حکایت شمارهٔ ۵
شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در طوس بود و شیخ چون برون میآمد استاد ابوبکر بوداع با شیخ بیرون آمد، شیخ او را هرچند باز میگردانید باز نمیگشت، شیخ گفت باز باید گشت. استاد گفت ای شیخ بیراه آوردی باز نخواهیم گشت گفت از راه تدبیر برخیز و بر راه تقدیر نشین.
حکایت شمارهٔ ۴: خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز میگفت کی کار ما با شیخ بوسعید همچنانست کی پیمانۀ ارزن. یک دانه شیخ بوسعید است و باقی منم. مریدی از آن شیخ بوسعید آنجا حاضر بود، چون آنرا بشنید از سر گرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ آمد و آنچ از خواجه امام مظفر شنیده بود با شیخ بگفت. شیخ گفت برو و با خواجه امام مظفر بگوی که آن یک دانه هم توی، ما هیچ چیز نیستیم.حکایت شمارهٔ ۶: شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را دوست داشتی چون اورا به گورستان بردند شیخ فرزند را بدست خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشم شیخ روان گشت و با خود این بیت آهسته میگفت:
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در طوس بود و شیخ چون برون میآمد استاد ابوبکر بوداع با شیخ بیرون آمد، شیخ او را هرچند باز میگردانید باز نمیگشت، شیخ گفت باز باید گشت. استاد گفت ای شیخ بیراه آوردی باز نخواهیم گشت گفت از راه تدبیر برخیز و بر راه تقدیر نشین.
هوش مصنوعی: شیخ ابوسعید در طوس بود و روزی وقتی بیرون میرفت، استاد ابوبکر با او همراه شد. شیخ هر بار او را به بازگشت ترغیب کرد، اما او به سمت جلو ادامه میداد. شیخ به او گفت که باید برگردد. استاد به او گفت: ای شیخ، تو ما را به بیراهه بردهای و ما نخواهیم برگشت. شیخ پاسخ داد: از راه تدبیر خود برخیز و بر سر راه تقدیر بنشین.