فصل اول - یکی میگفت که مولانا سخن نمیفرماید
یکی میگفت که «مولانا سخن نمی فرماید» گفتم «آخر این شخص را نزد من خیالِ من آورد، این خیال من، با وی سخن نگفت که چونی یا چگونهای؟ بیسخن، خیال او را اینجا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بیسخن جذب کند و جای دیگر بَرَد، چه عجب باشد؟» سخن، سایهی حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی سخن بهانه است. آدمی را با آدمی آن جزو مناسب جذب میکند نه سخن، بلکه اگر صدهزار معجزه و بیان و کرامات ببیند، چون در او از آن نبی و یا ولی جزوی نباشد مناسب؛ سود ندارد، آن جزوست که او را در جوش و بیقرار میدارد، در کَهْ، از کهربا اگر جزوی نباشد، هرگز سوی کهربا نرود. آن جنسیّت میان ایشان خفیست، در نظر نمیآید، آدمی را خیال هر چیز با آن چیز می بَرد، خیال باغ به باغ میبرد و خیال دکان به دکان، اما درین خیالات، تزویر پنهان است. نمیبینی که فلان جایگاه میروی پشیمان میشوی ؟ و میگویی پنداشتم که خیر باشد، آن خود نبود. پس این خیالات بر مثال چادرند و در چادر کسی پنهان است، هرگاه که خیالات از میان برخیزند و حقایق روی نمایند بیچادرِ خیال، قیامت باشد؛ آنجا که حال چنین شود، پشیمانی نماند. هر حقیقت که ترا جذب میکند، چیز دیگر غیر آن نباشد؛ همان حقیقت باشد که ترا جذب کرد «یَوْمَ تُبْلَی الْسَّرَائِرُ». چه جای اینست که میگوییم. در حقیقت، کِشنده یکیست، اما متعدد مینماید، نمیبینی که آدمی را صد چیز آرزوست، گوناگون می گوید: « تُتماج می خواهم، بورک خواهم، حلوا خواهم، قلیه خواهم، میوه خواهم، خرما خواهم» این، اعداد مینماید و به گفت میآورد، اما اصلش یکیست، اصلش گرسنگیست و آن یکیست. نمیبینی چون از یک چیز سیر شد، می گوید: «هیچ، از اینها نمیباید» پس معلوم شد که ده و صد نبود، بلک یک بود. «وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً» کدام صد؟ کدام پنجاه؟ کدام شصت؟ قومی بیدست و بیپا و بیهوش و بیجان، چون طلسم و ژیوه و سیماب میجنبند، اکنون ایشان را شصت و یا صد و یا هزار گوی و این را یکی، بلک ایشان هیچند و این، هزار و صدهزار و هزاران هزار «قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا». پادشاهی، یکی را صد مرده نان پاره داده بود، لشکر عتاب میکردند، پادشاه به خود میگفت: «روزی بیاید که به شما بنمایم که بدانید که چرا میکردم» چون روز مصاف شد، همه گریخته بودند، و او تنها میزد، گفت: «اینک برای این مصلحت!»
آدمی میباید که آن ممیّز خود را عاری از غرضها کند و یاری جوید در دین. دین، یارشناسیست. اما چون عمر را با بیتمیزان گذرانید، ممیّزهی او ضعیف شد، نمیتواند آن یار دین را شناختن. تو این وجود را پروردی که در او تمییز نیست. تمیز آن یک صفت است، نمیبینی که دیوانه را دست و پای هست امّا تمییز نیست؟ تمییز، آن معنی لطیف است که در توست. و شب و روز در پرورشِ آن بیتمییز مشغول بودهای. بهانه میکنی که «آن به این قایم است» چون است که کلّی، در تیمارْداشتِ اینی؟ و او را به کلّی گذاشتهای؟ بلکه این به آن قایم است و آن باین قایم نیست. آن نور، ازین دریچههای چشم و گوش و غیر ذلک برون میزند، اگر این دریچهها نباشد، از دریچههای دیگر سر برزند؛ همچنان باشد که چراغی آوردهای در پیش آفتاب که «آفتاب را با این چراغ میبینم!» حاشا اگر چراغ نیاوری، آفتاب خود را بنماید! چه حاجت چراغ است؟. امید از حق نباید بریدن، امید سر راه ایمنیست، اگر در راه نمیروی، باری سر راه را نگاهدار، مگو که «کژیها کردم» تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید، همه را بخورد، اگر بدی کردهای با خود کردهای، جفای تو به وی کجا رسد؟!
