گنجور

فصل نهم - پروانه گفت که مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید

پروانه گفت که «مولانا بهاءالدین پیش از آنک خداوندگار روی نماید عذر بنده می‌خواست که مولانا جهت این حکم کرده است که امیر به زیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالت‌هاست حالتی سخن گوییم حالتی نگوییم حالتی پروای خلقان باشد حالتی عزلت و خلوت، حالتی استغراق و حیرت، مبادا که امیر در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که با وی به موعظه و مکالمت پردازیم، پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم به دوستان پرداختن و به ایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم.» امیر گفت که «مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من به جهت آن نمی‌آیم که مولانا به من پردازد و (بامن) مکالمت کند (بل که) برای آن می‌آیم که مشرّف شوم و از زمره‌ی بندگان باشم، ازینها که این ساعت واقع شده است یکی آن است که مولانا مشغول بود و روی ننمود تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر در من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنین صعب است و دشوار، مولانا تلخی آن را به من چشانید و مرا تأدیب کرد تا با دیگران چنین نکنم.» مولانا فرمود نی بلک آنک شما را منتظر رها کردیم از عین عنایت بود.

حکایت می‌آورند که حق تعالی می‌فرماید که «ای بندهٔ من حاجت ترا در حالت دعا و ناله زود برآوردمی امّا آوازهٔ ناله تو مرا خوش می‌آید در اجابت جهت آن تأخیر می‌افتد تا بسیار بنالی که آواز و نالهٔ تو مرا خوش می‌آید» مثلاً دو گدا بر در شخصی آمدند یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض (است) خداوند خانه گوید به غلام که زود بی‌تأخیر به آن مبغوض نان پاره‌ای بده تا از درِ ما زود آواره شود و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپخته‌اند صبر کن تا نان برسد و بپزد. دوستان را بیشتر خاطرم می‌خواهد که ببینم و در ایشان سیر سیر نظر کنم و ایشان نیز در من، تا چون اینجا بسیار دوستان گوهر خود را نیک نیک دیده باشند چون در آن عالم حشر شوند آشنایی قوّت گرفته باشد زود همدگر را بازشناسند و بدانند که ما در دار دنیا به هم بوده‌ایم و به هم خوش بپیوندند زیرا که آدمی یار خود را زود گم می‌کند نمی‌بینی که درین عالم که با شخصی دوست شده‌ای و جانانه و در نظر تو یوسفی است به یک فعل قبیح از نظر تو پوشیده می‌شود و او را گم می کنی و صورت یوسفی به گرگی مبدلّ می‌شود! همان را که یوسف می‌دیدی اکنون به صورت گرگش می‌بینی هرچند که صورت مبدّل نشده است و همان است که می‌دیدی به این یک حرکت عارضی گمش کردی. فردا که حشر دیگر ظاهر شود و این ذات به ذات دیگر مبدّل گردد چون او را نیک نشناخته باشی و در ذات وی نیک نیک فرو نرفته باشی چونش خواهی شناختن؟ حاصل همدگر را نیک نیک می‌باید دیدن و از اوصاف بد و نیک که در هر آدمی مستعار است ازان گذشتن و در عین ذات او رفتن و نیک نیک دیدن که این اوصاف که مردم همدگر را برمی‌دهند اوصاف اصلی ایشان نیست.

حکایتی گفته‌اند که شخصی گفت که «من فلان مرد را نیک می‌شناسم و نشان او بدهم» گفتند «فرما» گفت «مکاری من بود دو گاو سیاه داشت» اکنون همچنین برین مثال است خلق گویند که فلان دوست را دیدیم و می‌شناسیم و هر نشان که دهند در حقیقت همچنان باشد که حکایت دو گاو سیاه داده باشد آن نشان او نباشد و آن نشان به هیچ کاری نیاید. اکنون از نیک و بد آدمی می‌باید گذشتن و فرو رفتن در ذات او که چه ذات و چه گوهر دارد که دیدن و دانستن آن است.‌ عجبم می‌آید از مردمان که گویند که اولیا و عاشقان به عالم بی‌چون که او را جای نیست و صورت نیست و بی‌چون و چگونه است چگونه عشق بازی می‌کنند و مدد و قوّت می‌گیرند و متأثر می‌شوند، آخر شب و روز در آنند. این شخصی که شخصی را دوست می‌دارد و ازو مدد می‌گیرد آخر این مدد و لطف و احسان و علم و ذکر و فکر و شادی و غم او می‌گیرد و این جمله در عالم لامکان است و او دم بدم ازین معانی مدد می‌گیرد و متأثّر می‌شود، عجبش نمی‌آید و عجبش می‌آید که بر عالم لامکان چون عاشق شوند و ازوی چون مدد گیرند. حکیمی منکر می‌بود این معنی را روزی رنجور شد و از دست رفت و رنج او دراز کشید، حکیمی الهی به زیارت او رفت گفت «آخر چه می‌طلبی؟» گفت «صحّت» گفت «صورت این صحّت را بگو که چگونه است تا حاصل کنم؟» گفت «صحّت صورتی ندارد (و بیچونست)» گفت «اکنون صحت، چون بیچون است چونش می‌طلبی؟» گفت «آخر بگو که صحّت چیست» گفت «این می‌دانم که چون صحّت بیاید قوتّم حاصل می‌شود و فربه می‌شوم و سرخ و سپید می‌گردم و تازه و شکفته می‌شوم» گفت «من از تو نفس صحّت می‌پرسم ذات صحّت چه چیز است؟» گفت «نمی‌دانم، بی‌چون است» گفت «اگر مسلمان شوی و از مذهب اوّل بازگردی ترا معالجه کنم و تندرست کنم و صحّت را به تو رسانم.»

