غزل شمارهٔ ۳۷
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش سیده سحر حسینی
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش حسین رستگار
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش هویدا
غزل شمارهٔ ۳۷ به خوانش آرش خیرآبادی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
شاید لازم باشد اشاره کنم که در بعضی تصحیح ها "تویی" ها "توی" نوشته شده اند که البته همان طور خوانده می شوند. درباره ی دلیلش و مساله هر کسی بیشتر می داند استفاده خواهیم کرد...
بیت 5 مصرع 2:
روضه امّید تویی...
---
پاسخ: با تشکر، «روضه اومید تویی» با پیشنهاد شما جایگزین شد.
آیا منظور بیت آخر ستایش و تکریم تن(=نفس) است؟ اگر چنین است مصرع دوم چه مفهومی خواهد داشت؟
به امیر حسین: خیر. به نظر من مصرع آخر بدین معناست: اگر این تن کمتر مرا به خود مشغول کند، اگر کمتر به کار تن بپردازم، کمتر از راه دل گمراه میشومریا، کمتر تنم باعث میشود از راه دل باز بمانم، تنم کمتر راه دلم را میزند... و تو آن هنگام راه من شدی، راهبر من شدی، راهنمای من شدی، که دهان بستم و کمتر سخن گفتم... اشاره به مقام سکوت در مقابل شهوت کلام... و قرار گرفتن این مصرع که در مدح سخن نگفتن و دهان بستن است در پایان شعر بر زیبایی آن افزوده است.
فکر میکنم در جایی مصرع آخر را اینطور دیدم: راه شدیم، تا نبدیم این همه گفتار مرا....
---
پاسخ: هر چند در غزلیات شمس وجود لغزش وزنی بعید نیست، اما نقل شما مشکل عروضی دارد (مگر آن که گفتاری خوانده شود) و نمیتواند صحیح باشد.
در جایی دیگه این شعر رو با یک بیت تخلص دار دیدم که مصرع اولش اینطوری بود:
شمس شکرریز تویی,مفخر تبریز تویی
اما به خاطر قدیمی و پاره بودن کتاب مصرع دوم خوانا نبود!
غزل موردنظر از دیدگاه وحدت وجودی مولانانشات گرفته است .هر چند اشیا .حوادث .فصول . توالی روز وشب .ظرف ومظروف .لغات والفاظ .علی الظاهر باهم متفاوت هستند ولیکن جهت شکل گرفتن و معنی یافتن نظام طبیعت .ونظام اجتماعی همه وهمه لازم می باشد ...از انجا که حضرت مولانا با تمام وجود به حضرت دوست که منتهی بی منتهی می باشد عشق می ورزد .وخداوند نیز به فعل حضرت مولانا بصیر است .او رادوست دارد به جایش می بنیند به جایش می شنود . به جایش حرف می زند .جان کلام اینکه حضرت حق مولانا را در دریای علم وفضلش غرق کرده است ...وخود مولانا در بیت اخر به این موضوع معتر ف است.....
غلت دارد
مرسی از مصطفی
"راه شدیم، تا نبدیم این همه گفتار مرا" هم خیلی جالب بود
این تن اگر کم تندی..............
این بیت شاه بیت عزل است و شاعر در آن آخرین تقاضای خود را از یار بیان می کند .
تن زلف معشوقه است که راه را بر دل عاشق به دام خود تنیده و بسته است .
شاعر از معشوقه خواسته است که این دام را کمتر سر راهش بگذارد (کم تندی) تا راه باز باشد و امکان پیشرفتن میسر گردد (راه شدی) و شاعر از بیان اینهمه گفتنی ها و شکوائیه ها آزاد گردد(تا نبدی این همه گفتار مرا)
صمد جان هردو نوشته ات زیباست ، ولی پارسی بنویس که روانشادم کنی .
اگر بنویسیم:
"راه شدم تا نبدم این همه گفتار مرا"
هم وزن درست میشود و هم اصول دستور زبان رعایت میگردد. شدم و نبدم و مرا همه اول شخص میشوند.
وقتی استاد ناظری این غزل و میخونه عقل از سر آدم میپره. کاش قدر هنرمندایی که باعث بسط شعر فارسی شدنو بیشتر بدونیم.
