گنجور

حکایت ۲

گربه گفت: بدان اى موش! در چندى قبل از این، گذرم افتاد در مدرسه‌یى به حجره‌ى طالب العلمى، قضا را در آن حجره کثرت موش به مرتبه‌یى بود که‌ حد و حصر نداشت و تو می‌دانى که در حجره طالب علم به غیر از کاغذ و پشتى و کتاب و نمد زیرپایى چیز دیگر نیست، و موشان از عداوت قلبى و ظالمى که جبلى ذات ایشانست، هجوم به کتابهاى طالب علم می‌آوردند و کاغذهاى طالب علم را پاره پاره و نابود می‌کردند و لیقه از دوات او بیرون می‌آوردند و دستار سر طالب علم را ضایع می‌نمودند و نمد حجره را سوراخ می‌کردند. آن طالب علم از دست موشان عاجز بود تا آنکه من داخل آن حجره شدم و موشى را گرفتم، طالب علم را خوش آمد، در حال ته سفره‌یى که داشت به من داد و هر روز مرا بسیار عزت می‌کرد تا مدتى چند بگذشت، روز بروز در کشتن موشان سعى می‌کردم و ایشان را بجزاى خود می‌رسانیدم تا چنان شد که قلیلى موش که مانده بود از من گریزان شدند و طالب علم چون این مردى را از من مشخص کرد مرا پیش طلبید و دست بر سر و رو و دهن من می‌کشید و می‌گفت: اى سنور خیر مقدم! مرحبا مرحبا، اجلس عندى! و هر روز مرا غایط در خاک کردن و پنهان نمودن تعلیم می‌کرد و همچنین تعلیم بعضى کلمات در اصول و فروع می‌داد، نمى‌بینى که ما گربه‌ها معو معو می‌کنیم به مد و تشدید می‌گوییم، و دیگر بسیار مسأله‌هاى شرعى یاد گرفتم، اکنون در درس و بحث مهارت تام دارم و به کمال صلاح آراسته، و یقین کردم که آزار امثال شما، مردم را عبادتست. موش گفت: از کجا میگویى؟ گفت: از روى دلیل و حدیث. موش گفت: بیان فرما گربه گفت: اى موش! شنیده‌ام که در حدیث است هر کس از قرار قول و حدیث رسول صلى اللّه علیه و آله عمل کند عبادتست. موش گفت: بلى‌ گربه گفت: هم در حدیث است که موذى را باید کشت و نیز ظاهرست که هیچ مخلوقى عزیزتر و مکرم‌تر از آدم نیست، پس هرگاه قتل آدم موذى واجبست، تو کیستى؟ حیات و ممات تو چه چیز است؟ موش گفت: اى گربه! اگر تو طالب علمى من نیز مدتى در مدرسه بوده‌ام و از مسأله‌هاى شرعى عارى نیستم و چند سال قبل از این در بقعه‌ى شیخ سعدى علیه الرحمة مجاور بودم و صوفى شدم و در تصوف مهارت تمام دارم. گربه گفت: بسیار خوب گفتى که ما را از حال خود خبر دادى. موش گفت: بلى‌ گربه گفت: پس کسى که نیک دیده و فهمیده باشد چرا ترک حرام خوردن نکند و مدام سعى در خوردن مال مردم کند. موش گفت: مگر نشنیده‌یى که خداوند عالمیان کوه کوه گناه را می‌بخشد؟ و همچنین در پیش دیوار مسجدى روزى نشسته بودم که واعظى موعظه می‌کرد و می‌گفت خداوند عالمیان توبه‌ى بندگان خود را مغفرت گردانیده. گربه گفت: اى موش! مگر تو نشنیده‌اى که ما هم آفریده‌ى خداییم این موعظه را بیان نما تا بشنویم و ببینیم صحت دارد یا ندارد! موش گفت: عرض می‌کنم، زمانى مستمع باش تا آنچه شنیده‌ام بیان کنم.