چون راست شوی، آن همه نمانَد، امید را زنهار مَبُر. با پادشاهان نشستن ازین روی خطر نیست که سر برود، که سری است رفتنی چه امروز، چه فردا!. اما ازین رو خطر است، که ایشان چون درآیند و نفسهای ایشان قوّت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرد و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد، لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رایهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی، قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. ازین رو خطرست زیرا دین را زیان دارد. چون طرف ایشان را معمور داری، طرف دیگر که اصل است از تو بیگانه شود، چندانکه آن سوی روی، اینسو که معشوق است روی از تو میگرداند، و چندانکه تو با اهل دنیا به صلح درمیآیی، او از تو خشم میگیرد. «مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ». آن نیز که تو سوی او میروی در حکم این است، چون آنسو رفتی، عاقبت او را بر تو مسلّط کند.
حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی، یا به سبویی، قانع شدن! آخر از دریا، گوهرها و صدهزار چیزهای مُقَوِّمْ بَرند. از دریا آب بردن، چه قدر دارد؟! و عاقلان از آن چه فخر دارند و چه کرده باشند؟! بلکه عالم کفیست. این دریای آب، خود علمهای اولیاست گوهر خود کجاست؟! این عالم کفی پرخاشاک است، اما از گردش آن موجها و مناسبت جوشش دریا و جنبیدن موجها، آن کف، خوبی میگیرد که «زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا» پس چون «زُیَنَ» فرمود، او خوب نباشد، بلک خوبی در او عاریت باشد، وز جای دگر باشد. قلبِ زراندودست یعنی این دنیا که کفکست، قلبست، و بیقدرست و بیقیمت است، ما زراندودش کردهایم، که «زُیِّنَ لِلنَّاسِ». آدمی اسطرلاب حق است، اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند؛ ترهفروش یا بقال، اگرچه اسطرلاب دارد، اما از آن چه فایده گیرد؟ و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را؟ و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را؟ الی غیرذلک. پس اسطرلاب در حقِ منجم سودمند است، که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ». همچنانکه این اسطرلاب مسین، آینهی افلاک است، وجود آدمی که «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ» اسطرلاب حق است. چون او را حقتعالی، به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود، تجلی حق را، و جمال بیچون را دمبهدم، و لَمحهبهلَمحه میبیند و هرگز آن جمال، ازین آینه خالی نباشد. حق را عزّ و جلّ بندگانند که ایشان خود را به حکمت و معرفت و کرامت میپوشانند اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را بینند، اما از غایتِ غیرت، خود را میپوشانند، چنانک متنبی میگوید: «لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا»
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
الحمدللّه، بسیار خوب و زیبا گفتید دوست
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
به نظر می رسد اغلب متون غلط هم می توان خواند لاکن باید نوشت
مرغی که بر آن کوه ؛ نشست بر خواست
فرق می کند
مرغی که بر آن ؛ کوه نشست برخواست
یک بار مرغ بر کوه می نشیند و یک بار کوه بر مرغ
خودت میدونی چی داری میگی برادر من!!
راستش منم متوجه متن ایشون نشدم.
لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا»
ترجمه لطفالَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا
«آن دلبران جامه دیبا را بهر آراستن به تن نکردند بلکه بدان جلوه و جمال خویش را (از دیدهها) پنهان کردند.»
«یَوْمَ تُبْلَی الْسَّرَائِرُ»
آن روز که رازها فاش شود. (طارق 9)
«وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ اِلاّ فِتْنَةً»
و شماره آن ها را جز آزمایشی برای کسانی که کافر شده اند قرار ندادیم. (مدثر 31)
«قَلِیْلٌ اِذَا عُدُّوا کَثِیْرٌ اِذَا شَدُّوا»
وقتی شمارش شوند اندک هستند، ولی هنگام حمله بسیار زیادند. (متنبی)
«مَنْ اَعَانَ ظَالِماً سَلَّطَهُ اللهُّ عَلَیْهِ»
کسی که به ظالمی کمک کند خداوند آن ظالم را بر او مسلط می کند (حدیث نبوی)
«زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّسَاءِ وَ البَنِیْنَ وَ الْقَنَاطِیْرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعَامِ وَالْحَرثِ ذلِکَ مَتَاعُ الْحَیوةِ الدُّنْیَا»
مردم را حبّ شهوات نفسانی، از میل به زن ها و فرزندان و همیانهایی از طلا و نقره و اسبهای نشان دار نیکو و چهارپایان و مزارع در نظر زیبا و دلفریب است، (لیکن) اینها متاع زندگانی (فانی) دنیاست و نزد خداست منزل بازگشت نیکو. (آل عمران 14)
«مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ»
کسی که خودش را بشناسدخداوند را شناخته است. (حضرت علی)
«وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ»
و به راستی ما فرزندان آدم را گرامی داشتیم . (اسراء 70)
«لَبسْنَ الْوَشْیَ لَا مُتَجَمِّلَاتٍ
وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا»
لباس های رنگارنگ پوشیدند، نه به خاطر آن که اهل تجمل و خودآرایی هستند، بلکه به این خاطر که زیبایی خود را به کمک آن نقش و نگار بپوشانند. (متنبی)