گنجور

فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته

حکایت شمارهٔ ۱ : فصل دوم از باب دوم در حکایاتی که ازان فایدۀ به حاصل آید و بعضی از حکایات مشایخ که از برای فایده بر لفظ مبارک شیخ رفته است حکایت شمارهٔ ۲ : در روزگار شیخ قدس اللّه روحه العزیز درویشی بودی کی همۀ خدمتهای خشن او کردی. یک روز کارگل می‌کرد و دست و پای در گل داشت، همچنان از میان کار بیرون آمد و به خدمت شیخ آمد و گفت ای شیخ من این همه کارهای سخت برای خدای نمی‌توانم کرد! طمع می‌دارم کی شیخ احسنت و زهی می‌کند و به تحسین مددی می‌فرماید. شیخ را خوش آمد از راستی آن درویش و گفت چنان کنیم. بعد آن چون شیخ می‌دیدی کی درویش کاری می‌کردی او را تحسین کردی و او بدان خوشدل بودی و قوت گرفتی. حکایت شمارهٔ ۳ : در آن وقت کی شیخ بطوس بود روزی با خواجه امام بوالحسن راوقی نشسته بودی و سخنی می‌گفتند. و شیخ را مهمی در پیش بود، ایشان در آن سخن بودند کی آن مهم شیخ ساخته شد. شیخ را برزفان برفت کی کارهای ما خدای ساز باشد! آنگه گفت کی الحمدلله رب العالمین. خواجه بوالحسن راوقی گفت ای شیخ پس کار ما دروگر می‌تراشد؟ شیخ گفت نه ولکن کار شما را شما در میان باشید و گویید من چنین کردم و چنین کنم و چنین می‌بایست کرد، پس کار شما هم خداساز باشد و لکن شما گویید کی ما هستیم و لکن کار ما را ما در میان نباشیم. حکایت شمارهٔ ۴ : خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می‌گفت کی کار ما با شیخ بوسعید همچنانست کی پیمانۀ ارزن. یک دانه شیخ بوسعید است و باقی منم. مریدی از آن شیخ بوسعید آنجا حاضر بود، چون آنرا بشنید از سر گرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ آمد و آنچ از خواجه امام مظفر شنیده بود با شیخ بگفت. شیخ گفت برو و با خواجه امام مظفر بگوی که آن یک دانه هم توی، ما هیچ چیز نیستیم. حکایت شمارهٔ ۵ : شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در طوس بود و شیخ چون برون می‌آمد استاد ابوبکر بوداع با شیخ بیرون آمد، شیخ او را هرچند باز می‌گردانید باز نمی‌گشت، شیخ گفت باز باید گشت. استاد گفت ای شیخ بی‌راه آوردی باز نخواهیم گشت گفت از راه تدبیر برخیز و بر راه تقدیر نشین. حکایت شمارهٔ ۶ : شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را دوست داشتی چون اورا به گورستان بردند شیخ فرزند را بدست خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشم شیخ روان گشت و با خود این بیت آهسته می‌گفت: حکایت شمارهٔ ۷ : در آن وقت که شیخ بنشابور بود روزی گفت اسب زین باید کرد تا بیرون رویم. ستور زین کردند، شیخ برفت و جمعی بسیار در خدمت شیخ برفتند. بدر نشابور بدیهی رسیدند، شیخ گفت این دیه را چگویند؟ گفتند کی در دوست. شیخ آنجا نزول کرد و شیخ آنجا با جمع آن روز مقام کردند. دیگر روز جمع گفتند کی ای شیخ برویم، شیخ گفت بسیار قدم باید زدن تامرد بدر دوست برسد چون ما آنجا رسیدیم کجا رویم؟ چهل روز آنجامقام کرد و کارها پدید آمد و بیشتر اهل آن دیه بر دست شیخ توبه کردند و همۀ اهل دیه مرید شیخ گشتند. حکایت شمارهٔ ۸ : روزی شیخ فصد کرده بود، حسن را گفت هان ای حسن چگونه می‌بینی؟ حسن گفت: حکایت شمارهٔ ۹ : یک روز شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس می‌گفت، خواجه بوعلی سینا از در خانقاه شیخ درآمد و ایشان هر دو پیش ازین یکدیگر را ندیده بودند اگرچه میان ایشان مکاتبه رفته بود. چون بوعلی از در درآمد شیخ روی بوی کرد و گفت حکمت دانی آمد. خواجه بوعلی درآمد و بنشست، شیخ با سر سخن رفت و مجلس تمام کرد و در خانه رفت، بوعلی سینا با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و با یکدیگر سه شبانروز بخلوت سخن گفتند بعد سه شبانروز خواجه بوعلی سینا برفت شاگردان او سؤال کردند کی شیخ را چگونه یافتی؟ گفت هرچ من می‌دانم او می‌بیند، و مریدان از شیخ سؤال کردند کی ای شیخ بوعلی را چگونه یافتی؟ گفت هرچ ما می‌بینیم او می‌داند و بوعلی سینا را در حقّ شیخ ما ارادتی پدید آمد و پیوسته نزدیک شیخ آمدی و کرامات شیخ می‌دیدی. یک روز از در خانۀ شیخ درآمد، شیخ گفته بود که ستور زین کنند تا به زیارت اندر زن شویم، و آن موضعیست بر کنار نشابور در کوه کی غار ابرهیم آنجا بوده است و صومعۀ وی آنجا. چون بوعلی درآمد شیخ گفت ما را اندیشۀ زیارت می‌باشد، بوعلی گفت ما در خدمت می‌باشیم جمع بسیار از متصوفه و مریدان شیخ و شاگردان بوعلی با ایشان برفتند. در راه که می‌رفتند نیی یافتند انداخته، شیخ گفت آن نی را بردارید برگرفتند و به شیخ دادند، شیخ نی در دست گرفته بود بجایی رسیدند کی سنگ خاره بود، شیخ آن نی بدان سنگ خاره نهاد و به سنگ خاره اندر نشاخت، بوعلی چون آن بدید در پای شیخ افتاد و کس ندانست کی در ضمیر بوعلی چه بود کی شیخ آن کرامت بوی نمود. اما خواجه بوعلی چنان مرید شیخ شد کی کم روزی بود کی به نزدیک شیخ مانیامدی و فصلی مشبع در اثبات کرامات اولیا و حالات متصوفه ایراد کرد و در بیان مراتب ایشان و کیفیّت سلوک جادۀ طریقت و حقّیقت تصانیف مفرد ساخت چنانک مشهورست. حکایت شمارهٔ ۱۰ : در آنوقت کی خواجه حسن مؤدب بارادت شیخ درآمددر نشابور، و در خدمت شیخ بیستاد، هرچ داشت از مال دنیا در راه شیخ صرف کرد و شیخ او را خدمت درویشان فرمود و او را به تربیت ریاضت می‌فرمود و از آن خواجگی در باطن خواجه حسن چیزی باقی بود. یک روز شیخ حسن را آواز داد و گفت یا حسن کواره بر باید گرفت و بسر چهارسوی کرمانیان باید شد و هر شکنبۀ و جگر بند که یابی بباید خرید و در آن کواره باید نهادن و در پشت گرفتن و بخانقاه رسانیدن. حسن کواره در پشت گرفت و به حکم اشارت شیخ برفت و آن حرکت بروی سخت می‌آمد، به ضرورت بسر چهار سوی کرمانیان آمد و هر شکنبه و جگربند کی یافت بخرید و درکواره نهاد و بر پشت گرفت و او از خجالت مردمان حیران کی او را در آن مدت نزدیک با جامهای فاخر دیده بودند و امروز بدین صفت می‌دیدند. و خود مقصود شیخ ازین فرمان این بود کی آن باقی خواجگی وحب جاه کی در سر اوست از وی فرو ریزد. چون حسن آن کواره در پشت گرفت و برین صفت از سر چهار سوی کرمانیان به خانقاه شیخ آورد به کوی عدنی کویان، و این یک نیمۀ راست بازار شهر نشابور بود، چون از در خانقاه درآمد و پیش شیخ بیستاد شیخ فرمود کی این را همچنان به دروازۀ حیره باید بردن و پاکیزه بشست و بازآوردن، همچنان به درواز حیره شد و آن آلتها پاک کرد و باز آورد. چون بخانقاه رسید از آن خواجگی وحب جاه چیزی باوی نمانده بود، آزاد و خوش دل درآمد. شیخ گفت اکنون این را به مطبخی باید سپرد تا اصحابنا را امشب شکنبه وایی باشد، حسن آنرا بداد و اسباب راست کرد و مطبخی بدان مشغول شد. گفت اکنون ترا غسلی باید آورد و جامهاء نمازی معهود پوشید و بسر چهار سوی کرمانیان باید شد و از آنجا تا به دروازۀ حیره باید شد و از همه اهل بازار پرسید کی هیچ کس را دیدی با کوارۀ در پشت گرفته؟ پس حسن به حکم اشارت برفت و از سر بازار تا آخر بازار کی آمده بود از یک یک دکان پرسید، هیچ کس نگفته بود کی این چنین کس رادیدیم یا آن کس تو بودی. چون حسن پیش شیخ آمد شیخ گفت ای حسن آن تویی کی خود را می‌بینی والا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست، آن نفس تو است کی ترا در چشم تو می‌آرد او را قهر باید کرد و چنان بحقّش مشغول کنی کی او را پروای خود و خلق نماند. حسن را چون آن حال مشاهده افتاد از بند پندار و خواجگی بکلی بیرون آمد و آزاد شد و مطبخی آن شکنبه وای بپخت و آن شب سفره نهادند و شیخ و جمع بر سفره بنشستند، شیخ گفت ای اصحابنا بخورید کی امشب خواجه وای حسن می‌خورید.