گنجور

فیه ما فیه

بِسْمِ الله الرحْمنِ الرَّحِیمْ - رَبِّ تَّمِمْ بِالْخَیْرِ : قال النّبی علیه السّلام: شَرُّ الْعُلَماءِ مَنْ زَارَ الْاُمَراءَ وَ خَیْرُ الْاُمَراءِ مَنْ زَارَ اَلْعُلَمَاءَ، نِعْمَ الْاَمِیرُ عَلی بَابِ الْفَقیرُ وَ بِئسَ الْفَقِیرُ عَلَی بَابِ الْاَمیر. فصل اول - یکی می‌گفت که مولانا سخن نمی‌فرماید : یکی می‌گفت که «مولانا سخن نمی فرماید» گفتم «آخر این شخص را نزد من خیالِ من آورد، این خیال من، با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه‌ای؟ بی‌سخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بی‌سخن جذب کند و جای دیگر بَرَد، چه عجب باشد؟» سخن، سایه‌ی حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب می‌کند نه سخن، بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب؛ سود ندارد، آن جزوست که او را در جوش و بی‌قرار می‌دارد، در کَهْ، از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفی‌ست، در نظر نمی‌آید، آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می بَرد، خیال باغ به باغ می‌برد و خیال دکان به دکان، اما درین خیالات، تزویر پنهان است. نمی‌بینی که فلان جایگاه می‌روی پشیمان می‌شوی ؟ و می‌گویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود. پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است، هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بی‌چادرِ خیال، قیامت باشد؛ آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که ترا جذب می‌کند، چیز دیگر غیر آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد  «یَوْمَ تُبْلَی الْسَّرَائِرُ». چه جای اینست که می‌گوییم. در حقیقت، کِشنده یکی‌ست، اما متعدد می‌نماید، نمی‌بینی که آدمی را صد چیز آرزوست، گوناگون می گوید: « تُتماج می خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم» این، اعداد می‌نماید و به گفت می‌آورد، اما اصلش یکی‌ست، اصلش گرسنگی‌ست و آن یکی‌ست. نمی‌بینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید: «هیچ، از اینها نمی‌باید» پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلک یک بود. «وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً» کدام صد؟ کدام پنجاه؟ کدام شصت؟ قومی بی‌دست و بی‌پا و بی‌هوش و بی‌جان، چون طلسم و ژیوه و سیماب می‌جنبند، اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی، بلک ایشان هیچند و این، هزار و صد‌هزار و هزاران هزار  «قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا». پادشاهی، یکی را صد مرده نان پاره داده بود، لشکر عتاب می‌کردند، پادشاه به خود می‌گفت: «روزی بیاید که به شما بنمایم که بدانید که چرا می‌کردم» چون روز مصاف شد، همه گریخته بودند، و او تنها می‌زد، گفت: «اینک برای این مصلحت!» فصل دوم - گفت که شب و روز، دل و جانم به خدمت است : گفت که «شب و روز دل و جانم به خدمت است و از مشغولی‌ها و کارهای مغول به خدمت نمی‌توانم رسیدن.» فرمود که «این کارها هم کار حق است زیرا سبب امن و امان مسلمانی‌ست خود را فدا کرده‌اید به مال و تن تا دل ایشان را فصل سوم : یکی گفت که: اینجا چیزی فراموش کرده‌ام فصل چهارم - گفت که این چه لطف است که مولانا تشریف فرمود : گفت که این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود توقّع نداشتم و در دلم نگذشت چه لایق اینم؟ مرا می‌بایست شب و روز دست گرفته در زمره و صف چاکران و ملازمان بودمی هنوز لایق آن نیستم؛ این چه لطف بود فرمود؟ فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است : این سخن برای آن‌کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند، اما آنک بی‌سخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمان‌ها و زمین‌ها همه سخن است پیش آن‌کس که ادراک می‌کند و زاییده از سخن است که کُنْ فَیکُوْنُ پس پیش آنکه آواز پست را می‌شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟ فصل ششم - پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود : پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود که پدر تو دایماً به حقّ مشغول است و اعتقادش غالب است و در سخنش پیداست. روزی اتابک گفت که کافران رومی گفتند که «دختر را تا به تاتار دهیم که دین یک گردد و این دین نو که مسلمانی است برخیزد» گفتم «آخر این دین کی یک بوده است؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان. شما دین را یک چون خواهید کردن؟ یک آنجا شود در قیامت. اما اینجا که دنیاست ممکن نیست زیرا اینجا هر یکی را مرادی است و هوایی است مختلف. یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و به یکجا نظر کنند و یک‌گوش و یک‌زبان شوند». در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغ است؛ باری مرغ قفس را بالا می‌برد و باز موش به زیر می‌کشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمی. مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر. چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر. یکی چیزی گم کرده است چپ و راست می‌جوید و پیش و پس می‌جوید چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس جمع شود. پس در روز قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش چنانک ده کس را باغی یا دکانی به شرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک و مشغولی ایشان به یک چیز باشد چون مطلوب یک گشت. پس در روز قیامت چون همه را کار به حق افتاد همه یک شوند. به این معنی هر کسی در دنیا به کاری مشغول است یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم؛ همه را معتقد آن است که «درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آن است و آن رحمت حقّ است» چون در آنجا می‌رود و می‌جوید نمی‌یابد باز می‌گردد و چون ساعتی مکث می‌کند می‌گوید «آن ذوق و رحمت جستنی است، مگر نیک نجستم؛ باز بجویم» و چون باز می‌جوید نمی‌یابد همچنین تا گاهی که رحمت روی نماید بی‌حجاب بعد ازان داند که راه آن نبود. امّا حق‌تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و می‌بینند. آخر علی رضی الله عنه می‌فرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطاءِ مَا اْزْدَدْتُ یَقِیْناً یعنی «چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد»؛ نظیرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه روی به هر جانبی کرده‌اند و نماز می‌کنند. چون روز شود همه ازان باز گردند امّا آنرا که رو به قبله بوده است در شب، چه باز گردد؟ چون همه سوی او می‌گردند. پس آن بندگان هم در شب روی به وی دارند و از غیر روی گردانیده‌اند. پس در حقّ ِ ایشان قیامت ظاهر است و حاضر. فصل هفتم - سؤال کرد که « از نماز فاضل‌تر چه باشد » یک جواب آنک گفتیم : سؤال کرد که «از نماز فاضلتر چه باشد؟» یک جواب آنکه گفتیم «جان نماز به از نماز» مع تقریره جواب دوم که «ایمان به از نماز است زیرا نماز پنج وقت فریضه است و ایمان پیوسته و نماز به عذری ساقط شود و رخصت تأخیر باشد. و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رخصت تأخیر نباشد و ایمان بی‌نماز منفعت کند و نماز بی‌ایمان منفعت نکند همچون نماز منافقان. و نماز در هر دینی نوع دیگرست و ایمان به هیچ دینی تبدّل نگیرد. احوال او و قبله او و غیره متبدّل نگردد و فرق‌های دیگر هست به قدر جذب مستمع ظاهر شود؛ مستمع همچون آرد است پیش خمیر‌کننده، کلام همچون آب است در آرد؛ آن قدر آب ریزد که صلاح اوست. فصل هشتم - گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند : گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند و می‌گفت که می‌خواهم که خداوندگار را بدیدمی. خداوندگار فرمود که خداوندگار را این ساعت نبیند به حقیقت. زیرا آنچ او آرزو می‌برد که خداوندگار را ببینم، آن نقاب خداوندگار بود. خداوندگار را این ساعت بی‌نقاب نبیند؛ و همچنین همه آرزوها و مهرها و محبت‌ها و شفقت‌ها که خلق دارند بر انواع چیزها به پدر و مادر و دوستان و آسمان‌ها و زمین‌ها و باغ‌ها و ایوان‌ها و علم‌ها و عمل‌ها و طعام‌ها و شراب‌ها؛ همه آرزوی حق دارند و آن چیزها جمله نقاب‌هاست. چون ازین عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقاب‌ها ببینند، بدانند که آن همه، نقاب‌ها و روپوش‌ها