گنجور

حکایت ۷

روایت می‌کنند که در اردستان روباه بسیار است، یعنى زیاده از سایر بلاد، نظر به آنکه انار در آن ملک فراوان و روباه در شکستن انار و اتلافش بسیار راغب است. مردم اردستان از خوف و توهم اینکه مبادا روباه رنجیده شود و به باغ رفته انارها را ضایع نماید به این سبب ملایمت نموده عزت روباه را می‌داشتند، به درجه‌یى که روزها در خانه‌ها عبور و مرور می‌کردند و به هر چه می‌رسیدند می‌خوردند و کسى را قدرت بدم زدن نبود.

قضا را روزى روباهى از راهى می‌گذشت، صداى مهیبى به گوش روباه رسید.

بسیار پریشان و مضطرب شد و متوهم گشت. گویا ابریق کهنه‌یى به گوشه‌یى افتاده بود و باد به آن ابریق می‌خورد و صدا می‌داد و روباه از توهم آن حیران، لهذا بهر طرفى نظاره می‌کرد و در حال خود فرو مانده بود چنانکه از حرکت باز مانده بود، قضا را روباه دیگر به او برخورد و در آن وقت باد اندکى کم شده بود و صدا از ابریق نمی‌آمد، چون نظر کرد و آن روباه را دید که حیران و فرو مانده ایستاده و بهر طرف می نگرد، در این حال آن روباه مضطرب به آن روباه دیگر گفت که در اصطرلاب نگاه کردم چنان می‌نماید که در این چند روز در همین موضع شیرهایى پیدا شوند که تمام روباه‌ها را سر می‌کنند، بهتر این است تا من و تو از این موضع بیرون برویم. دروغ گفتن این روباه بجهت این بود که می‌خواست آن روباه نداند که او از ابریق کهنه ترسیده است و او را همراه خود ببرد که مبادا در آن حوالى‌ که صدا بود مضرتى باشد و هر گاه چیزى هم واقع شود او خود بگریزد و آن روباه بی‌خبر را در دام بگذارد و گرفتار گرداند، باین خیال باتفاق هم براه افتادند و هر ساعت روباه متوهم می‌ایستاد و هوشیارى می‌نمود باز روانه می‌شدند، آن روباه دیگر می‌گفت که اى یار عزیز اینقدر تأمل چرا می‌کنى؟ گفت: به واسطه‌ى اینکه در این نزدیکى می‌باید طعمه‌یى باشد، و آن روباه بی‌خبر را به حیطه‌ى طعمه به آن طرفى که صدا بود روانه کرد و خود از طرفى دیگر می‌دوید و اثرى از طعمه نیافت، بعد از تکاپوى بسیار به یکدیگر رسیدند، روباه خاطرجمع شد که از موضع آن صدا گذشته است، تا آنکه به تلى رسیدند آن روباه متوهم ابریق شکسته‌یى بنظرش درآمد که در آن تل افتاده، با خود گفت که شاید در این طرف دریا باشد و این روباه را با خود آورده، حال این قصه را می‌خواهد به زبان روباه بیان کند، گفت:

