فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است
این سخن برای آنکس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند، اما آنک بیسخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمانها و زمینها همه سخن است پیش آنکس که ادراک میکند و زاییده از سخن است که کُنْ فَیکُوْنُ پس پیش آنکه آواز پست را میشنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟
حکایت: شاعری تازیگوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمیدانست. شاعر برای او شعر عظیم غرّا به تازی گفت و آورد. چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر به پای اِستاد و شعر را آغاز کرد. پادشاه در آن مقام که محل تحسین بود سر میجنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خیره میشد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات میکرد. اهل دیوان حیران شدند که «پادشاه ما کلمهای به تازی نمیدانست این چنین سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد؟ مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت! و اگر ما به زبان تازی بیادبیها گفته باشیم وای برما!» او را غلامی بود خاص، اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که «ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی میداند یا نمیداند و اگر نمیداند در محلّ سرجنبانیدن چون بود؟ کرامات بود؟ الهام بود؟» تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود از وی پرسید. پادشاه بخندید گفت «والله من تازی نمیدانم امّا آنچ سر میجنبانیدم و تحسین میکردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسین میکردم که معلوم است.» پس معلوم شد که اصل، مقصود است. آن شعر، فرعِ مقصود است که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی. پس اگر به مقصود نظر کنند دُوی نمانَد دُوی در فروع است اصل یکی است همچنانک مشایخ اگرچه به صورت گوناگونند و به حال و افعال و احوال و اقوال مباینت است امّا از روی مقصود یک چیز است و آن طلب حقّ است. چنانک بادی که در سرای بوزد گوشهی قالی برگیرد اضطرابی و جنبشی در گلیمها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد؛ آن همه احوال متفاوت و گوناگون مینماید، اما زِ روی مقصود و اصل و حقیقت، یک چیز است؛ زیرا جنبیدن همه از یک باد است. گفت که «ما مقصریم» فرمود «کسی را این اندیشه آید و این عتاب به او فرو آید که آه در چیستم و چرا چنین میکنم؟ این دلیل دوستی و عنایت است که وَ یَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند» اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او را درد میکند و از آن خبر دارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبّت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنند عتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید. پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقّ است. اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست که درو میبینی؛ عالم همچنین آیینه است نقش خود را درو میبینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.
گفت «پیلی را آوردند بر سرِ چشمهای که آب خورد، خود را در آب میدید و میرمید او میپنداشت که از دیگری میرمد نمیدانست که از خود میرمد.» همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی. آدمی را از گَر و دُنبل خود فِرخجی نیاید؛ دست مجروح در آش میکند و به انگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیمریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد. همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبلهاست چون دروست از آن نمیرنجد و بر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گیرد. همچنانک تو ازو میرمی او را نیز معذور میدار اگر از تو برمد و برنجد. رنجشِ تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان میبیند که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلّا از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی، دلتنگ بر لبِ جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و به هیچگونه روی او گشاده نمیشد. مسخرهای داشت عظیمْ مقرّب، امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه به روی او نظر نمیکرد (و سر بر نمیداشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر میکرد و سر برنمیداشت، مسخره گفت پادشاه را که «در آب جوی چه میبینی؟» گفت «قلتبانی را میبینم» مسخره جواب داد که «ای شاه عالم بنده نیز کور نیست» اکنون همچنین است اگر تو درو چیزی میبینی و میرنجی آخر او نیز کور نیست همان بیند که تو میبینی. پیش او دو اَنَا نمیگنجد، تو اَنَا میگویی و او اَنَا یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد تا دوی نمانَد اما آنک او بمیرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را بر هم بندی با وجود جنسیت و آنچ دو پر داشتند به چهار مبدّل شد نمیپرد زیرا که دوی قایم است امّا اگر مرغِ مرده را برو بندی بپرد زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفّاش بمیرد، امّا چون امکان ندارد میگوید که «ای خفاش لطف من به همه رسیده است خواهم که در حقّ تو نیز احسان کنم تو بمیر که چون مردن تو ممکن است، تا از نور جلال من بهرهمند گردی و از خفّاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی» بندهای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را میخواست خدای (عزّ و جلّ) قبول نمیکرد، ندا آمد که «من او را نمیخواهم که بینی» آن بندهٔ حق الحاح میکرد و از استدعا دست باز نمیداشت که «خداوندا در من خواست او نهادهای از من نمیرود» در آخر ندا آمد «خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تو نیست شو و ممان و از عالم برو» گفت «یارب راضی شدم» چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد. چون بندهای را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزهی آن عمر به عمر جملهی عالم اوّلا و آخراً ارزد فدا کرد؛ آن لطفآفرین را این لطف نباشد؟ اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که «ایشان را چه تفاوت کند بالا یا زیر؟ چراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظّ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا، او چراغ است که آفتاب ابدی است. ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان میخواهند که به دام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا به آن بلندیِ دگر ره یابند و در دام آخرت افتند؛ چنانک مصطفی (صلوات الله) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را میفریبند تا عطا بخشند نه برای آنک از ایشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را به مکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، امّا اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بیقیمت را که از گوهر خود خبر ندارد بگیرد و دستآموز ساعد خود گرداند تا مشرّف و معلّم و مؤدّب گردد این را مکر نگویند، اگرچه صورت مکر است. این را عین راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانیدن و منی ِ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا میگیرند محتاج دانه نبودی به جان و دل جویانِ دام بودی و به دست شاه پران شدی. خلق به ظاهرِ سخن ایشان نظر میکنند ومیگویند که «ما ازین بسیار شنیدهایم، توی بر تویِ اندرونِ ما ازین جنس سخنها پر است» وَ قَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون میگفتند که «دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست و ازین پریم.» حق تعالی جواب ایشان میفرماید که «حاشا که ازین پر باشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند» که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی؛ قابل نیز نیستند. حق تعالی مُهرکرده است بر گوش ایشان و بر چشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند، یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشتهاست همچون زمستان از تشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَ عَلَی سَمْعِهِم وَ عَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای این است که ازین پر باشند بوی نیز نیافتهاند و نشنیدهاند در همه عمر نه ایشان و نه آنها که به ایشان تفاخر میآورند و نه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب مینماید و از آنجا سیراب میشوند و میخورند و بر لب بعضی تهی مینماید، چون در حق او چنین است ازین کوزه چه شکر گوید شکر آنکس گوید که به وی پُر مینماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او را تمام بساخت و چندین مدت بر زمین مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود آمد و در قالب او رفت و در رگهای او جمله گردید و تماشا کرد و آن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیدهبودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسّلام علیکم.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
درود ، منظور در این قسمت چیست؟
چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او راتمام بساخت و چندین مدت بر زمین مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود امد و در قالب او رفت ودر رگهاء او جمله گردید و تماشا کرد وآن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسلّام علیکم.
پروردگار بی واسطه ای و تنها در ۴۰ روز خمیر آدمی (آدم از خاک است و خاک را گویی با آب مخلوط کرده و گل گشته و دیده ایم که در این حالت ، مثل خمیر میمونه !)و مدتی همچنان در آفرینش دل و عشق او مانده بود و در خواب بود تا شروع عرصه اش آغاز شود ؛طبق مرصاد العباد گویی ملائکه نیز بر گرد آدم میگردند و در این موجود (همین ما آدم ها ) در شگفت میمانند ؛ ابلیس نیز بر گرد آدم گشت و رگ و در پی آن خون جریان رفته را در اندام ش را بدید.و آنچه دید برایش از دید خودش چندان عجیب و فراتر نبود ؛ و دوست گرامی ، آریا نیز پایان را به درستی گفته اند :)سپاس از ایشان و درود بر همگان
درود بر شما و نکات که مذکور شدید
استفاده کردم
ابلیس از نگاه خودش به انسان نظاره میکنه ، آنچه از انسان میبینه به خاطر درونیات خود ابلیسه ، از پلیدی و پیچیدگی ،
کما اینکه خداوند که خوبی محضه ، چیزهایی درون انسان میبینه که دیگران قادر به دیدنش نیستند
کما اینکه کسی که به وحدت رسیده ، بر همه عالم عاشق است ، و به جز خوبی و زیبایی چیزی نمیبینه
مفروش گوهر جان به جهان
نبود گرانتر از آن،بجهان
جز به اتحادعشاق الهی نتوان
جمله جانها برسان به عشق جانان وجهان
بدان ای عزیز که در بند سوم، آنجا که شیخ (رض) میفرماید «همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی...» یکی دیگر از گوهرهای دریای تفکر او را توانی جست اگر نیک بنگری..
در روان تحلیل گری امروز، چنین رفتاری را از انواع «مکانیسم های دفاعی» دانند و این نوعش را "فرافکنی" نام کردند..
عالمان بر ما معلوم ساختهاند که این ترفندی است که بخشی از ناهوشیار آدمیزادگان بکار بندد تا درشتی وزشتی فلان صفت یا بهمان عادت ناصواب و بی حساب را در خویش نبیند و درد وجدان ، کمرش را خم نکند. اینست که به صورت چراغ خاموش! و نا محسوس، دیگری را عتاب و خطاب کند و آن صفتها یکسره در کردههای آن بختبرگشته! بیند و توپ خویش را در زمین همسایه بشوتت!
