گنجور

غزل شمارهٔ ۲۸۶۸

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی
دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی
مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی
آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی
در حضور ابدی شاهد و مشهود توی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی
از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست
توی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست
رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی
دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه
ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی
دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی
هوش مصنوعی: در درونت چه راز و شگفتی وجود دارد که مانند شکر، با لبخند به زندگی نگاه می‌کنی؟昨夜 با چه کسی بودی و اکنون صبح دوباره لبخند به لب داری؟
ای بهاری که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتی چو شجر می‌خندی
هوش مصنوعی: ای بهاری که با وجود تو، دنیا شاداب و خوشحال است، تو مانند درختی در دشت گل‌ها شکفته‌ای و با نشاط می‌خندی.
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی
هوش مصنوعی: تو با زیبایی خود، آتشی در دل بت و بتخانه افکنده‌ای و خود در این آتش نشسته‌ای و همچون زر می‌خندی.
مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی
هوش مصنوعی: به حالت شاداب و شنگول از دنیای پرهیاهو و گناه خارج می‌شوی و به زندگی و اتفاقات جهان با نگاهی دلنشین و خندانی می‌نگری. مثل شعله‌ای که به زندگی و اطرافش روشنی می‌بخشد، تو هم به همه چیز با خنده و لبخند می‌نگری.
همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی
هوش مصنوعی: خداوند مانند گلی که از خنده‌ی تو خوشبو بوده، اکنون به طرز دیگری در حال خندیدن است.
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی
هوش مصنوعی: باغی که پر از درختان بود، از سرمای پاییز خشک شده است. اما چرا تو در این میان همچنان شاداب و خندان هستی، همانند گلی تازه؟
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی
هوش مصنوعی: تو مانند ماهی هستی و اگر دشمن به سمت تو تیراندازی کند، تو مانند ماه از آسمان بر آن تیر و سپر می‌خندی.
بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی
آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی
هوش مصنوعی: عطر خوش مشکی تو به هوا می‌پیچد و روشنایی تو مانند خورشیدی است که به ماه می‌خندد.
تو یقینی و عیان بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی
هوش مصنوعی: تو حقیقت را می‌دانی و به‌وضوح می‌بی‌ند، پس به گمان‌ها و تقلیدها بخند. تو به همه چیز به‌طور کلی نگاه می‌کنی و به داستان‌ها و اخبار هم می‌خندی.
در حضور ابدی شاهد و مشهود توی
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر می‌خندی
هوش مصنوعی: در هر لحظه و در هر جا، تو آنقدر زیبا و دلنشین هستی که حتی در مسیرهای طولانی و در سفرهایت هم می‌خندی و شاداب هستی.
از میان عدم و محو برآوردی سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی
هوش مصنوعی: تو از دل تاریکی و عدم به نور و زندگی قدم گذاشته‌ای و با لبخند زینت‌های زیبای خود را بر سر و تاج و کمر می‌آوری.
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده‌ست
توی آن شیر که بر جوع بقر می‌خندی
هوش مصنوعی: همه مثل یک سگ گرسنه دهانشان را باز کرده‌اند و در حال نگاه کردن به تو هستند، تویی که بر گرسنگی گاوان می‌خندی.
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده‌ست
رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی
هوش مصنوعی: آهوها که از تند دم تو به شدت آسیب دیده‌اند، حالتی از خون دل دارند و این نشان‌دهنده رحمت توست که با لبخند به این وضعیت نگاه می‌کنی.
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی
هوش مصنوعی: آهوها را در زمان شکار به دام می‌خوانی، ای آن که بر ترفند و فریب شکارچی می‌خندی.
دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه
ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی
هوش مصنوعی: دو یا سه بیتی که باقی مانده را برای من بگو، ای مستانه! چرا که تو با خنده‌ات باعث می‌شوی دل من بی‌قرار و آشفته شود.

حاشیه ها

1394/03/14 00:06
سماع

مسعود :
چه تفسیر به رای زیبایی ، بله اگر با پیش فرض تیر بر علی اصغر حرکت کنیم شاید به تفسیر شما برسیم ولی این تیر ان تیر نیست ، از این تیر هزاران بار در گنجینه ادبیات ما استفاده شده،پس همه اش موضوع علی اصغر است؟ حال که تفسیر به رای شمارا خواندم با اجازه من هم نظرم را عرض کنم. منظور مولانا و اینده نگری او ( احمد کسروی) است که مضلومانه بدست یک ... کشته شد و نه یک تیر بلکه 60 ضربه چاقو خورد .

