موش و گربه
مقدمه : بسم اللّه الرحمنّ الرحیم الحمد للّه رب العالمین و الصلواة و السلام على أشرف المرسلین و آله الطیبین الطاهرین و بعد: چنین گوید محمد المشتهر ببهاء الدین آوردهاند که موش پرهوشى سفید در گوشه بىقرار گرفته و از گوشهیى توشه تمتع کرده؛ ناگاه گربهیى در کلبهى او در آمد، موش را دست و پا بهم بر آمد و در زیر چشم نگاهى میکرد و از سوز سینه آهى میکشید. گربه بر آشفت و گفت اى دزد نابکار از براى چه آه کشیدى و از من چه دیدى که سلام نکردى؟ موش در جواب گفت: اى شهریار عالیمقدار طرفه سؤآلى کردى که از جواب شما عاجزم زیرا که هرگز کسى شنیده و دیده باشد که در حالت نزول ملک الموت کسى بر او سلام کرده باشد!. از این جواب، گربه بسیار آزرده خاطر شد و گفت: اى نابکار کجا از من ستمى بتو رسیده و کجا از من بتو آزارى واقع شده که از این قبیل سخنان جواب میگوئى؟، مرا بخاطر رسید که چون سلام آثار سلامتى است و سلام کردن در کتابها نوشته شده سنت است و جواب سلام واجب، پس اگر تو سلام کنى امر سنتى بجا آورده باشى و مرا متعهد امر واجبى کردهیى، زیرا که دیگر کسى در میان ما و تو نیست که جواب سلام گوید تا که فرض کفایه بجا آید پس اى موش صرفه تو را میشد. دیگر آنکه سبقت در سلام ثواب عظیم دارد و خواستم که ثواب جهت تو حاصل شود: نقلى وارد شده که در ایام حضرت نبوى شخصى در جائى پنهان شده بود که شاید در سلام بر آن حضرت سبقت گیرد. مقارن اینحال جبرئیل آمد و آن حضرت را خبر داد و گفت: حق تعالى میفرماید که فلان شخص در فلان موضع پنهان است تا در سلام بر تو سبقت گیرد و ما نخواستیم که مدعاى آن شخص حاصل شود، شما باید بر آن شخص در سلام سبقت کنى. پس در این باب مرا نفعى نمیباشد و ضررى هم واقع نمیشود. موش در جواب گفت: اینمعنى بر شما ظاهرست که تکلیف بقدر استطاعت است و زیاده بر آن مالایطاق خواهد بود گربه گفت: بلى راست میگوئى. باز موش از سر مکر و حیله گفت: اى بزرگوار بنمک دیرینه قسم که بسیار حرفها را به خاطر میرسد اما جرأت بیان آنرا ندارم چرا که در این وقت که نظرم بر جمال مردانه شما افتاد قطع قواى جمیع اعضاى من شد، چنانکه بینائى چشم و شنوائى گوش و گویائى زبان و قدرت رفتار بکلى از من قطع شد، پس هر گاه استطاعت بر گفتن و شنیدن نباشد و شما امر کنید البته مالایطاق خواهد بود. پس گربه گفت: اى موش! بدلیل آیه: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ، خواستم از راه برادرى با تو سلوک مسلوک دارم: موش گفت: مکرر عرض کردم که شوکت و عظمت بزرگان باعث ترس و هول زیر دستانست چون شهریار سؤآل نماید و بنده متوهم، چگونه میتوانم جواب بگویم؟ گربه گفت: دغدغه بخاطر راه مده و آنچه بخاطرت میرسد بگو!. موش گفت؛ ایخداوند! آیه إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ صحیح است اما کسى آیه إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ جبراً و قهراً نشنیده، برادرى بر دو قسم است، یکى برادرى حقیقى و یکى برادرى طریقى، هر گاه مرا یارائى و توانائى آن نباشد که با احدى از خود قوىتر برابرى کنم و برادرى نمایم، چگونه قبول برادرى کنم؟، پس آنگاه تکلیف چنین لازم میآید که مثلا شاهبازى بگنجشکى گوید: بیا با من پرواز کن و یا شیرى بروباهى تکلیف کند که بیا تا با هم جدال کنیم، یقین که اینها تمام خبرست که گفته میشود ولکن امکان عقلى ندارد. اگر شهریار مرا معذور میدارد و مرخص مىفرماید که ببنده خانه رفته باشم زهى کرم و منتهاى احسان میباشد که دربارهى ضعیفان بحا آورده باشد، چرا که مرا چند فرزند خرده میباشند که همگى چشم در راه و در انتظارند که ایشان را ملاقات نموده و سرکشى نمایم و باز بملازمت مشرف شوم. گربه در جواب گفت: اى موش! طریقهى برادرى چنین نمیباشد