باید تأمل کرد تا در رمل نگاه کنم، بعد از مدتى سر برآورد و گفت: آنچه به نظر می‌آید می‌باید شیر باشد، بیا تا از اینجا برویم! این بگفت و به سرعت می‌دوید آن روباه بیچاره از توهم شیر گریزان شد و از آن دشت و صحرا بیرون رفت، و آن روباه برگردید و بر سر آن ابریق آمد دید که ابریق شکسته‌ای‌ست چون نزدیک‌تر شد دید هنوز اندک بادى می‌آید، پس معلوم روباه شد که آن صداى سابق هم از آن ابریق بوده است، روباه از آن صدا و آن نومیدى، از قهر به ابریق گفت که به شب بیدارى روباه قسم تا تو را به بلایى گرفتار نکنم از پا ننشینم و آرام نگیرم، پس از آن ابریق را مى‌غلطاند و می‌برد تا به کنار دریا رسید، ابریق را بر دم خود استوار نموده به دریا انداخت، هر مرتبه که آب به کوزه می‌رفت و صدا می‌کرد روباه می‌گفت که اگر صد بار عجز و زارى کنى در نزد من سودى ندارد تا تو را غرق نسازم. خلاصه ابریق پر شد و سنگین گردید و روباه را به پایین کشید، روباه چون دید که در آب غرق می شود مضطرب شد و علاجى جز قطع دم خود کردن نیافت، لهذا به صد زحمت دم خویش را قطع نموده ابریق با دم روباه غرق شد و روباه به هزار مشقت خود را از آب بیرون انداخت و روانه شد و با خود می‌گفت که عجب جانى از این دریا به سلامت بردى، بعد فکر کرد که اگر خویشان مرا در چنین حالتى ببینند نهایت شرمندگى و سرشکستگى من باشد پس بهتر آنستکه در جایى پنهان شوم تا مردم مرا نبینند، و به آهستگى قدم می‌زد و می‌رفت، قضا را در سر راه او بازارچه‌یى بود و در آن بازارچه دکان صباغى، از دریچه داخل بدان دکان گردید.

استاد به جهت کارى به جایى رفته بود، چون برگشت و در دکان را باز نمود روباه برجست که بیرون رود در خم نیل افتاد، دست و پاى بسیارى زد تا اینکه بیرون آمد و از دریچه بگریخت، در راه با خود گفت که اگر کسى مرا ببیند و از من استفسار نماید که سبب بی‌دُمى و جامه‌ى نیلى پوشیدن تو از چه جهت است، باید گفت که به حج رفته بودم و نیلى بودنم هم علامت قبول شدن حج است چرا که مکه سنگ محک است، بسیارند که بزیارت می‌روند و چون معاودت می‌نمایند تمامى صفات ذمیمه‌ى ایشان به خوبى مبدل می‌گردد.

پس روباه با خود قرار حاجى شدن داده به میان قبیله آمد و خود را حاجى نام نهاد و بی‌دمى و سیاه‌بختى را حاجى سبب ساخت و نزد آنانکه عقل و شعورى داشتند دستگاه مضحکه و ریشخند بود و آنانیکه من حیث لا یشعر بلکه کالانعام بودند چون روباه را می‌دیدند تعظیم و اکرام بجا می‌آوردند.

آن روباه بی‌دم را با حماقت صوفى یکى دانسته‌اند، زیرا که ایشان نیز به سبب خجالت از دعوى کذب نمی‌دانند به چه وجه مدافعه از خود کنند. لهذا رداء کشف و کرامات بر خود بسته‌اند و مردم را گمراه می‌سازند، و اگر نه در همه‌ى عمر خود کسى حرف راست از ایشان نشنیده، این چه جاى کشف و کرامات است به غیر از آنکه خجالت و وسیله‌ى شکم‌چرانى چیز دیگر مقصود ندارند و جز فریب مردمان کالانعام عملى لایق نمی‌نمایند.

از آنجمله حکایت میکنند که:

حکایت ۶: آورده‌اند که در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه را برادرى بود و پادشاه دخترى داشت و برادر پادشاه هم پسرى داشت، در حال طفولیت، آن پسر و دختر با هم عهد میثاقى بسته بودند که آن پسر بغیر از آن دختر زن نگیرد و دختر نیز بشرح ایضاً، چون مدتى از این عهد بگذشت برادر پادشاه وفات یافت وزیر پادشاه فرصت یافته دختر آن پادشاه را از براى پسر خود به خواستگارى عقد نمود. اما چون پسر برادر پادشاه این مقدمه را استماع نمود پیغامى به دختر عمو فرستاد که مگر عهد قدیم را فراموش کرده‌اى؟ در جواب، پیغام داده بود که اى پسر عم خاطر را جمع دار که من از توام و تو از من، اما چون اطاعت پدر امری است واجب، لا علاج راضى به پسر وزیر شدم، اما در شب عروسى وعده‌ى ما و شما در پشت درخت گل نسترن که از گل‌هاى باغچه حرم است. چون این خبر به پسر رسید خوشحال گردید و صبورى پیش گرفت. چون مدتى از این بگذشت وزیر اسباب عروسى درست کرده عروس را در خانه داماد آورد. در همان شب برادر زاده‌ى پادشاه کمندى را برداشته که شاید خود را داخل باغ نماید، قضا را مشعل‌داران را دید که مشعل‌ها روشن ساخته جمع کثیرى از خدم عروس و داماد در تردد بودند پسر فرصت یافته خود را در زیر درخت گل موعودى پنهان ساخت. چون نیمى از شب بگذشت و خدمه‌ها آرام گرفتند و داماد خواست که با دختر نزدیکى نماید، دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بیرون آمد که‌ رفع قضاى حاجت نماید، بدین بهانه خود را خلاص و بى‌نهایت دل دختر در فکر بود که آیا پسر آمده یا نه؟ و چنانچه داخل باغ شده باشد خوبست والا که مشکل است. دختر با تفکرات بسیار در خیابان می‌رفت تا اینکه به درخت گل موعود رسید چون پسر صداى پاى دختر را شنید برخاست و نگاه کرد، دختر را دید، رفت و خود را در قدم دختر انداخت. دختر گفت: الحال محل تواضع نیست، بیا تا به طویله رفته دو سر اسب به زیر زین کشیده سوار شویم و بدر رویم. پسر با دختر آمد، قضا را مهتران در خواب بودند، دو سر اسب زین نموده و زر و جواهر بسیار در حقه گذارده سوار شدند و روى در راه نهادند. آما پسر وزیر که داماد باشد دو سه ساعت انتظار عروس را کشید، دید که دختر دیر کرد، از حجله بیرون آمد و هر چند تفحص کرد اثرى از آثار دختر ندید، پریشان گردید و ترک خانه‌ى پدر و اوضاع زندگى را کرده در همان شب و همان وقت در طویله آمد و سوار اسب گردید و سر در پى دختر نهاده روانه شد. موش گفت: اى گربه! حال این قضیه نقل ما و توست، اگر پسر در حجله دست از دختر بر نمی‌داشت، اکنون چرا سرگردان می‌شد؟. گربه چون این سخن از موش شنید به فکر فرو رفت و فریاد بر آورد و گفت: اى موش! بر من استهزاء می‌کنى و حالا که مرا در خانه‌ى خود نگاهداشته‌اى دام سرور و تمسخر فرو گذاشته‌اى؟! امیدوارم که خداوند عالمیان مرا یکبار دیگر بر تو مسلط گرداند. موش گفت: اى شهریار! بزرگان را حوصله از این زیاده می‌بایست باشد، به یک خوش طبعى و شوخى از جاى در آمدى!. خاطر جمع دار که مخلصت برجاست، چرا نپرسیدى که بر سر دختر و پسر چه آمد؟ تتمه‌ى حکایت‌ چون دختر و پسر از شهر بیرون آمدند طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل‌گاه رسیدند، از اتفاق کشتى مهیا ایستاده بود، کشتى به آنرا به مشتى زر و جوهر رضا نمودند و سوار کشتى شدند و راه دریا را پیش گرفته و این شعر را می‌خواندند:حکایت ۸: شیخى با جمعى از مریدان از دهى بیرون آمده بدهى دیگر می‌رفت، در اثناى راه دید که مردى از باغ بیرون آمد و سبدى بر سر دارد و می رود، شیخ با خود گفت که در اینجا می‌توان کراماتى ظاهر نمود زیرا که اکثر مردم این ده، رئیس حسین و رئیس عز الدین و خالو قاسم، نام دارند و این مرد هم البته یکى از این اسم‌ها دارد و و سبد او نیز میوه دارد، اولى آنست که این مرد را صدا زنى و بگویى که سبد میوه را بیاورد تا خورده شود و سپس با خود گفت: که اگر این کار به وقوع پیوست عجب کراماتى ظاهر گردد و نان تو در میان مردم نادان اراذل پخته گردد و در این باب شهرت تمام می‌کنى!. پس روى به آن مرد نموده گفت: اى رئیس عز الدین! رئیس حسین خالو قاسم شهریار! آن مرد چون اسم رئیس را شنید جواب داد و رو به عقب نمود، دید شیخ با جمعى از مریدان می‌رود. شیخ گفت: سبد میوه را بیاور تا بخوریم!. آن مرد پیش آمد و گفت: اى شیخ! مرا عمو عید می‌خوانند و سبد من هم از میوه نیست!. شیخ با خود گفت که این دروغ میگ‌وید اگر این اسم را نداشت جواب نمی‌داد گویا در دادن میوه مضایقه دارد یا اینکه مرا بی‌کرامات تصور می‌کند. پس از این خیال گفت: اى مرد مرا خبر داده‌اند که آنچه در سبد است نصیب من و مریدان است و و تو به علت میوه ندادن نام خود را عمو عید گذاشته‌اى و دروغ می‌گویى و انکار میوه هم می‌کنى. آن مرد قسم یاد کرد که یا شیخ از شما عجب دارم اگر این سبد میوه داشت البته به شما می‌دادم. شیخ گفت: اى مرد اگر راست میگویى سبد را بر زمین بگذار تا ما خود نگاه کنیم، اگر میوه نداشته باشد سبد را برداشته برو! آنمرد نمی‌خواست که سبد را بر زمین بگذارد زیرا سبب خجالت میگ‌ردید، از این جهت در زمین گذاشتن سبد مضایقه مى‌نمود. شیخ این‌دفعه خاطر‌جمع گردید و گفت: در رموز و عالم خفاء به من گفته‌اند که این سبد نصیب من و مریدان من است و تو اى مرد شک در قول ما مکن و سبد را بگذار! آن مرد لاعلاج شده سبد را بر زمین بگذاشت. چون شیخ نگاه کرد دید آن سبد پر از سرگین الاغ است، زیرا مدت‌ها الاغ در باغ چریده بود و آن مرد سرگین‌ها را جمع نموده در سبد گذارده بود و به خانه می‌آورد. چون شیخ آن سرگین را بدید از روى خجالت به مریدان خود گفت: هر کس که به نور عشق فروزان است شروع در خوردن کند می‌داند که این چه لذت دارد!. پس مریدان هر یک به تقلید یکدیگر تعریف می‌کردند، یکى می‌گفت: که بوى مشک به مشام من می‌رسد!، دیگرى میگ‌فت: اگر عنبر باین خوشبویى بود البته به صد برابر به طلا نمی‌دادند!، دیگرى می‌گفت: هرگز شکر را باین چاشنى ندیده‌ام!، بارى تا آن از سگ کمتران یک سبد سرگین را بخوردند و تعریف کردند شیخ با خود می‌گفت که هر کس از این بچشد و دل خود را بد نکند باطن او البته صاف گردد و قوت گرسنگى و تشنگى بهم می‌رساند!. اى موش؟ نمی‌دانم در این مدت که در سلک صوفیان بوده‌یى از این لقمه‌هاى لذیذ خورده‌یى یا نه؟!. و باز حکایت دیگر:

اطلاعات

منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

روایت می‌کنند که در اردستان روباه بسیار است، یعنى زیاده از سایر بلاد، نظر به آنکه انار در آن ملک فراوان و روباه در شکستن انار و اتلافش بسیار راغب است. مردم اردستان از خوف و توهم اینکه مبادا روباه رنجیده شود و به باغ رفته انارها را ضایع نماید به این سبب ملایمت نموده عزت روباه را می‌داشتند، به درجه‌یى که روزها در خانه‌ها عبور و مرور می‌کردند و به هر چه می‌رسیدند می‌خوردند و کسى را قدرت بدم زدن نبود.
هوش مصنوعی: در اردستان، تعداد روباه‌ها بسیار زیاد است، به خاطر این که انار در آن منطقه بسیار فراوان است و روباه‌ها به شکستن و خراب کردن انارها تمایل دارند. مردم اردستان به دلیل ترس و نگرانی از اینکه مبادا روباه‌ها ناراحت شوند و به باغ‌ها بروند و انارها را خراب کنند، به آنها احترام می‌گذارند. آنها آنقدر با روباه‌ها مدارا می‌کنند که این حیوانات در طول روز از خانه‌ها عبور و مرور می‌کنند و هر چیزی که به آن‌ها می‌رسد را می‌خورند و هیچ‌کس جرات ندارد که به آن‌ها اعتراض کند.
قضا را روزى روباهى از راهى می‌گذشت، صداى مهیبى به گوش روباه رسید.
هوش مصنوعی: روزی یک روباه در حال عبور از مسیری بود که ناگهان صدای بلندی به گوشش رسید.
بسیار پریشان و مضطرب شد و متوهم گشت. گویا ابریق کهنه‌یى به گوشه‌یى افتاده بود و باد به آن ابریق می‌خورد و صدا می‌داد و روباه از توهم آن حیران، لهذا بهر طرفى نظاره می‌کرد و در حال خود فرو مانده بود چنانکه از حرکت باز مانده بود، قضا را روباه دیگر به او برخورد و در آن وقت باد اندکى کم شده بود و صدا از ابریق نمی‌آمد، چون نظر کرد و آن روباه را دید که حیران و فرو مانده ایستاده و بهر طرف می نگرد، در این حال آن روباه مضطرب به آن روباه دیگر گفت که در اصطرلاب نگاه کردم چنان می‌نماید که در این چند روز در همین موضع شیرهایى پیدا شوند که تمام روباه‌ها را سر می‌کنند، بهتر این است تا من و تو از این موضع بیرون برویم. دروغ گفتن این روباه بجهت این بود که می‌خواست آن روباه نداند که او از ابریق کهنه ترسیده است و او را همراه خود ببرد که مبادا در آن حوالى‌ که صدا بود مضرتى باشد و هر گاه چیزى هم واقع شود او خود بگریزد و آن روباه بی‌خبر را در دام بگذارد و گرفتار گرداند، باین خیال باتفاق هم براه افتادند و هر ساعت روباه متوهم می‌ایستاد و هوشیارى می‌نمود باز روانه می‌شدند، آن روباه دیگر می‌گفت که اى یار عزیز اینقدر تأمل چرا می‌کنى؟ گفت: به واسطه‌ى اینکه در این نزدیکى می‌باید طعمه‌یى باشد، و آن روباه بی‌خبر را به حیطه‌ى طعمه به آن طرفى که صدا بود روانه کرد و خود از طرفى دیگر می‌دوید و اثرى از طعمه نیافت، بعد از تکاپوى بسیار به یکدیگر رسیدند، روباه خاطرجمع شد که از موضع آن صدا گذشته است، تا آنکه به تلى رسیدند آن روباه متوهم ابریق شکسته‌یى بنظرش درآمد که در آن تل افتاده، با خود گفت که شاید در این طرف دریا باشد و این روباه را با خود آورده، حال این قصه را می‌خواهد به زبان روباه بیان کند، گفت:
هوش مصنوعی: روباه بسیار مضطرب و نگران شد و دچار توهم گشت. مانند ابریق کهنه‌ای که در گوشه‌ای افتاده بود و باد به آن می‌خورد و صدا ایجاد می‌کرد. روباه از صدای آن ابریق حیران شده بود و به اطراف نگاه می‌کرد، به گونه‌ای که از حرکت باز مانده بود. در این وضعیت، روباه دیگری به او برخورد کرد و متوجه شد که صدای باد کمتر شده و دیگر از ابریق صدایی به گوش نمی‌رسد. وقتی به روباه دیگر نگاه کرد، دید او نیز حیران و به دور و بر نگاه می‌کند. آن روباه نگران به روباه دیگر گفت که در یک دستگاه نجومی نگاه کرده و به نظر می‌رسد در این مدت، شیرهایی در این محل ظاهر شده‌اند که روباه‌ها را شکار می‌کنند. او پیشنهاد داد که بهتر است از این مکان خارج شوند. این روباه دروغ می‌گفت تا آن روباه دیگر متوجه نشود که او از ابریق ترسیده و می‌خواست او را همراه خود ببرد تا مبادا در نزدیکی صدا خطری وجود داشته باشد و اگر مشکلی پیش آمد، او خودش فرار کند و آن روباه بی‌خبر را در دام بگذارد. بنابراین، هر دو به راه افتادند و هر چند وقت یک بار، روباه متوهم متوقف می‌شد و هوشیاری نشان می‌داد تا دوباره به راه خود ادامه می‌دادند. روباه دیگر از او می‌پرسید چرا اینقدر معطل می‌شود و او در پاسخ می‌گفت به این خاطر که باید در نزدیکی آن‌ها طعمه‌ای وجود داشته باشد و او بی‌خبر را به سمت صدایی که شنیده بود راهنمایی کرد و خود از سوی دیگر گریخت. بعد از مدتی تلاش بسیار، آن‌ها دوباره به هم رسیدند و روباه متوجه شد که از محل صدای قبلی عبور کرده‌اند. تا اینکه به تلی رسیدند و برایش ابریق شکسته‌ای نمایان شد که در آن تل افتاده بود. با خود گفت که شاید در این سمت دریا باشد و می‌خواهد این داستان را به زبان روباه دیگر بگوید.
باید تأمل کرد تا در رمل نگاه کنم، بعد از مدتى سر برآورد و گفت: آنچه به نظر می‌آید می‌باید شیر باشد، بیا تا از اینجا برویم! این بگفت و به سرعت می‌دوید آن روباه بیچاره از توهم شیر گریزان شد و از آن دشت و صحرا بیرون رفت، و آن روباه برگردید و بر سر آن ابریق آمد دید که ابریق شکسته‌ای‌ست چون نزدیک‌تر شد دید هنوز اندک بادى می‌آید، پس معلوم روباه شد که آن صداى سابق هم از آن ابریق بوده است، روباه از آن صدا و آن نومیدى، از قهر به ابریق گفت که به شب بیدارى روباه قسم تا تو را به بلایى گرفتار نکنم از پا ننشینم و آرام نگیرم، پس از آن ابریق را مى‌غلطاند و می‌برد تا به کنار دریا رسید، ابریق را بر دم خود استوار نموده به دریا انداخت، هر مرتبه که آب به کوزه می‌رفت و صدا می‌کرد روباه می‌گفت که اگر صد بار عجز و زارى کنى در نزد من سودى ندارد تا تو را غرق نسازم. خلاصه ابریق پر شد و سنگین گردید و روباه را به پایین کشید، روباه چون دید که در آب غرق می شود مضطرب شد و علاجى جز قطع دم خود کردن نیافت، لهذا به صد زحمت دم خویش را قطع نموده ابریق با دم روباه غرق شد و روباه به هزار مشقت خود را از آب بیرون انداخت و روانه شد و با خود می‌گفت که عجب جانى از این دریا به سلامت بردى، بعد فکر کرد که اگر خویشان مرا در چنین حالتى ببینند نهایت شرمندگى و سرشکستگى من باشد پس بهتر آنستکه در جایى پنهان شوم تا مردم مرا نبینند، و به آهستگى قدم می‌زد و می‌رفت، قضا را در سر راه او بازارچه‌یى بود و در آن بازارچه دکان صباغى، از دریچه داخل بدان دکان گردید.
هوش مصنوعی: روباه پس از مشاهده‌ای فراگیر و تفکری عمیق، به این نتیجه رسید که چیزی که به نظر می‌رسد باید شیر باشد. به همین خاطر، تصمیم گرفت از آنجا دور شود. او به سرعت فرار کرد و از آن دشت خارج شد. سپس، وقتی به ابریق شکسته‌ای رسید، متوجه شد که صداهایی که شنیده بود ناشی از همان ابریق بوده است. احساس ناامیدی و خشم او را وادار کرد که به ابریق بگوید که تا زمانی که او را دچار مشکل نکرده، آرام نمی‌نشیند. او به شدت ابریق را تکان داد و با خود به سمت دریا برد. در دریا، ابریق سنگین‌تر شد و روباه را به زیر آب کشاند. او در نهایت ناچار شد دم خود را قطع کند تا از غرق شدن نجات یابد. بعد از این ماجرا، تصمیم گرفت از ترس شرمندگی در برابر خانواده‌اش، به جایی پنهان شود. در حین قدم زدن به آرامی، به بازارچه‌ای رسید و وارد دکان صباغی شد.
استاد به جهت کارى به جایى رفته بود، چون برگشت و در دکان را باز نمود روباه برجست که بیرون رود در خم نیل افتاد، دست و پاى بسیارى زد تا اینکه بیرون آمد و از دریچه بگریخت، در راه با خود گفت که اگر کسى مرا ببیند و از من استفسار نماید که سبب بی‌دُمى و جامه‌ى نیلى پوشیدن تو از چه جهت است، باید گفت که به حج رفته بودم و نیلى بودنم هم علامت قبول شدن حج است چرا که مکه سنگ محک است، بسیارند که بزیارت می‌روند و چون معاودت می‌نمایند تمامى صفات ذمیمه‌ى ایشان به خوبى مبدل می‌گردد.
هوش مصنوعی: استاد برای کاری به جایی رفته بود. وقتی برگشت و در دکان را باز کرد، روباهی را دید که در تلاش بود خارج شود. روباه در یک چاله افتاد و با دست و پا زدن زیاد، بالاخره بیرون آمد و از پنجره فرار کرد. در راه، به خود گفت که اگر کسی او را ببیند و بپرسد چرا بی‌دم است و چرا لباس نیلی پوشیده، باید بگوید که به حج رفته‌است و رنگ نیلی نشانه قبول شدن حج اوست، زیرا مکه معیار سنجش است و بسیاری به زیارت می‌روند و وقتی باز می‌گردند، تمام خصوصیات زشتی که داشتند، به خوبی تبدیل می‌شود.
پس روباه با خود قرار حاجى شدن داده به میان قبیله آمد و خود را حاجى نام نهاد و بی‌دمى و سیاه‌بختى را حاجى سبب ساخت و نزد آنانکه عقل و شعورى داشتند دستگاه مضحکه و ریشخند بود و آنانیکه من حیث لا یشعر بلکه کالانعام بودند چون روباه را می‌دیدند تعظیم و اکرام بجا می‌آوردند.
هوش مصنوعی: روباه تصمیم گرفت به عنوان حاجی به قبیله بیاید و خود را حاجی معرفی کند. او با نداشتن دم و بدبختی‌اش به عنوان حاجی شناخته می‌شد و برای کسانی که عقل و شعور داشتند، منبع خنده و تمسخر بود. اما آنهایی که هیچ درکی نداشتند و مانند چهارپایان بودند، وقتی روباه را می‌دیدند، به او احترام می‌گذاشتند.
آن روباه بی‌دم را با حماقت صوفى یکى دانسته‌اند، زیرا که ایشان نیز به سبب خجالت از دعوى کذب نمی‌دانند به چه وجه مدافعه از خود کنند. لهذا رداء کشف و کرامات بر خود بسته‌اند و مردم را گمراه می‌سازند، و اگر نه در همه‌ى عمر خود کسى حرف راست از ایشان نشنیده، این چه جاى کشف و کرامات است به غیر از آنکه خجالت و وسیله‌ى شکم‌چرانى چیز دیگر مقصود ندارند و جز فریب مردمان کالانعام عملى لایق نمی‌نمایند.
هوش مصنوعی: این متن به نوعی انتقاد از افرادی می‌پردازد که به طور ظاهری در جایگاه‌هایی معنوی یا مذهبی قرار دارند، اما در واقع از صداقت و حقیقت دورند. نویسنده به مقایسه این افراد با روباهی بدون دم می‌پردازد که به خاطر خجالت از بیان حقیقت، نمی‌توانند از خود دفاع کنند. این افراد با پوشیدن لباس‌هایی که به شگفتی و کرامت مربوط می‌شود، سعی در فریب مردم دارند و در تمام عمرشان هیچ حقیقتی را بیان نکرده‌اند. در واقع، هدف آن‌ها تنها پر کردن شکم خود و فریب مردم به جای ارائه حقیقت است.