1394/03/14 00:06
نا آشنا

این علی اصغر هم از دروغهای شیعیان است
علی ِ اصغر همان امام چهارم شیعیان زین العابدین است
آنکه تیر خورد عبداالله نام داشت
لقب اباعبدالله را هم به همین جهت به امام حسین داده اند یعنی پدر عبدالله
ناآشنا

1394/03/14 14:06
نا آشنا

جلال جان
تند میروی
اگر تاریخ را بخوانی به حرف من میرسی
من حضرت علی اصغر را رد نکردم گفتم ٰعلی ِ اصغر همان امام زین العابدین است
و طفلی که در بغل امام حسین تیر بر گلویش خورد نامش علی اصغر نبود بلکه عبدالله بود
شما را رجوع میدهم به تاریخ واقدی ها و طبری
اینکه آخوند بر منبر بر علی اصغر توی سرش میزند برای درآوردن اشک من و توست
که اصغر خردی وکوچکی را بهتر از عبدالله میرساند و دلسوزی را بیشتر میکند
حضرت سجاد لقب دیگر امام زین العابدین یا همان علی ِ اصغر است
که حضرتش سالهای متمادی عمر طولانی داشته است و یزیدبن معاویه متعرض ایشان نشد
دلیل روشنتر برای شما اینکه: آخوند ها در ابتدای خطبه ها وقتی به ائمه طاهرین سلام میفرستند نام امام چهارم را ” علی بن حسین “ میگویند ولی در واقعه ی کربلا عبالله را علی میگویند این را نوشتم که بدانی دروغ کجاست
لطفاً مطالعه بفرمایید اگر نادرست گفتم تصحیح کنید
با احترام
نا آشنا

1394/03/14 17:06

سلام
ای ناآشنا
امام زین العابدین همان علی اصغر نیست بلکه عبدالله همان علی اصغر است
البته حق میدم که شبهات در این مورد و یه گشتی در اینترنت حرف شما رو تایید می کنه ولی ...
آیا میدانی منظور از وَفَدَینَاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ چیست؟
آیا میدانی در احکام ما حداقل سن قربانی باید 6 ماه باشد؟
آیا میدانی که اگر امام حسین ع هر چند تا فرزند پسر داشتند نام آنها را علی میگزاشتند؟
من با لفظ علی اصغر یا لفظ عبدالله کاری ندارم
فقط میدانم یکی از فرزندان امام حسین ع که 6 ماه داشتند و نام مادرش رباب بود ، در واقعه ی کربلا با تیر سه شعبه حرمله لعنت الله علیه به شهادت رسید
آخوندی که اشک در میاورد چه عالمی ست و چه خوب می داند ثواب اشک بر مصیبت حسین را
و اما نام فرزندان ذکور امام حسین ع
1 - علی بن الحسین الاکبر ( امام سجاد (ع) )
2 - علی بن الحسین الاصغر معروف به علی اکبر
3 - جعفر بن الحسین
4 - عبدالله ( معروف به حضرت علی اصغر )

1394/03/14 21:06
نا آشنا

آقا جلال
من چنین خواندم که در دربار یزید از امام سجاد پرسیده شد نام تو چیست فرمود : علی گفتند علی کشته شد فرمود آنکه کشته شد علی اکبر بود و من علی ِ اصغرم حال اگر شما طور دیگری میدانید حتماً حق با شماست
من تعصبی ندارم آنچه خوانده بودم نوشتم اگر اشتباه است تقصیر تاریخ نویسان است و کم اطلاعی بنده
ولی ننوشتید پسر سوم که نامش جعفربن حسین بوده کدام علی ست ؟
با احترام
نا آشنا

1394/03/14 22:06

سلام بر نا آشنا
چون جعفر بن الحسین قبل از علی اصغر بدنیا آمده بود و در آن زمان حضرت علی اصغر هنوز متولد نشده بود شاید در آن زمان لقب "علی اصغر" برای ایشان بود
چون امام حسین فرزندانش را با نام علی خطاب می کرد
علی اکبر
علی اوسط
علی اصغر
بعد از بدنیا آمدن عبدالله چون ایشان کوچکترین فرزند امام بود لقب علی اصغر گرفت

