حکایت ۴
چون آیه توبه نازل شد، خداوند عالمیان آن مرد نباش را مغفرت داد. اما هنگامیکه آن آیه در شأن حضرت رسول اللّه نازل شد در آنوقت ابلیس پرتلبیس حاضر شد، بسیار بگریست و مضطرب بود، خود را در سر کوه بلندى رسانید و هر دو دست خود را برداشته فریاد میکرد، فرزندان او همگى حاضر شدند و دیدند که پدر ایشان بسیار مضطرب است پرسیدند: اى شیخ! تو را چه میشود که چنین مبتلا شدهاى؟ گفت:« اى فرزندان! مرا قصهى مهمى رخ نموده است که حد و وصف ندارد من به سبب سجده نکردن به آدم راندهى درگاه شدم و مردود شدم و آن وقت که مرا از درگاه راندند کمر عداوت فرزندان آدم را بر میان بسته و خوشدل شدم و با خود گفتم که شب و روز سعى در فریب دادن فرزندان آدم میکنم و نمیگذارم که یکى از فرزندان آدم متابعت امر الهى نمایند و به بهشت روند بلکه همه را گمراه کرده به دوزخ اندازم، حالا خداوند عالمیان آیهى توبه به رسول خود محمد فرستاده و هر کس گناهى کرده باشد چون توبه کند خداى تعالى توبهى او را قبول میکند و میآمرزد، در اینصورت کار من تباه شده و نمیدانم در این کار چه تدبیر کنم؟» هر یک از فرزندان آن لعین وجهها و عذرها گفتند، ابلیس قبول نمیکرد، ناگاه پسر بزرگ شیطان که خناس نام داشت برخاست و گفت: اى پدر بزگوار! چون فریب و گمراهى آدمیان بدست ماست و همچنین که فریب میدهیم در امرهاى قبیح که رضاى خدا در او نیست، همچنین فریب مىدهیم ایشان در نکردن توبه که دفع الوقت نمایند. تا وقت مقتضى گردد و بىتوبه از دنیا روند. ابلیس چون این سخن را از پسر بزرگ خود خناس شنید برخاست و پیشانى او را بوسید و گفت در میان همه فرزندان من، ارشد و رشیدتر تویى!. پس اى موش! اگر فریب شیطان نخوردهاى چرا حالا در حضور من توبه میکنى؟ موش گفت: اى شهریار! بسیار آگاهى دادى مرا، اما خواجه حافظ علیه الرحمه سخنهاى خوب در دیوان خودش گفته، اگر کسى فهم نموده و به آنها کار کرده باشد خوب است. گربه گفت: من نقل از قرآن میکنم و حدیث میگویم و تو از قول خواجه حافظ سخن میگویى؟ موش گفت: اما تو حقیقت معنى نمیگویى، در غزلى حافظ در باب توبه فرمودن و توبه نکردن سخنى گفته. گربه گفت: از این صریحتر بیان کن تا فهمیده شود. موش گفت: اى شهریار! روزه دارم و در روزه غزل خواندن هر چند باطل میکند و میترسم که مبادا خاطر شهریار را ملالى بهم رساند، معهذا میگویم:
گربه گفت: اولا اینکه من گناهى نکردهام و هر گاه هم گناهى کرده باشم از کجا بر تو ظاهر شده که مرا به توبه دلالت و ارشاد میکنى؟!. موش گفت: اى شهریار! از رأى و دانش شما بعید است که چون من حقیرى شما را باید نصیحت کنم، اما چون لازم میباید علاجى نیست باید بگویم که تصوف و پرهیزگارى از خصائص ادیان و مذاهب است و من آنرا در تو نمىبینم!. گربه گفت: اى نابکار! هر چیز در محل خود بکار میآید، در غیر محل خود کمال حماقت و نادانى حاصل میگردد، سخاوت و مروت با فقیران ستم دیده و دیانت به صاحب دین و انصاف در امور و رستگارى و حسن معاملات و خود شکنى آنها که تو از من طلب میکنى بدان مینماید که کسى از براى دفع گرما پوشش خواهد و آتش افروختن، و در محل سرما پوشش انداختن و آتش نسوختن.
موش گفت: اى شهریار! قضا را در آنوقت بجا آوردن از فرط بنده نوازى و کمال کار سازى میباشد، نشنیدهاى که گفتهاند؟:
اى شهریار! اگر در این وقت این فقیر دور از خانمان را مرخص بسازى، سخاوت از این بهتر چه باشد؟ و اگر اینهمه مرا آزار نرسانى و بر بیچارگى من رحم کنى و از من در گذرى، مروت از این بهتر چه باشد؟ و اى شهریار! اگر فکرى کنى که این موش بیچاره از سفرهى من نانى نخورده و از کوزهى من آبى ننوشیده و بدین جهت ضرر از من دفع کنى و بدین معنى دست از من بردارى، دیگر از این انصاف بیشتر نمیباشد، و شما دانستهاى که دنیا دار مکافات است و هر کسى که ستم و بیمروتى در حق بیچارهاى کند، عاقبت خود در چنگال بیمروتى گرفتار میشود و دیگر هر قدر عجز و التماس کند درگیر نشود.
دیگر، اى شهریار مناسب حال من و شما، شیخ سعدى در گلستان گفته است:
امروز مرا مىبینى که در دست تو گرفتارم و تو نمىبینى و در خاطر نمیآورى روزیرا که خود گرفتار باشى و چون من هر چند عجز کنى در نگیرد، بترس از روزى که به روباهى برخورى که با تو شیرى کند و تو در چنگال او چون من عاجز و بیچاره باشى!
گربه اینها را میشنید و با خود میگفت که اگر تندى کنم از راه دانش دور است، ترسم که از دست من بیرون رود، آنگاه پشیمانى سودى ندارد، پس چون آنکه او با من در مقام حیله است و میخواهد به چربزبانى از دست من بیرون رود، من هم به دلیل و تمثال و نظیر، او را فریب داده به حیطهى تصرف در آورم و اگر رام نگردد و میسر نشود نه او صوفى و نه من طالب علم، از روى مسائل حجت بر او تمام کنم و او را بگیرم و اگر ممکن نشود از گفتگوى صوفیانه او را اعلام کرده به دست آورم، پس گربه اول بر خود فروتنى و نصایح قرار داد.
موش گفت:
اى شهریار! از گفتگوى من در تفکر ماندى، چرا جواب نمیگویى؟.
گربه گفت:
آنچه تو را در دل است، مرا در خاطر است، زیرا که تو از من بَددل شدهاى و سخن مرا نقیض میدانى و من ترک تعلقات دنیا را کردهام، به دلیل و حدیث سید کائنات که: ترک الدنیا رأس کل عبادة و حب الدنیا رأس کل خطیئة ترک دنیا سر عبادت است و حب دنیا سر خطاهاست، از این جهت است که بگیر آمدم و میخواهم که لاقیدى و گوشهنشینى برگزینم تا وقت درآید که در ترک تعلقات دنیا، لذتها یابم، و گفتهاند:
اى موش! دنیا محل فناست، اهل دنیا نادان و غافل و بیخبر. چنان مردمان جاهل بىزاد و راحله و بىرفیق در بیابان پر خار و عمیق از عالم بیخودى، در سنگلاخ بیابان سفر کنند و در عقبشان دزدان خونخوار در کمینگاه و طراران پر مکر و حیلهوران، در پیش روى ایشان چاه عمیق، و آنها از بیخودى غفلت که دارند به عقب و حوالى و حواشى خود نمیگردند تا آنکه دزدان، ایشان را گرفته برهنه میکنند. موش گفت: اى شهریار! تو از کجا این حالها را مشاهده کردهاى و این مرتبه از چه کس یافتهاى؟ اگر بیان نمایى کمال مرحمت کرده باشى. گربه گفت: میخواهم که از براى تو نظیرى بیاورم صحیح و صریح به کمال بلاغت نظم و نثر به حقیقت آراسته، اما اگر هوسى دارى بیان کنم که گفتهاند: از براى نادان دانش بکار بردن و بر کمفهمان عبارت پردازى کردن، عقد گوهر بر گردن خر بستن است. موش گفت: اى شهریار! دانش سنگ محک است. شهریار را آنچه بخاطر میرسد بیان کند، هر که را بصیرتى هست، درک میکند و میداند، و کسى را که بصیرت ندارد نقصان به کمال عقل اهل دانش نمیرسد، اگر جواهر فروش بساط گستراند و اوباشى جواهر او را نشناسد، بر جوهر جوهرى کسرى و نقصانى نخواهد بود، و تو در بیان نمودن شفقت فرما گربه گفت: اى موش، دانسته و آگاه باش که:
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.