بود. مطلوب‌شان در حقیقت آن یک چیز بود. همه مشکل‌ها حلّ شود و همه سؤال‌ها و اشکال‌ها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد. و جواب حق چنان نباشد که هر مشکل را علی‌الانفراد جدا جواب باید گفتن؛ به یک جواب همه سؤال‌ها به یکباره معلوم شود و مشکل حلّ گردد؛ همچنانک در زمستان هر کسی در جامه و در پوستینی و تنوری در غار گرمی از سرما خزیده باشند و پناه گرفته و همچنین جمله نبات از درخت و گیاه و غیره از زهر سرما بی‌برگ و بر مانده و رخت‌ها را در باطن برده و پنهان کرده تا آسیب سرما برو نرسد؛ چون بهار جوابِ ایشان به تجلّی بفرماید جمله سؤال‌های مختلف ایشان از احیا و نبات و موات به یکبار حل گردد و آن سبب‌ها برخیزد و جمله سر برون کنند و بدانند که موجب آن بلا چه بود. حق تعالی این نقاب‌ها را برای مصلحت آفریده‌است که اگر جمال حق بی‌نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهره‌مند نشویم؛ بواسطه‌ی این نقاب‌ها مدد و منفعت می‌گیریم. این آفتاب را می‌بینی که در نور او می‌رویم و می‌بینیم و نیک را از بد تمییز می‌کنیم و درو گرم می‌شویم و درختان و باغ‌ها مثمر می‌شوند و میوه‌های خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می‌گردد؛ معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثیر او ظاهر می‌شوند، اگر این آفتاب که چندین منفعت می‌دهد به وسایط، اگر نزدیک‌تر آید هیچ منفعت ندهد بلک جمله‌ی عالم و خلقان بسوزند و نمانند. حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلّی می‌کند او نیز پر درخت و پرگل و سبز آراسته می‌گردد و چون بی‌حجاب تجلّی می‌کند او را زیر و زبر و ذرّه ذرّه می‌گرداند فَلَّمَا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاًّ. سایلی سؤال کرد که «آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست!» گفت «ما را غرض اینجا مثال است امّا آنجا نه جمل است و نه حمل، مثل دیگر است و مثال دیگر هرچند که عقل آن چیز را به جهد ادراک نکند اما عقل جهد خود را کی رها کند؟ و اگر (عقل) جهد خود را رها کند آن عقل نباشد، عقل آن است که همواره شب و روز مضطرب و بی‌قرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری، اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست. عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع هر چند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود امّا پروانه آن است که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم می‌رسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع می‌زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد. پس آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن آن هم حق نباشد. پس آدمی آن است که از اجتهاد خالی نیست و گِرد نور جلال حق می‌گردد بی‌آرام و بی‌قرار و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد. فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید : پروانه گفت که «مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده می‌خواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امیر به زیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالت‌هاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت، حالتی استغراق و حیرت، مبادا که امیر در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که با وی به موعظه و مکالمت پردازیم، پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم به دوستان پرداختن و به ایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم.» امیر گفت که «مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من به جهت آن نمی‌آیم که مولانا به من پردازد و (بامن) مکالمت کند (بل که) برای آن می‌آیم که مشرّف شوم و از زمره‌ی بندگان باشم، ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آن است که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنین صعب است و دشوار، مولانا تلخی آن را به من چشانید و مرا تأدیب کرد تا با دیگران چنین نکنم.» مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عین عنایت بود.