1394/03/14 23:06
نا آشنا

آقا جلال
دلم میخواست منبع اطلاعات شما را بدانم
ولی همین مقدار را که شما در اختیارم گزاردید با منابع خودم تطبیق خواهم داد و آنچه صحیح بود را قبول میکنم
البته نه اینکه عقاید شما را انکار کنم بلکه میخواهم حقانیت منابع را باهم مقایسه کنم
باآحترام
ناآشنا

1395/09/06 09:12
میترا

بی نهایت زیباست این غزل که به ما می گوید در آتش هم بنیشین و ابراهیم وار توکل کن و بسوز و به تهدید نفس و ذهن ات لا بگو و از عینک دوییت و احولیت یا همان شر و خیر کردن که به آن شرطی شده ایم آزاد شو و از ظن و گمان و مجادلات و نظریه پردازی ها که درمحدوده ذهن و حواس مادی ما را محصور می کند رها شو و از حرص که خلق گرسنه را دچار سیری ناپذیری مال و احترام و گدای حمایت و تایید و توجه و ... کرده آزاد باش و به رنج و اندوه که قطعا 90 درصد آن اندوه دنیا و متاع دنیوی و جب شهوات و طلا و شهرت و ... است بخند و خون جگرشدن هایت را به هیچ بگیر و بدان که دنیا ارزش رنج خوردن ندارد و این خون جگر و غم وابتلا در زندگی تو رحمت خداست تا تو را از وابستگی و چسبیدن به دنیا و لذات و رنج های بیمارگونه اش که خیلی آن ها را جدی می گیریم و می خواهیم دیگران هم ان را جدی بگیرند - آزاد کند

1395/10/21 22:12
شهلا

درود میترا خانم عزیز

1395/10/27 14:12
محمد لباف

با سلام و احترام
بنده زیاد مولانا را نمی شناسم. اما با جستجو این شعر را پیدا کردم.
در مورد نظرات باید بگم که بنده با بی سوادی خودم شعر را چند بار خوندم. اینکه از نوبهار می گه. اینکه از بر خندیدن تاکید داره. اینکه میگه تو سمن و کم سن هستی و مانند درخت بزرگ می مانی. اینکه تازه اومدی. اینکه از کلمات همچون قمر و نافه ی اهو قید شده. همه و همه اشاره به یک بچه و قربانی شدن با افتخار و خوشحالی داره از دنیا میرود. اشاره داره. بعید نیست مرتبط با طفل اشاره شده در واقعه کربلا باشه.
در مورد نظر دوستان هم که بحث کردند مربوط یه شعر نیست و بحث تاریخی و مذهبی هست. سایت های هست با منبع مفصل جواب داده اند

1398/01/03 07:04
..

نظری جمله و
بر نقل و خبر می‌خندی..

1399/06/02 17:09
بنار

این شعر برای هرکس باشد زیباست، ولی بعضی وصفهای این شعررا خیلی هماهنگست با قضه ابراهیم پیغمبر درود بر روحش:
آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی
و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی
ابراهیم بود بتهارا شکست و بعدا مردم از خشم شکستن بتهاشون ابراهیم را به اتش انداختن،ولی اون هیچ زیانی ندین از ان اتش (یا نار کونی بردا وسلاما علی إبراهیم)

1403/08/05 00:11
امین مروتی

شرح غزل شمارهٔ ۳۷

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

 

محمدامین مروتی

 

یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا

یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا

ابتدا فکر می کنیم موسیقی کلمات، بر معنا غالب آمده است و مولانا بیشتر می خواهد موسیقی درونی خود را بیرون بریزد. ترکیب کلمات در وهله ی اول بی معنی به نظر می رسد تا زمانی که بتوانید ترکیب "یار غار" را در مصرع اول ببینید. یار غار، ابوبکر است که در هجرت به مدینه و در غار همراه پیامبر بود. امروز هم یار غار را به معنی دوست همراه و همدل تا پایان راه، می شناسیم. در روایات هست که در غار پیامبر خسته بود و سر بر دامن ابوبکر گذاشته و خوابیده بود و در این حال ماری سر از سوراخی بیرون می کشد. بوبکر انگشت پایش را بر دهانه سوراخ می نهد و نیش مار را تاب می آورد تا پیامبر بیدار نشود. نکه داشتن یعنی هوای کسی را داشتن و ممکن است تلمیحی به این قصه باشد.