به مصطفی صلوات اللهّ علیه سؤال کردند که «هرچند که این معانی بی‌چونند امّا به واسطهٔ صورت آدمی ازان معانی می‌توان منفعت گرفتن.» فرمود «اینک صورت آسمان و زمین به واسطهٔ این صورت منفعت میگیر» ازان معنی کلّ چون می‌بینی تصرفّ چرخ فلک را و باریدن ابرها را به وقت و تابستان و زمستان و تبدیل‌های روزگار را می‌بینی همه بر صواب و حکمت آخر این ابر جماد چه داند که به وقت می‌باید باریدن؟ و این زمین را می‌بینی چون نبات را می‌پذیرد؟ و یک را ده می‌دهد، آخر این را کسی می‌کند، او را می‌بین به واسطهٔ این عالم و مدد می‌گیر همچنانک از قالب مددی میگیری. از معنی آدمی از معنی عالم مدد می‌گیر بواسطهٔ صورت عالم. چون پیغامبر (صلی اللّه علیه و سلمّ) مست شدی و بی‌خود، سخن گفتی گفتی «قال اللهّ» آخر از روی صورت زبان او می‌گفت اما او در میان نبود؛ گوینده در حقیقت حق بود. چون او اوّل خود را دیده بود که از چنین سخن جاهل و نادان بود و بی‌خبر، اکنون از وی چنین سخن می‌زاید داند که او نیست که اوّل بود این تصرّف حقّ است چنانک مصطفی (صلیّ اللّه علیه و سلمّ) خبر می‌داد پیش از وجود خود چندین هزار سال از آدمیان و انبیای گذشته و تا آخر قرن عالم چه خواهد شدن و از عرش و کرسی و از خل او ملا وجود او دینه (بود) قطعا این چیزها را وجود دینه حادث وی نمی‌گوید. حادث از قدیم چون خبر دهد؟ پس معلوم شد که او نمی‌گوید حقّ می‌گوید؛ که وَ مَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی حق از صورت و حرف منزّه است؛ سخنِ او بیرون حرف و صوت است اما سخن خود را از هر حرفی و صوتی و از هر زبانی که خواهد روان کند. در راه‌ها در کاروان‌سراها ساخته‌اند بر سر حوض مرد سنگین یا مرغ سنگین از دهان ایشان آب می‌آید و در حوض می‌ریزد، همه عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگین نمی‌آید از جای دگر می‌آید. آدمی را خواهی که بشناسی او رادر سخن آر؛ از سخن او، او را بدانی و اگر طراّر باشد و کسی به وی گفته باشد که از سخن مرد را بشناسند و او سخن را نگاه دارد قاصدتا او را در نیابند؛ همچنانک آن حکایت که بچه در صحرا به مادر گفت که مرا در شب، تاریک سیاهی هولی مانند دیو روی می‌نماید و عظیم می‌ترسم. مادر گفت که «مترس چون آن صورت را ببینی دلیر بر وی حمله کن پیدا شود که خیال است» گفت «ای مادر و اگر آن سیاه را مادرش چنین وصیّت کرده باشد من چه کنم؟» اکنون اگر او را وصیت کرده باشد که «سخن مگو تا پیدا نگردی منش چون شناسم؟» گفت «در حضرت او خاموش کن و خود را به وی ده و صبر کن باشد که کلمه‌ای از دهان او بجهد و اگر نجهد باشد که از زبان تو کلمه‌ای بجهد بناخواست تو، یا در خاطر تو سخن و اندیشه‌ای سر برزند، ازان اندیشه و سخن حال او را بدانی؛ زیرا که ازو متأثر شدی، آن عکس اوست و احوال اوست که در اندرون تو سر بر زده است.