که من وارد تو شده باشم تو مرا تکلیف ننمائى و بخانهى خود نبرى و بر وى و دیگر از خانه بیرون نیائى و در اندرون با من گفتگو نمائى، اکنون بیا تا من تو را بخانهى خود برم ضیافت نمایم! موش مضطرب شد، چرا که میدانست اگر اقرار کند جان بیرون نخواهد برد یاراى گفتنش نماند، تا آخر گفت: اى شهریار! سبب تکلیف نکردن بنده این بود که ترکیب مبارک شما قویست و درگاه خانهى من بسیار تنگست، پس شما را آمدن در خانهى ما مشکل است و آزار بوجود شما میرسد بنابراین دو کلمه عرض گستاخى شده. موش دیگر باره با خود گفت که هر گاه در اینوقت تزویرى و حیلهیى ساختى از چنگ این ظالم خلاص شدى و گرنه خلاصى دیگر ممکن نخواهد بود. پس آنگاه موش سر بر آورد و با گربه گفت: اى مخدوم! مرا کى گمان بود که با خدام و فقیران و زیر دستان اینقدر لطف و شفقت خواهد بود، الحال که دانستم لطف شهریار نسبت بزیردستان تا چه حدست در اینوقت که امر عالم باشد؛ بروم فرشى و نقلى و دو خوانچهى حاضرى بجهت سرکار شهریار بیاورم که رفع خجالت و روسیاهى شود. حکایت ۱ : راهدارى ظالم و بدکیش و بىدیانت، و عمل او راهدارى بود و همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند. تا روزى که وفات یافت؛ مردم میگفتند « ایا حال این راهدار چگونه باشد ؟» قضا را شبى یکى از صلحا آن شخص را در خواب دید که به کمال خوشوقتى آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید: « اى مرد! تو نه آن مرد راهدارى که مردم را ظلم مینمودى؟ » گفت:« بلى. » گفت: « میخواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه را کردى و این مرتبه از چه جهت یافتى؟» آن مرد گفت: « کرم خدا بر عصیان من زیادتى کرد و مرا بخشید. » آن مرد گفت:« تو را به خدا قسم میدهم که وسیله بخشش بیان کن! » آن مرد راهدار گفت: « در حین حبات روزى از راهدارخانه میرفتم که به گماشتگان سرکشى نمایم در میان راه طفلى را دیدم که گریه میکند و ظرف او شکسته و دوشاب او ریخته از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: « پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکى از خویشان ببرم، در عرض راه پاى من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر بردن مشکل است.» چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته به خانه خود بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و باو دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشیدند. دیگر من کم از آن طفل نیستم، خداوند عالمیان تو را به بیچارگى من خواهد بخشید. دیگر اى گربه! اگر تو راست میگویى و از قیامت خبر دارى چرا دست از ظلم بر نمیدارى؟ و آنچه در باب قیامت به من گفتى من معتقدم و خواهم اعتقاد بدان داشت، لیکن تو دست از آزار مردم بردار! گربه گفت: اى موش گوش بدار! و ظن بد دربارهى من مبر که من ظالم نیستم بلکه تو خود ظالمى، در این ساعت تو را و ظالمى تو را بر تو معلوم مینمایم. حکایت ۲ : گربه گفت: بدان اى موش! در چندى قبل از این، گذرم افتاد در مدرسهیى به حجرهى طالب العلمى، قضا را در آن حجره کثرت موش به مرتبهیى بود که حد و حصر نداشت و تو میدانى که در حجره طالب علم به غیر از کاغذ و پشتى و کتاب و نمد زیرپایى چیز دیگر نیست، و موشان از عداوت قلبى و ظالمى که جبلى ذات ایشانست، هجوم به کتابهاى طالب علم میآوردند و کاغذهاى طالب علم را پاره پاره و نابود میکردند و لیقه از دوات او بیرون میآوردند و دستار سر طالب علم را ضایع مینمودند و نمد حجره را سوراخ میکردند. آن طالب علم از دست موشان عاجز بود تا آنکه من داخل آن حجره شدم و موشى را گرفتم، طالب علم را خوش آمد، در حال ته سفرهیى که داشت به من داد و هر روز مرا بسیار عزت میکرد تا مدتى چند