به دیگر سخن، برای غلبه بر درد وجدانی و ناله های جانی، ناهوشیار ما، چنین حیله هایی را به کار می بندد تا مارا از یک درد بزرگتر و ناخوشنودی عظیم تری برهاند. (این قسمت از مغز ناهوشیار ما، کارش اینه تا به هر قیمتی که شده از بقا و سلامت روان ما محافظت کنه. به هر قیمتی)
چقدر جالبه که مولانا چنین اشارهی روانکاوانه ای به ساحات درونی و رفتارهای بیرونی آدمی داره..
حکیم به معنای واقعی است..
میرعماد جلالی
سلام جناب جلالی عزیز
ضمن تشکر از نوشتار ارزنده شمادر تایید وتکمیل عرایض حضرتعالی لازم دیدم تا با نگارش این حاشیه این موضوع مهم را با سخن بزرگان قدری بسط وشرح دهم:
در رساله اخوان الصفا در صفحه ۱۲۱ البته نگارش دکتر حلبی نیز این مطلب اینگونه عنوان گردیده:
(( ای آدمیزاده! تو را دو محل است:یکی از آنها عیوب نفس توست و در دیگری عیوب نفس دیگران. وتو لوحهای که عیوب دیگران در آن است دربرابر چشم نهادهای و پیوسته در آن مینگری.ولی لوحهای را که عیوب خود در آن است پشت سر نهادهای وهرگز در آن نمینگری))
و همچنین حضرت مسیح (ع) در انجیل متی باب ۷ آیه ۳ میفرمایند:
(( چون است که خس را درچشم برادر خود میبینی وچوبی که در چشم داری نمی یابی ؟))
وباز خود حضرت مولانای بفرمایش شما حکیم
در مثنوی دفتر اول درنقل حکایت شیر ونخجیران در آنجایی که شیر توسط حیله خرگوش شیری دیگر را در بن چاه میبیند و خود را در چاه می اندازد از بیت۱۳۱۹ به بعد چنین میفرمایند:
ای بسی ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد در ایشان ای فلان
اندر ایشان تافته هستی تو
از نفاق وظلم وبد مستی تو
آن تویی وزخم بر خود میزنی
بر خود آن ساعت تو لعنت میکنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ورنه دشمن بودهای خود را بجان
حمله بر خود میکنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
ودر کل به قول دکتر الهی قمشهای حکایات وتمثیلات حضرت مولانا درفیه مافیه ومثنوی به مثابه بهره عام است ازباده خاص .هرچند جناب جامی میفرمایند:
پیش ارباب خرد شرح مکن قصه عشق
سخن خاص مگو مجلس عام است اینجا
ولی توصیه حضرت مولانا بر این است که:
اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
شاد وسر فراز باشی
محمد رضا ذویاور از کرمان
بسیار ممنون از محمد رضای گرامی به خاطر عنایتی که به نگاشته ما داشت.
نیکو اشارتی کردی حفظک الله..
بنده به قدر فهم ناچیز خود، تبیین نمودم که چرا چنین است.. اینکه آدمی کژیهای خویش نمی بیند و اگر ببیند هم به چیزیش نمیگیردو نا روایش نمیانگارد.. علت چیست؟ آیا مانند خطاهای دیداری که در پردازشهای بصری برامان رخ میدهد و دیده کس را نه گریز از آن باشد و نه گزیر، نوعی کژبینی ناخواسته است؟ یا حاصل خصائص نامطلوب اخلاقی؟ آیا حاصل وراثت و برخواسته از تناسل است یا به علت همنشینی آموخته می گردد؟
ما به اختصار توضیح و نظر مختار شیخنا و مولانا فروید را ارائه کردیم.. باقی به قبول دوستان و اندیشهگران فاضل.
و نیز بسیار مشتاقم تا تبیین و نگاه توضیحی شما را نیز بدانم.
کُنْ فَیکُوْنُ
باش، پس میشود {یونس، آیه 82)
وَ یَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ
دوستی برقرار است تا زمانی که نکوهش برقرار است.
اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ
مومن آینۀ مومن است.
وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ
او زندۀ جاویدان است که هرگز نمیمیرد. (فرقان، 58)
هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ
این دستی است که به بخشیدن عادت کرده است، نه به گرفتن.
وَ قَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ
و گفتند دلهای ما در غلاف است [نه چنین نیست] بلکه خدای به سزای کفرشان لعنتشان کرده است. (بقره، آیۀ 88)
خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَ عَلَی سَمْعِهِم وَ عَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة
خداوند بر دلهای آنان و بر شنوایی ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پرده ای است. (بقره، آیه 7)
خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً
خداوند گل آدم را در چهل روز سرشت.