شیخ سررزی (رحمةاللهّ علیه) میان مریدان نشسته بود، مریدی را سرِ بریان اشتها کرده بود. شیخ اشارت کرد که او را سر بریان می‌باید بیارید. گفتند «شیخ به چه دانستی که او را سر بریان می‌باید؟» گفت ز«یرا که سی سال است که مرا بایست نمانده است و خود را از همه بایستها پاک کرده‌ام و منزهّم همچو آیینه بی‌نقش، ساده گشته‌ام. چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلان است زیرا آیینه بی‌نقش است اگر در آیینه نقش نماید نقش غیر باشد.»

عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی، به وی ندا آمد که این چنین مقصود بلند، به چلهّ حاصل نشود از چلّه برون آی تا نظر بزرگی بر تو افتد آن مقصود ترا حاصل شود. گفت «آن بزرگ را کجا یابم؟» گفت «در جامع» گفت «میان چندین خلق او را چون شناسم که کدامست؟» گفتند «برو او ترا بشناسد و بر تو نظر کند؛ نشان آنک نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی بدانی که او بر تو نظر کرده است.» چنان کرد ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی می‌کرد و میان صفوف می‌گردید ناگهانی حالتی در وی پدید آمد شهقه‌ای بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند خلق جمله رفتند چون با خود آمد خود را تنها دید آن شاه که بر وی نظر انداخته‌بود آنجا ندید اماّ به مقصود خود برسید.

خدای را مردانند که از غایت عظمت و غیرت حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند. این چنین شاهان عظیم نادرند و نازنین. گفتیم «پیش شما بزرگان می‌آیند»گفت «ما را پیش نمانده است دیرست که ما را پیش نیست اگر می‌آیند پیش آن مصوّر می‌آیند که اعتقاد کرده‌اند» عیسی را علیه السّلام گفتند « به خانه تو می‌آییم» گفت «ما را در عالم خانه کجاست و کی بود؟»

حکایت آورده‌اند که عیسی علیه السلّام در صحرایی می‌گردد باران عظیم فروگرفت. رفت در خانه سیه‌گوش در کنج غاری پناه گرفت لحظه‌ای تا باران منقطع گردد، وحی آمد که « از خانه سیه‌گوش بیرون رو که بچگان او به سبب تو نمی‌آسایند.» ندا کرد که یَا رَبِّ لِابْنِ آوی مَاویً وَ لَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاویٌ گفت « فرزند سیه گوش را پناه است و جای است و فرزند مریم را نه پناه است و نه جای و نه خانه است و نه مقام است؟» خداوندگار فرمود « اگر فرزند سیه‌گوش را خانه است اما چنین معشوقی او را از خانه نمی‌راند ترا چنین راننده‌ای هست، اگر ترا خانه نباشد چه باک که لطف چنین راننده و لطف چنین خلعت که تو مخصوص شدی که ترا می‌راند صدهزار هزار آسمان و زمین و دنیا و آخرت و عرش و کرسی می‌ارزد و افزون است در گذشته است.» فرمود که « آنچ امیر آمد و ما زود روی ننمودیم نمی‌باید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او را ازین آمدن اعزاز نفس ما بود یا اعزاز خود، اگر برای اعزاز ما بود چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد اعزاز ما بیشتر حاصل شد و اگر غرضش اعزاز خودست و طلب ثواب چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید ثوابش بیش باشد پس علی کلا التقدیرین به آن مقصود که آمد آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت پس باید که دلخوش و شادمان گردد.