بگذشت، روز بروز در کشتن موشان سعى میکردم و ایشان را بجزاى خود میرسانیدم تا چنان شد که قلیلى موش که مانده بود از من گریزان شدند و طالب علم چون این مردى را از من مشخص کرد مرا پیش طلبید و دست بر سر و رو و دهن من میکشید و میگفت: اى سنور خیر مقدم! مرحبا مرحبا، اجلس عندى! و هر روز مرا غایط در خاک کردن و پنهان نمودن تعلیم میکرد و همچنین تعلیم بعضى کلمات در اصول و فروع میداد، نمىبینى که ما گربهها معو معو میکنیم به مد و تشدید میگوییم، و دیگر بسیار مسألههاى شرعى یاد گرفتم، اکنون در درس و بحث مهارت تام دارم و به کمال صلاح آراسته، و یقین کردم که آزار امثال شما، مردم را عبادتست. موش گفت: از کجا میگویى؟ گفت: از روى دلیل و حدیث. موش گفت: بیان فرما گربه گفت: اى موش! شنیدهام که در حدیث است هر کس از قرار قول و حدیث رسول صلى اللّه علیه و آله عمل کند عبادتست. موش گفت: بلى گربه گفت: هم در حدیث است که موذى را باید کشت و نیز ظاهرست که هیچ مخلوقى عزیزتر و مکرمتر از آدم نیست، پس هرگاه قتل آدم موذى واجبست، تو کیستى؟ حیات و ممات تو چه چیز است؟ موش گفت: اى گربه! اگر تو طالب علمى من نیز مدتى در مدرسه بودهام و از مسألههاى شرعى عارى نیستم و چند سال قبل از این در بقعهى شیخ سعدى علیه الرحمة مجاور بودم و صوفى شدم و در تصوف مهارت تمام دارم. گربه گفت: بسیار خوب گفتى که ما را از حال خود خبر دادى. موش گفت: بلى گربه گفت: پس کسى که نیک دیده و فهمیده باشد چرا ترک حرام خوردن نکند و مدام سعى در خوردن مال مردم کند. موش گفت: مگر نشنیدهیى که خداوند عالمیان کوه کوه گناه را میبخشد؟ و همچنین در پیش دیوار مسجدى روزى نشسته بودم که واعظى موعظه میکرد و میگفت خداوند عالمیان توبهى بندگان خود را مغفرت گردانیده. گربه گفت: اى موش! مگر تو نشنیدهاى که ما هم آفریدهى خداییم این موعظه را بیان نما تا بشنویم و ببینیم صحت دارد یا ندارد! موش گفت: عرض میکنم، زمانى مستمع باش تا آنچه شنیدهام بیان کنم. حکایت ۳ : اینچنین شنیدهام که در زمان حضرت رسول اللّه شخصى به خدمت آن حضرت آمد و گفت یا رسول اللّه گناهى کردهام اگر توبه کنم خدایتعالى مرا میآمرزد؟ حضرت فرمود: بلى، چرا که خداوند عالمیان ستار العیوب است و غفار الذنوب. آن مرد گفت: یا رسول اللّه مشکل است این گناه که از من صادر شده خداى تعالى ببخشد. حضرت فرمود: خون کردهاى؟. گفت: نه! فرمود، پس گناه خود را به من بگو!. آن مرد گفت: یا رسول اللّه من مردى میباشم نباش یعنى کفن دزدى میکنم، از آن جمله روزى دخترى از بزرگان عرب فوت شده بود دانستم که او را کفن خوش قماش خواهند کرد، شب رفتم که کفن او را باز کنم شیطان مرا فریب داد! یا رسول اللّه! هم کفن او را بیرون آوردم و هم با او جمع شدم و مُهر بکارت او را بردم و در همان ساعت صدایى به گوشم خورد که« اى فاسق فاجر من پاک بودم مرا پلید ساختى، خدایتعالى جزایت بدهد! » حضرت چون این سخن را از آن مرد شنید گفت: دور شو اى ملعون! آنمرد از شهر بیرون شد و روى به صحرا نهاد و چهل روز و چهل شب میگریست و میزارید و میگفت: خداوند! همه کس بدرگاه تو پناه مىآورد و رسول تو مرا از درگاهت راند و بعد از چهل شبانه روز جبرئیل علیه السلام به آن حضرت نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام میرساند و میفرماید: که ما تو را وسیلهى آمرزش معصیت عاصیان کردهایم، چرا این مرد را از درگاه ما ناامید کردهاى؟ او را دریاب که توبهى او قبول شد! و هم چنین هر کس به قصد توبه رو به درگاه ما نهد البته گناه او را مىآمرزیم! اى گربه! من توبه کنم تا خدایتعالى مرا بیامرزد. گربه گفت: اى موش! حرفى شنیدهاى اما درست و تمام نشنیدهاى! موش گفت، اى شهریار بیان فرماى تا بشنوم و فرا گیرم. گربه گفت: حکایت ۴ : چون آیه توبه نازل شد، خداوند عالمیان آن مرد نباش را مغفرت داد. اما هنگامیکه آن آیه در شأن حضرت رسول اللّه نازل شد در آنوقت ابلیس پرتلبیس حاضر شد، بسیار بگریست و مضطرب بود، خود را در سر کوه بلندى رسانید و هر دو دست خود را برداشته فریاد میکرد، فرزندان او همگى حاضر شدند و دیدند که پدر ایشان بسیار مضطرب است پرسیدند: اى شیخ! تو را چه میشود که چنین مبتلا شدهاى؟ گفت:« اى فرزندان! مرا قصهى مهمى رخ نموده است که حد و وصف ندارد من به سبب سجده نکردن به آدم راندهى درگاه شدم و مردود شدم و آن وقت که مرا از درگاه راندند کمر عداوت فرزندان آدم را بر میان بسته و خوشدل شدم و با خود گفتم که شب و روز سعى در فریب دادن فرزندان آدم میکنم و نمیگذارم که یکى از فرزندان آدم متابعت امر الهى نمایند و به بهشت روند بلکه همه را گمراه کرده به دوزخ اندازم، حالا خداوند عالمیان آیهى توبه به رسول خود محمد فرستاده و هر کس گناهى کرده باشد چون توبه کند خداى تعالى توبهى او را قبول میکند و میآمرزد، در اینصورت کار من تباه شده و نمیدانم در این کار چه تدبیر کنم؟» هر یک از فرزندان آن لعین وجهها و عذرها گفتند، ابلیس قبول نمیکرد، ناگاه پسر بزرگ شیطان که خناس نام داشت برخاست و گفت: اى پدر بزگوار! چون فریب و گمراهى آدمیان بدست ماست و همچنین که فریب میدهیم در امرهاى قبیح که رضاى خدا در او نیست، همچنین فریب مىدهیم ایشان در نکردن توبه که دفع الوقت نمایند. تا وقت مقتضى گردد و بىتوبه از دنیا روند. ابلیس چون این سخن را از پسر بزرگ خود خناس شنید برخاست و پیشانى او را بوسید و گفت در میان همه فرزندان من، ارشد و رشیدتر تویى!. پس اى موش! اگر فریب شیطان نخوردهاى چرا حالا در حضور من توبه میکنى؟ موش گفت: اى شهریار! بسیار آگاهى دادى مرا، اما خواجه حافظ علیه الرحمه سخنهاى خوب در دیوان خودش گفته، اگر کسى فهم نموده و به آنها کار کرده باشد خوب است. گربه گفت: من نقل از قرآن میکنم و حدیث میگویم و تو از قول خواجه حافظ سخن میگویى؟ موش گفت: اما تو حقیقت معنى نمیگویى، در غزلى حافظ در باب توبه فرمودن و توبه نکردن سخنى گفته. گربه گفت: از این صریحتر بیان کن تا فهمیده شود. موش گفت: اى شهریار! روزه دارم و در روزه غزل خواندن هر چند باطل میکند و میترسم که مبادا خاطر شهریار را ملالى بهم رساند، معهذا میگویم: حکایت ۵ : روزى چون دیوانگان گذرم به ویرانهاى افتاد، جغدى دیدم که در کنگرهى قصر خرابهاى نشسته و در آبادى بر روى خود بسته. گفتم: از چه روى ویرانه را گزیدهاى و ویرانه را به نقد عمر خود خریدهاى؟ جغد گفت: روزى از روى امتحان به سویى گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم، دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بیعمل در پى صحبت میباشند و یکى را دیدم که قد در دعوى برافراشته که من چنارم، نار از غیرت چهره برافروخته و گلنارى نشان داده بانگ بر وى زد و گفت: تو که چنارى فى الواقع بگو بارت کو؟! حکایت ۶ : آوردهاند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت، در حال طفولیت، آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضاً، چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود. اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کردهاى؟ در جواب، پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من، اما چون اطاعت پدر امری است واجب، لا علاج راضى به پسر وزیر شدم، اما در شب عروسى وعدهى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گلهاى باغچه حرم است. چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت. چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد. در همان شب برادر زادهى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید، قضا را مشعلداران را دید که مشعلها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت. چون نیمى از شب بگذشت و خدمهها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید، دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که رفع قضاى حاجت نماید، بدین بهانه خود را خلاص و بىنهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه؟ و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است. دختر با تفکرات بسیار در خیابان میرفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد، دختر را دید، رفت و خود را در قدم دختر انداخت. دختر گفت: الحال محل تواضع نیست، بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم. پسر با دختر آمد، قضا را مهتران در خواب بودند، دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند. آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید، دید که دختر دیر کرد، از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید، پریشان گردید و ترک خانهى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد. موش گفت: اى گربه! حال این قضیه نقل ما و توست، اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمیداشت، اکنون چرا سرگردان میشد؟. گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت: اى موش! بر من استهزاء میکنى و حالا که مرا در خانهى خود نگاهداشتهاى دام سرور و تمسخر فرو گذاشتهاى؟! امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند. موش گفت: اى شهریار! بزرگان را حوصله از این زیاده میبایست باشد، به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى!. خاطر جمع دار که مخلصت برجاست، چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد؟ تتمهى حکایت چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحلگاه رسیدند، از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود، کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را میخواندند: حکایت ۷ : روایت میکنند که در اردستان روباه بسیار است، یعنى زیاده از سایر بلاد، نظر به آنکه انار در آن ملک فراوان و روباه در شکستن انار و اتلافش بسیار راغب است. مردم اردستان از خوف و توهم اینکه مبادا روباه رنجیده شود و به باغ رفته انارها را ضایع نماید به این سبب ملایمت نموده عزت روباه را میداشتند، به درجهیى که روزها در خانهها عبور و مرور میکردند و به هر چه میرسیدند میخوردند و کسى را قدرت بدم زدن نبود. حکایت ۸ : شیخى با جمعى از مریدان از دهى بیرون آمده بدهى دیگر میرفت، در اثناى راه دید که مردى از باغ بیرون آمد و سبدى بر سر دارد و می رود، شیخ با خود گفت که در اینجا میتوان کراماتى ظاهر نمود زیرا که اکثر مردم این ده، رئیس حسین و رئیس عز الدین و خالو قاسم، نام دارند و این مرد هم البته یکى از این اسمها دارد و و سبد او نیز میوه دارد، اولى آنست که این مرد را صدا زنى و بگویى که سبد میوه را بیاورد تا خورده شود و سپس با خود گفت: که اگر این کار به وقوع پیوست عجب کراماتى ظاهر گردد و نان تو در میان مردم نادان اراذل پخته گردد و در این باب شهرت تمام میکنى!. پس روى به آن مرد نموده گفت: اى رئیس عز الدین! رئیس حسین خالو قاسم شهریار! آن مرد چون اسم رئیس را شنید جواب داد و رو به عقب نمود، دید شیخ با جمعى از مریدان میرود. شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم!. آن مرد پیش آمد و گفت: اى شیخ! مرا عمو عید میخوانند و سبد من هم از میوه نیست!. شیخ با خود گفت که این دروغ میگوید اگر این اسم را نداشت جواب نمیداد گویا در دادن میوه مضایقه دارد یا اینکه