بوس رسانید. شهریار عاطفتی پادشاهانه فرمود و نواختی نمود که راهِ انبساط او در پیشِ بساطِ خدمت گشاده شد. پس گفت : ما عورتِ گناهِ دادمه بسترِ کرامت پوشانیدیم و از کرده و گفتهٔ او در گذشتیم، وَاخفِض جَنَاحَکَ لِمَن اتَّبَعَکَ مِنَ المُؤمِنِینَ درین حال متبوعِ خویش داشتیم تا فیما بعد او و دیگر حاضران همیشه با حضورِ نفس خویش باشند و مواضع و مواطیِ دم و قدمِ خویش بشناسند و سخن آن گویند که قبولش استقبال کند نه آنک بجهد و رنج در اسماع و طباعِ شنوندگان باید نشاند ، چنانک ندیمی را از ندماءِ رایِ هند افتاد. حاضران گفتند : اگر خداوند آن داستان باز گوید، از پندِ آن بهره‌مند شویم.
هوش مصنوعی: داستانی اتفاق افتاد که به دستور پادشاه، فردی به جرمش دستگیر شد و به حضور او آورده شد. پادشاه به طور شایسته‌ای رفتار کرد و راهی را برای آرامش و خدمت به او فراهم کرد. سپس اعلام کرد که ما خطای او را با نگرش مهربانی پوشانده‌ایم و از کارها و سخنان او گذشته‌ایم. در این میان، ما از پیروان خود خواستیم که همیشه در کنار هم باشند و موقعیت‌های خود را بشناسند و تنها سخنانی بگویند که مورد قبول قرار گیرد، نه آنکه باعث زحمت برای شنوندگان شوند، مانند اتفاقی که برای یکی از دوستان افتاد. حاضران گفتند: اگر پادشاه داستان را بازگو کند، از نصیحت آن بهره‌مند خواهیم شد.