فصل هشتم - گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند: گفتیم آرزو شد او را که شما را ببیند و می‌گفت که می‌خواهم که خداوندگار را بدیدمی. خداوندگار فرمود که خداوندگار را این ساعت نبیند به حقیقت. زیرا آنچ او آرزو می‌برد که خداوندگار را ببینم، آن نقاب خداوندگار بود. خداوندگار را این ساعت بی‌نقاب نبیند؛ و همچنین همه آرزوها و مهرها و محبت‌ها و شفقت‌ها که خلق دارند بر انواع چیزها به پدر و مادر و دوستان و آسمان‌ها و زمین‌ها و باغ‌ها و ایوان‌ها و علم‌ها و عمل‌ها و طعام‌ها و شراب‌ها؛ همه آرزوی حق دارند و آن چیزها جمله نقاب‌هاست. چون ازین عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقاب‌ها ببینند، بدانند که آن همه، نقاب‌ها و روپوش‌ها بود. مطلوب‌شان در حقیقت آن یک چیز بود. همه مشکل‌ها حلّ شود و همه سؤال‌ها و اشکال‌ها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد. و جواب حق چنان نباشد که هر مشکل را علی‌الانفراد جدا جواب باید گفتن؛ به یک جواب همه سؤال‌ها به یکباره معلوم شود و مشکل حلّ گردد؛ همچنانک در زمستان هر کسی در جامه و در پوستینی و تنوری در غار گرمی از سرما خزیده باشند و پناه گرفته و همچنین جمله نبات از درخت و گیاه و غیره از زهر سرما بی‌برگ و بر مانده و رخت‌ها را در باطن برده و پنهان کرده تا آسیب سرما برو نرسد؛ چون بهار جوابِ ایشان به تجلّی بفرماید جمله سؤال‌های مختلف ایشان از احیا و نبات و موات به یکبار حل گردد و آن سبب‌ها برخیزد و جمله سر برون کنند و بدانند که موجب آن بلا چه بود. حق تعالی این نقاب‌ها را برای مصلحت آفریده‌است که اگر جمال حق بی‌نقاب روی نماید ما طاقت آن نداریم و بهره‌مند نشویم؛ بواسطه‌ی این نقاب‌ها مدد و منفعت می‌گیریم. این آفتاب را می‌بینی که در نور او می‌رویم و می‌بینیم و نیک را از بد تمییز می‌کنیم و درو گرم می‌شویم و درختان و باغ‌ها مثمر می‌شوند و میوه‌های خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می‌گردد؛ معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثیر او ظاهر می‌شوند، اگر این آفتاب که چندین منفعت می‌دهد به وسایط، اگر نزدیک‌تر آید هیچ منفعت ندهد بلک جمله‌ی عالم و خلقان بسوزند و نمانند. حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلّی می‌کند او نیز پر درخت و پرگل و سبز آراسته می‌گردد و چون بی‌حجاب تجلّی می‌کند او را زیر و زبر و ذرّه ذرّه می‌گرداند فَلَّمَا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکاًّ. سایلی سؤال کرد که «آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست!» گفت «ما را غرض اینجا مثال است امّا آنجا نه جمل است و نه حمل، مثل دیگر است و مثال دیگر هرچند که عقل آن چیز را به جهد ادراک نکند اما عقل جهد خود را کی رها کند؟ و اگر (عقل) جهد خود را رها کند آن عقل نباشد، عقل آن است که همواره شب و روز مضطرب و بی‌قرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری، اگرچه او مدرک نشود و قابل ادراک نیست. عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع هر چند که پروانه خود را بر شمع زند بسوزد و هلاک شود امّا پروانه آن است که هرچند برو آسیب آن سوختگی و الم می‌رسد از شمع نشکیبد و اگر حیوانی باشد مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد و خود را بر آن نور بزند او خود پروانه باشد و اگر پروانه خود را بر نور شمع می‌زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد. پس آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حق را ادراک کردن آن هم حق نباشد. پس آدمی آن است که از اجتهاد خالی نیست و گِرد نور جلال حق می‌گردد بی‌آرام و بی‌قرار و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد. فصل دهم - اینچ می‌گویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ گفتی‌ست: اینچ می‌گویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ گفتی است و حکایتی می‌گویند بر ایشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودی؟ چون قلب گواهی می‌دهد؛ گواهی زبان چه حاجت گردد؟ امیر نایب گفت که «آری دل گواهی می‌دهد امّا دل را حظّی هست جدا و گوش را حظّی هست جدا چشم را حظّی است جدا و زبان را جدا به هر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد» فرمود که «اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته‌بود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی به چشم نبود و سخن او را به آواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمی‌دید که:

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1402/07/29 13:09
سمیه شکری

وَ مَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی اِنْ هُوَ اِلَّا وَحْیٌ یُوْحی

و از سر هوس سخن نمی گوید، این سخن به جز وحیی که وحی می شود، نیست. (نجم، آیه 3 و 4)

 

یَا رَبِّ لِابْنِ آوی مَاویً وَ لَیْسَ لِابْنِ مَرْیَمَ مَاویٌ 

پروردگارا، شغال آشیانه دارد در حالی که پسر مریم پناهگاهی ندارد.

 

شرح صوتی فیه ما فیه مولانا

پیوند به وبگاه بیرونی

1403/04/26 15:06
رضا از کرمان

سلام 

 در دفتر ششم بخش ۱۱۹ با عنوان سبب تاخیر در اجابت دعای مومن ازبیت ۴۲۱۴ به بعد  ( ای بسا مخلص که نالد در دعا /// تا رود دود خلوصش بر سما )  متناظر با همین موضوع ، مسئله به زیبایی وشیوایی در قالب مثنوی مطرح و تبیین  گردیده که مطالعه آن در تفهیم موضوع کمک موثری خواهد بود . خواندن این بخش را به دوستان گرامی توصیه مینمایم .

همچنین در دفتر چهارم میفرماید :

بنده مینالد به حق از درد ونیش/// صد شکایت میکند از رنج خویش 

حق همی گوید که آخر رنج ودرد///مر ترا لابه کنان وراست کرد

در حقیقت هر عدو داروی تست /// کیمیا ونافع ودلجوی تست

که بلای دوست تطهیر شماست/// علم او بالای تدبیر شماست

   شاد باشید