مرا بیکرامات تصور میکند. پس از این خیال گفت: اى مرد مرا خبر دادهاند که آنچه در سبد است نصیب من و مریدان است و و تو به علت میوه ندادن نام خود را عمو عید گذاشتهاى و دروغ میگویى و انکار میوه هم میکنى. آن مرد قسم یاد کرد که یا شیخ از شما عجب دارم اگر این سبد میوه داشت البته به شما میدادم. شیخ گفت: اى مرد اگر راست میگویى سبد را بر زمین بگذار تا ما خود نگاه کنیم، اگر میوه نداشته باشد سبد را برداشته برو! آنمرد نمیخواست که سبد را بر زمین بگذارد زیرا سبب خجالت میگردید، از این جهت در زمین گذاشتن سبد مضایقه مىنمود. شیخ ایندفعه خاطرجمع گردید و گفت: در رموز و عالم خفاء به من گفتهاند که این سبد نصیب من و مریدان من است و تو اى مرد شک در قول ما مکن و سبد را بگذار! آن مرد لاعلاج شده سبد را بر زمین بگذاشت. چون شیخ نگاه کرد دید آن سبد پر از سرگین الاغ است، زیرا مدتها الاغ در باغ چریده بود و آن مرد سرگینها را جمع نموده در سبد گذارده بود و به خانه میآورد. چون شیخ آن سرگین را بدید از روى خجالت به مریدان خود گفت: هر کس که به نور عشق فروزان است شروع در خوردن کند میداند که این چه لذت دارد!. پس مریدان هر یک به تقلید یکدیگر تعریف میکردند، یکى میگفت: که بوى مشک به مشام من میرسد!، دیگرى میگفت: اگر عنبر باین خوشبویى بود البته به صد برابر به طلا نمیدادند!، دیگرى میگفت: هرگز شکر را باین چاشنى ندیدهام!، بارى تا آن از سگ کمتران یک سبد سرگین را بخوردند و تعریف کردند شیخ با خود میگفت که هر کس از این بچشد و دل خود را بد نکند باطن او البته صاف گردد و قوت گرسنگى و تشنگى بهم میرساند!. اى موش؟ نمیدانم در این مدت که در سلک صوفیان بودهیى از این لقمههاى لذیذ خوردهیى یا نه؟!. و باز حکایت دیگر: حکایت ۹ : آوردهاند که روزى مریدى بنزد شیخى از مشایخ آن زمان رفت و گفت: یا شیخ! زن من حامله است، میترسم که دخترى بیاورد، توقع اینکه دعا کنى که از برکت انفاس شما، خدایتعالى پسرى کرامت کند. شیخ گفت: برو چند خربزه بسیار خوب با نان و پنیر بیاور تا اهل اللّه بخورند و در حق تو دعا کنند!. آن مرد گفت: بچشم!. بعد رفت و نان و پنیر و خربزه حاضر ساخت. پس از صرف و تناول، آن مرد را دعا نمودند، شیخ نیز دعا و فاتحه بخواند و گفت: اى مرد خاطر جمعدار که خداى تعالى البته تو را پسرى کرامت خواهد فرمود که در ده سالگى داخل صوفیان خواهد شد. چون مدت حمل بگذشت و حمل را بنهاد دخترى کریه منظر بود، آن مرد بسیار دلگیر گردید، به خدمت شیخ آمد در حالتى که همهى مریدان نزد شیخ حاضر بودند گفت: یا شیخ؟! دعاى تو در حق من اثرى نکرد و حال اینکه شما تأکید فرمودى خداى تعالى پسرى کرامت خواهد فرمود، الحال دخترى بد ترکیب و کریه منظر متولد گردیده؟! شیخ گفت: البته آن سفره که به جهت اهل اللّه آوردى به اکراه بوده، چنانچه آنرا از راه رضا و صدق و ارادت آورده بودى البته پسرى میشد، در هر حال به نهایت خاطر جمع دار اگر چه دختر است لکن زیاده از پسر به تو نفع خواهد رسید، زیرا من در خلوت و مراقبت چنین دیدم که علامه خواهد شد. پس از این گفتگو، به دو ماه دختر وفات یافت. آن مرد باز به نزد شیخ آمد و گفت: یا شیخ! آن دختر نیز وفات یافت، غرض اینکه دعاى شما به هیچ وجه تأثیرى نکرد. شیخ گفت: ما گفتیم این دختر بیش از پسر به تو نفع میرساند، اگر زنده میماند بر مشغلهى دنیا دارى و آلودگى تو میافزود پس بهتر آنکه به رحمت ایزدى پیوسته شد. روایت شده که چون شیخ این بگفت مریدان به یکبار برخاسته بر دست و پاى شیخ افتادند و پاى شیخ را بوسه میدادند و میگفتند: انشاء اللّه تعالى وجود شما را سلامت دارد که از این وجه ما را حیات تازه بخشیدى، حقا که نفس و دم پیر کامل، کم از دم عیسى نیست! چرا که گفتهاند: