حکایت ۹
آوردهاند که روزى مریدى بنزد شیخى از مشایخ آن زمان رفت و گفت: یا شیخ! زن من حامله است، میترسم که دخترى بیاورد، توقع اینکه دعا کنى که از برکت انفاس شما، خدایتعالى پسرى کرامت کند. شیخ گفت: برو چند خربزه بسیار خوب با نان و پنیر بیاور تا اهل اللّه بخورند و در حق تو دعا کنند!. آن مرد گفت: بچشم!. بعد رفت و نان و پنیر و خربزه حاضر ساخت. پس از صرف و تناول، آن مرد را دعا نمودند، شیخ نیز دعا و فاتحه بخواند و گفت: اى مرد خاطر جمعدار که خداى تعالى البته تو را پسرى کرامت خواهد فرمود که در ده سالگى داخل صوفیان خواهد شد. چون مدت حمل بگذشت و حمل را بنهاد دخترى کریه منظر بود، آن مرد بسیار دلگیر گردید، به خدمت شیخ آمد در حالتى که همهى مریدان نزد شیخ حاضر بودند گفت: یا شیخ؟! دعاى تو در حق من اثرى نکرد و حال اینکه شما تأکید فرمودى خداى تعالى پسرى کرامت خواهد فرمود، الحال دخترى بد ترکیب و کریه منظر متولد گردیده؟! شیخ گفت: البته آن سفره که به جهت اهل اللّه آوردى به اکراه بوده، چنانچه آنرا از راه رضا و صدق و ارادت آورده بودى البته پسرى میشد، در هر حال به نهایت خاطر جمع دار اگر چه دختر است لکن زیاده از پسر به تو نفع خواهد رسید، زیرا من در خلوت و مراقبت چنین دیدم که علامه خواهد شد. پس از این گفتگو، به دو ماه دختر وفات یافت. آن مرد باز به نزد شیخ آمد و گفت: یا شیخ! آن دختر نیز وفات یافت، غرض اینکه دعاى شما به هیچ وجه تأثیرى نکرد. شیخ گفت: ما گفتیم این دختر بیش از پسر به تو نفع میرساند، اگر زنده میماند بر مشغلهى دنیا دارى و آلودگى تو میافزود پس بهتر آنکه به رحمت ایزدى پیوسته شد. روایت شده که چون شیخ این بگفت مریدان به یکبار برخاسته بر دست و پاى شیخ افتادند و پاى شیخ را بوسه میدادند و میگفتند: انشاء اللّه تعالى وجود شما را سلامت دارد که از این وجه ما را حیات تازه بخشیدى، حقا که نفس و دم پیر کامل، کم از دم عیسى نیست! چرا که گفتهاند:
الحمد اللّه و المنه که ما کسى را دست براه فن زدهییم که از پنهان و آشکار خبر میدهد. اى موش! کشف و کرامات صوفیه بدین نوع است که شنیدى و اگر باز چیزى از کرامات ایشان شنیدهیى و یا خواندهیى بیان کن تا بشنوم!. موش گفت: اى گربه! تو در گرداب عتاب و عناد افتادهیى و انکار میکنى و اگر نه از براى تو صحبت میداشتم، اما گفتگوى تو قفل خاموشى بر دهن زده، زیرا که هر چه گفتم عیبى از آن در آوردى و مرا سرگردان ساختى. گربه گفت: اى موش! من عناد نمىکنم بلکه حجت و برهان میآورم، بخدا قسم که آنچه قبل از این از تصوف گفتى از صد یکى را جواب نگفتم و میخواستم که آنچه در خاطر دارى همه را از تو بشنوم و بعد از آن تو را از روى دوستى نصیحت کنم و بیان غلط ایشان را بر تو ظاهر گردانم و بر عالمیان هم روشن باشد که بر جستن و چرخیدن و سماع کردن و دروغ بجاى کرامت گفتن کى از عقل و دانش است، بلکه در کمال کودکى و حماقت است. بارى اى موش! تو آنچه از تذکرهى ایشان شنیدهاى بگو بعد از آن آنچه بنده خاطر نشان تو کنم قبول کن! موش گفت: اى گربه! کرامت از مشایخان خراسان بشنو، گربه گفت: بیان کن! لکن چرا وصف مشایخ میکنى و نام نمىبرى؟ موش گفت: اى گربه نام بردن مصلحت نیست، توقع دارم که تو هم نام نگویى تا نسبت بعضى از بیخردان نباشد، حالا گوش بده و کرامات بشنو!:
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.