بیت یار مرا غار مرا... رو بنیامین بهادری تو آهنگش به نام خط سوم خونده بچه ها عزیزان اگر خودتون شاعرید باید بدونید که یه شاعر با احساسش شعر میگه نه فکرش پس با فکر کردن درباره ی شعر نظر ندیم شعر مال شاعرشه فقط فقط فقط نگید اینجاش مشکل داشت مثلا باید این کار رو بکنه، تو شعر هیچ بایدی در کار نیست. سلطان، عشقه عشق
بنده هم با نظر آقا مصطفی موافقم
بهر حال واسطه بین دل و جان ما با عالم ماده تن ماست و اوست که شهوت دارد ( در انواع مختلف ) گرسنه می شود و...( احتیاجات فیزیکی ) خلاصه خیلی ها از اول صبح تا آخر شب دنبال برآورده کردن خواسته های تنند و آقایان عرفا همیشه از این بار گران به فریاد بوده اند یاد شعر حضرت حافظ می افتم که می فرمایند دل به امید روی او همدم جان نمی شود جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند .
عرفا سه اصل کم خوابی کم خواری و کم حرفی را پیوسته مد نظر دارند که تائید کننده عایض بنده است
در پایان باید بگویم به حال و احوالات و مقام رفیع حضرت مولا رشک می برم که دلدار را در تمامی اجزا و عناصر دنیا مجسم می بیند . روحش شاد
فکر میکنم منظور از تن، نفس ماست. یعنی هواهای نفسانی من جلوی معنویات من رو میگیره، راه اصلی ما رو کج میکنه راهزنی دل ما که مسیر رسیدن به کمالات هست رو میزنه. در زمانی دل من در مسیر خودش قرار میگیره که سکوت درونی اختیار کنم .از درون خودم آگاه بشم حق چیزهائی که باید ببینم رو به من نشون میده و آگاه میشم.
با سلام
از تمام دوستان عزیز تشکر میکنم بابت تحلیل های بسیار خوب و پر بارشان
بسیار استفاده کردم واقعا لذت بردم...
در بیت اول مصرع دوم خواجه نگه دار مرا به نظر میاد توصیف باشد نه درخواست چرا که اگر خواجه خطاب به خدا باشد نمیتواند درست باشد به نظر من (خواجه نگه دار مرا ) به معنی این است ( ای کسی که مرا خواجه و سرور و آقا نگه داشته )
نگاه دگری به سروده"یار مرا..."ی مولانا
در بدو امر به گمان من باید کمتر به دنبال معنی بود تا خود را گم کردن، و گم شدن در زیبائی و موسیقی ی این اثر. گم شدن در حالات و عوالمی که سراینده به هنگام سرودن در آن بسر میبرده، کوشش در وصل کردن خود به آن حالات و عوالمی که احتمالا خالق این اثر در هنگام سرودن بوده است. در اوج یک نوع سکر، مست از سکر هستی، سر شار از وجدِ بودن. البته تنها میشود حدس زد که از سراینده در چه حالتی، در چه وجد و شوری، چنین عباراتی موزون و آهنگین صادر شده باشد. اگر خواننده نتواند به هنگام خواندن این شعر خود را دست کم تا حدی به وجد بیاورد، به طوریکه همانند یک قطعه موسیقی موزون آنرا در وجود خود، در اعضای بدن خود، حس کند، وشاید به رقص بیاید، نخواهد توانست به ژرفنای این اثر شگفت پی ببرد
+++
وآنگاه است که میبایستیبه پرداخت معانی دست زد. در این مرحلهٔ باید به خاطر داشت که با متنی روبرو هستیم که قرین هشتصد سال پیش نگاشته شدهاست. امکانا استفاده کلمات آنی نیست که در زمان ما درک میشود. در اینجاست که باید به منابعی از قبیل دهخدا مراجعه کرد و کوشش نمود که در لابلای معانی ی فهرست شده به منظور سراینده پی برد. دهخدا برای غار بیش از ده صفحه واژه دارد
:از آن میان بر میخوریم به این معنی
یار غار به کسی گویند که رفیق گرمابه و گلستان باشد، غم دوست، او را متالم و شادیش او را مسرور و مبتهج کند."ا"
:و در جایی دیگر میبینیم که ارجاع به حضرت محمد است