حکایت ۱: راهدارى ظالم و بدکیش و بى‌دیانت، و عمل او راهدارى بود و همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند. تا روزى که وفات یافت؛ مردم می‌گفتند « ایا حال این راهدار چگونه باشد ؟» قضا را شبى یکى از صلحا آن شخص را در خواب دید که به کمال خوشوقتى آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید: « اى مرد! تو نه آن مرد راهدارى که مردم را ظلم مینمودى؟ » گفت:« بلى. » گفت: « می‌خواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه را کردى و این مرتبه از چه جهت یافتى؟» آن مرد گفت: « کرم خدا بر عصیان من زیادتى کرد و مرا بخشید. » آن مرد گفت:«  تو را به خدا قسم می‌دهم که وسیله بخشش بیان کن! » آن مرد راهدار گفت: « در حین حبات روزى از راهدارخانه می‌رفتم که به گماشتگان سرکشى نمایم در میان راه طفلى را دیدم که گریه می‌کند و ظرف او شکسته و دوشاب او ریخته از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: « پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکى از خویشان ببرم، در عرض راه پاى من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر بردن مشکل است.» چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته به خانه خود بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و باو دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشیدند. دیگر من کم از آن طفل نیستم، خداوند عالمیان تو را به بیچارگى من خواهد بخشید. دیگر اى گربه! اگر تو راست میگویى و از قیامت خبر دارى چرا دست از ظلم بر نمی‌دارى؟ و آنچه در باب قیامت به من گفتى من معتقدم و خواهم اعتقاد بدان داشت، لیکن تو دست از آزار مردم بردار! گربه گفت: اى موش گوش بدار! و ظن بد درباره‌ى من مبر که من ظالم نیستم بلکه تو خود ظالمى، در این ساعت تو را و ظالمى تو را بر تو معلوم می‌نمایم.حکایت ۳: اینچنین شنیده‌ام که در زمان حضرت رسول اللّه شخصى به خدمت آن حضرت آمد و گفت یا رسول اللّه گناهى کرده‌ام اگر توبه کنم خدای‌تعالى مرا می‌آمرزد؟ حضرت فرمود: بلى، چرا که خداوند عالمیان ستار العیوب است و غفار الذنوب. آن مرد گفت: یا رسول اللّه مشکل است این گناه که از من صادر شده خداى تعالى ببخشد. حضرت فرمود: خون کرده‌اى؟. گفت: نه! فرمود، پس گناه خود را به من بگو!. آن مرد گفت: یا رسول اللّه من مردى می‌باشم نباش یعنى کفن دزدى میک‌نم، از آن جمله روزى دخترى از بزرگان عرب فوت شده بود دانستم که او را کفن خوش قماش خواهند کرد، شب رفتم که کفن او را باز کنم شیطان مرا فریب داد! یا رسول اللّه! هم کفن او را بیرون آوردم و هم با او جمع شدم و مُهر بکارت او را بردم و در همان ساعت صدایى به گوشم خورد که« اى فاسق فاجر من پاک بودم مرا پلید ساختى، خدای‌تعالى جزایت بدهد! » حضرت چون این سخن را از آن مرد شنید گفت: دور شو اى ملعون! آن‌مرد از شهر بیرون شد و روى به صحرا نهاد و چهل روز و چهل شب می‌گریست و می‌زارید و می‌گفت: خداوند! همه کس بدرگاه تو پناه مى‌آورد و رسول تو مرا از درگاهت راند و بعد از چهل شبانه روز جبرئیل علیه السلام به آن حضرت نازل شد و گفت: خداوند تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: که ما تو را وسیله‌ى آمرزش‌ معصیت عاصیان کرده‌ایم، چرا این مرد را از درگاه ما ناامید کرده‌اى؟ او را دریاب که توبه‌ى او قبول شد! و هم چنین هر کس به قصد توبه رو به درگاه ما نهد البته گناه او را مى‌آمرزیم! اى گربه! من توبه کنم تا خدای‌تعالى مرا بیامرزد. گربه گفت: اى موش! حرفى شنیده‌اى اما درست و تمام نشنیده‌اى! موش گفت، اى شهریار بیان فرماى تا بشنوم و فرا گیرم. گربه گفت:

اطلاعات

منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.