گنجور

حکایت شمارهٔ ۶

شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را دوست داشتی چون اورا به گورستان بردند شیخ فرزند را بدست خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشم شیخ روان گشت و با خود این بیت آهسته می‌گفت:

زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند

و بعد از آن پسری دیگر هم خرد از آن شیخ فرمان یافت، بر زبان شیخ رفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواستند دو دست انبویه‌شان فرستادیم تا رسیدن ما.

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شیخ را فرزندی خرد فرمان یافت و شیخ عظیم او را دوست داشتی چون اورا به گورستان بردند شیخ فرزند را بدست خویش در خاک نهاد و چون از خاک برآمد اشک از چشم شیخ روان گشت و با خود این بیت آهسته می‌گفت:
هوش مصنوعی: شیخی فرزندی کوچک داشت و او را بسیار دوست می‌داشت. زمانی که فرزندش را به خاک سپردند، شیخ خود او را در زیر خاک گذاشت. وقتی از خاک بیرون آمد، اشک از چشمان شیخ ریخت و به آرامی این بیت را زمزمه می‌کرد.
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
هوش مصنوعی: باید زشتی‌ها را خوب ببینیم و تصور کنیم که زیبا هستند، مانند زهر که باید با خیال اینکه شیرین است، نوشید.
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند
هوش مصنوعی: من تلاشی کردم اما نمی‌دانستم که راهی که در پیش گرفته‌ام، باعث می‌شود که گرفتارتر شوم.
و بعد از آن پسری دیگر هم خرد از آن شیخ فرمان یافت، بر زبان شیخ رفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواستند دو دست انبویه‌شان فرستادیم تا رسیدن ما.
هوش مصنوعی: پس از آن، پسری دیگر از آن شیخ نشانه‌ای خواست، و شیخ گفت که اهل بهشت از ما یادگاری خواسته بودند. بنابراین، دو دست انبویه خود را فرستادیم تا به ما برسد.