گنجور

حکایت شمارهٔ ۴

خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می‌گفت کی کار ما با شیخ بوسعید همچنانست کی پیمانۀ ارزن. یک دانه شیخ بوسعید است و باقی منم. مریدی از آن شیخ بوسعید آنجا حاضر بود، چون آنرا بشنید از سر گرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ آمد و آنچ از خواجه امام مظفر شنیده بود با شیخ بگفت. شیخ گفت برو و با خواجه امام مظفر بگوی که آن یک دانه هم توی، ما هیچ چیز نیستیم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می‌گفت کی کار ما با شیخ بوسعید همچنانست کی پیمانۀ ارزن. یک دانه شیخ بوسعید است و باقی منم. مریدی از آن شیخ بوسعید آنجا حاضر بود، چون آنرا بشنید از سر گرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ آمد و آنچ از خواجه امام مظفر شنیده بود با شیخ بگفت. شیخ گفت برو و با خواجه امام مظفر بگوی که آن یک دانه هم توی، ما هیچ چیز نیستیم.
هوش مصنوعی: خواجه امام مظفر حمدان در نوقان می‌گفت که رابطه ما با شیخ بوسعید مانند پیمانه‌ای از ارزن است که فقط یک دانه‌اش متعلق به شیخ بوسعید بوده و بقیه از آن من است. مریدی که آنجا بود، وقتی این صحبت‌ها را شنید، با شوق و ذوق بلند شد و به سمت شیخ بوسعید رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. شیخ بوسعید پاسخ داد که به خواجه امام مظفر بگوید که همان یک دانه هم متعلق به توست و ما هیچ چیز نیستیم.