ظاهراً مولانا به دنبال یار غار خود است و آن عشق است که او را خون به دل کرده و بنابراین از محبوب بزرگوار می خواهد هوای عاشق خون به جگر را داشته باشد و او را از مخاطرات راه نگه می دارد.

 

نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی

سینهٔ مشروح تویی، بر در اسرار مرا

مولانا خطاب به شمس می گوید تو راهنما و جان منی و سینه ای پر از راز و سر داری و من بر در تو نشسته ام که این اسرار را بگشایی و با من در میان نهی. سینه پیامبر هم مشروح بود و توسط خداوند شرحه شرحه شده بود. الم نشرح لک صدرک؟ یعنی آیا سینه تو را وسعت ندادیم؟ شمس نیز یک سینه سخن برای مولانا داشت.

به جای "بَر در"(ضبط فروزانفر)، می توان خواند: "پُر دُر"(ضبط شفیعی کدکنی). در این صورت یعنی سینه تو پر از در اسرار برای من است.

 

نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی

مرغ کُه طور تویی، خسته[1] به منقار مرا

می گوید نور معرفت و شادی من و سعادت و اقبال من تویی. تو سیمرغی هستی ساکن افق های بلند که مرا با منقارت زخمی کرده ای. یعنی مرا عاشق خود کرده ای. من زخمی عشق توام. در عین حال با توجه به کلمات نور و طور، می تواند زبان موسی در کوه طور هم باشد.

 

قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی

قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا

همه چیز تویی. من در میانه نیستم. هر چه با من می کنی بکن که تسلیم توام، ولی آزارم مده.

 

حجرهٔ خورشید تویی، خانهٔ ناهید تویی

روضهٔ امید تویی، راه دِه ای یار، مرا

منشأ و منبع همه انوار حقیت تویی و من دل و امید به تو بسته ام. مرا به باغ خودت راه ده.

 

روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی

آب تویی، کوزه تویی، آب دِه این بار مرا

درویش با آب و کوزه، در طی روز به دریوزه و گدایی می پردازد. اما  من گدای توام. آب و کوزه و من تویی و تو می توانی با نوشاندن آب معرفت، روزه ام را بگشایی.

 

دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی

پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا

مخاطب می تواند شمس یا خدای شمس باشد. بیت اشاره به وحدت وجود دارد. همه چیز خداست. این تعینات حاصل اراده خود او برای آمدن از وحدت الوهیت به کثرت عالم است تا خام ها را پخته کند. اگر چنین است همه چیز به دست توست. مرا نیز در خامی رها مکن.

 

این تن اگر کم تَنَدی، راه دلم کم زندی،

راه شدی، تا نبُدی، این همه گفتار مرا

مولانا در پایان می گوید اگر جسم من کمتر راهزن دلم می شد و کمتر تکاپو می کرد، راه بر من نمایان می شد و نیاز نبود این همه سخن بگویم.

 

 

9 آبان 1403

 

[1] خسته: زخمی

1403/08/05 00:11
امین مروتی

 

شرح غزل شمارهٔ ۲۸۶۸ دیوان شمس

            فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

 

محمدامین مروتی

 

مولانا طربناک ترین و فرحناک ترین و شادترین شاعر ایران است. از فرط شادی در پوست خود نمی گنجد و این شادمانگی را با بکرترین و بی تکرارترین تعابیر بیان می کند. این انبساط خاطر از تجربه های عارفانه و عشق وحدت جودی برمی خیزد:

 

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی

دوش شب با کی بدی که چو سحر می‌خندی

وقتی انسان خوشحال است، با خودش هم می خندد و مولانا این خنده را به سبب شیرینی اش به شکر تشبیه می کند. گویی از یک معاشقه شبانه ی طولانی باز می گردد که همچون سحر، نورانی و روشن و سبکبار است.

 

ای بهاری که جهان از دم تو خندان است

در سمن زار شکُفتی، چو شجر می‌خندی

منشأ و منبع سبزی درختان، بهار است و این بهار از مشاهده ی شکفتن و خندیدن یاسمن ها و درختان، خود نیز می شکفد و می خندد.

 

آتشی از رخ خود در بت و بتخانه زدی

و اندر آتش بنشستی و چو زر می‌خندی

صورت معشوق چنان گرم و پر حرارت است که به آتش تشبیه می شود. آتشی که بت ها را می سوزاند ولی خودش مثل طلا در کوره آتش، جلوه می کند و از این جلوه گری شاد و خندان است. یعنی آتش عشق، حال عاشق را خوش می کند.

 

مست و خندان ز خرابات خدا می‌آیی

بر شر و خیر جهان همچو شرر می‌خندی

عاشق و سالک از خرابات خدا مست و خندان است و در فراسوی خیر و شر و فارغ از سود و زیان همچون اخگران آتش، بر هوا می پرد و می رقصد.

 

همچو گل ناف تو بر خنده بریده‌ست خدا

لیک امروز مها نوع دگر می‌خندی

عاشق مانند گلی است که خداوند ناف او را بر خنده بریده است. یعنی با تمام وجود مانند گل باز و خندان است. با این وجود، شادی عاشق هر روز رنگی نو دارد و با شادی دیروز تفاوت دارد. امروز از دیروز حالش بهتر است.

 

باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند

ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی؟

باغ های طییعی در اثر خزان خشک می شوند ولی بهار عاشقان خزان ندارد و همیشه پر از خنده و شادی است.

 

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد

چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

عاشق و معشوق مانند ماه بر فلک نور می افشانند و دشمنانشان ابلهانه می خواهند به سوی آنان تیر بیاندازند که طبیعتاً تیرشان بدان اوج نمی تواند برسد و باعث خنده عاشقان می شود. منظور این است که عشق، عاشق را در مقابل بددلی های دشمنانش، مصون و آسیب ناپذیر می کند.

 

بوی مُشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی

آفتابی تو که بر قرص قمر می‌خندی

مانند بوی خوش مشک بر اسب هوا سوار شده ای و جولان می دهی و عطرت را همه جا پخش می کنی. آفتاب نور تو، بر ماه هم می تابد و ماه هم خندان و نورانی می شود.

 

تو یقینی و عیان، بر ظن و تقلید بخند

نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

عارفان اهل یقین و به عینه دیدن و نظر هستند، لذا بر ظن و گمان و تقلید و خبر می خندند.

 

در حضور ابدی، شاهد و مشهود توی

بر ره و رهرو و بر کوچ و سفر می‌خندی

خداوند زمانمند نیست و همه زمان ها را در آن واحد نظاره گر است ولی سالک و رهرو در حال سفر و گذر است و فقط موقعیت خود را تشخیص می دهد. این وصف می تواند وصف عاشق واصل هم باشد که راه و مسیر برایش عین مقصد است.

 

از میان عدم و محو برآوردی سر

بر سر و افسر و بر تاج و کمر می‌خندی

عاشق خود را بی وجود و معدوم می داند. محو در معشوق است. در عین حال بر کسانی که تعین و تشخص و تاج و کمر دارند، می خندد.

 

چون سگ گرسنه هر خلق، دهان بگشاده‌ست

توی آن شیر که بر جوعِ بقر می‌خندی

مردمان معمولی، مانند سگان گرسنه اند و دهانشان باز است ولی مردان و شیران خداوند، احساس سیری می کنند و بر پرخوری و گرسنگی گاو صفتان می خندند.

 

آهوان را ز دمت خون جگر، مشک شده‌ست

رحمت است آنک تو بر خون جگر می‌خندی

مشکی که در ناف آهوست، خون جگری بوده است که در معرض دم گرم تو قرار گرفته است و این تبدیل خون به مشک، به بهای خون جگر خوردن، می ارزد و عین رحمت و مایه شادی است.

 

آهوان را به گه صید به گردون گیری

ای که بر دام و دم شعبده گر می‌خندی

دام و جادوی شعبده بازان در برابر دم گرم تو، چیزی نیست که تو آهوان معنا را در آسمان صید می کنی نه در زمین.

 

دو سه بیتی که بمانده‌ست بگو مستانه

ای که تو بر دل بی‌زیر و زبر می‌خندی

مولانا در مقطع غزل می گوید، ای خواننده ی مست، حالا که داری بر احوال زیر و رو شده من می خندی، بقیه ابیات این غزل را خودت بگو.

 

14 آبان 1403