بعضی ها عقیده داشتند که باید محمد را به زندان انداخت و بدین وسیله از فعالیتش در راه ترویج دین جدید جلوگیری کرد. برخی می گفتند باید او را نفی بلد و یا به اصطلاح امروزه تبعید کرد ولی اکثریت مخالفان به قتل و کشتن وی رای دادند منتها چون قتل او از طرف افراد یک قبیله خالی از اشکال نبود سرانجام قرار بر این گذاشته شد که هر قبیله یک یا چند جوان نیرومند و شمشیرزن از میان خود انتخاب کنند و این جوانان با شمشیر آخته یکباره بر محمد هجوم برده هر کدام ضربتی بر او بزنند و خونش را بریزند تا بدین طریق خون او در میان قبایل مختلف لوث شود و بنی عبد مناف نتوانند در مقام معارضه و انتقام برآیند. محمد به علی بن ابی طالب دستور داد که در آن شب از فاطمه زهرا مراقبت کند و برد یمانی او را پوشیده در رختخوابش بخوابد و خود با ابوبکر در نیمه های شب مخفیانه از در کوچکی که پشت خانه ابوبکر بود بیرون رفتند و با دو شتر جماز که قبلا آماده شده بود راه جنوب را در پیش گرفتند و در غار ثور پنهان شدند. یکی از مردان قریش همین که به در غار رسید دید که تارهای عنکبوتی مدخل غار را مسدود کرده و دو کبوتر نیز در دهانه غار نشسته اند که با دیدن وی پرواز کردند. چون این بدید عطف عنان کرد و به جوانان دیگر گفت : «راجع به این غار مطمئن باشید که سالهاست احدی به درونش پای نگذاشته است زیرا در ورودی غار را عنکبوتان قبل از تولد محمد تنیده اند ! عقل سلیم حکم نمی کند کسی وارد غار شده باشد بدون آنکه تارهای عنکبوت را پاره کند.» این بود ماجرای غار ثور که ابوبکر از آن تاریخ به بعد به یارغار موسوم گردید و مجازا در رابطه با دوستان یکدل و وفادار مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد
این را تنها به عنوان نمونه آوردم چون پرداختن به همه ی واژهها در حوصله ی این مجمل نیست.ا
و اما روی سخن مولانا با کیست؟ به گمان من روی سخن جلال الدین با کس و یا پدیده ایست که به نحوی بر او تسلط دارد و یا قادر به بر آورده کردن خواستهها و آمال اوست. به او صفاتی بس متعال نسبت میدهد. و مستقیما با او رو برو میشود. گویی اینکه با او هم سخن است. به معادله یی اشاره میکند که روشن کند هر یک در چه وضعی به سر میبرد. تو آنی و من این. ببین تفاوت از کجا تا به کجاست. "یار تو یی، غار تو یی"، "نوح تو یی، روح تو یی، فاتح و مفتوح تو یی"... واز سوی دیگر ببین در این معادله نسیب من چیست؟ "عشق جگر خوار"، "خسته به منقار"(هسته و نه خودِ میوه)، "بر درِ اسرار" (و نه محرم اسرار)... و آنگاه است که با تعرض از او میخواهد: "بیش میازار مرا"، و چون "آب تو یی"، "کوزه تو یی" پس آنقدر نپیچان مرا و آزارم نده: "آب ده این بار مرا". لحن خطاب اعتراض است و تمرد و نه تسلیم و خضوع و خشوع. این جور به نظر میرسد که از بازیهای این قادر متعال خسته شده باشد. به او مستقیما میگوید که میداند که او "حجره خورشید" است و "روضه امید" و از او نمیخواهد بلکه با لحنی آمرانه بر او میتابد که: "راه دهای یار مرا"، شکوه میکند که چرا اورا در بیرونِ در نگاه میدارد (و نه در اندرون با همدمان و محرمان اسرار). وی را به مکر و مکاری متّهم میکند: "دانه تو یی، دام تو یی" و این که او هم "باده" در دستش است و هم "جام"؛ هم "پخته" است و هم "خام" (می تواند وی را از خامی به در آورد) و بنا بر این با تعرض از او میخواهد "خام نمگزار مرا". در بیت آخر میخواهد تکلیف خود را با این موجود پر از تضاد تعیین کند: این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی" این تو ایکه با وجود اینهمه قدرت از دادن امساک میکنی، درِ رحمت خود را بر روی من میبندی و به جای مغز پوست را نسیبِ من میگردانی،اگر کمی به راه دلِ من میرسیدی و مرا در این تاریکی ی حرمان رها نمیکردی، آنگاه: "راه شدی تا نبشدی اینهمه گفتار مرا" (به راه میآمدم و این طور جسورانه در برابرِ تو ایستادگی نمیکردم) ... این تو هستی که مرا به چنین گستاخی واداشته یی، اگر با وجود آنهمه تعالی و قادر بودن به این همه خساست و امساک دست نمی زدی و مرا بیرونِ در تشنه نگاه نمیداشتی، من براه میآمدم ولی در این وضع و حال چه انتظاری از من داری به جز گستاخی؟
+++
به گمان من در ادبیات کلاسیک اینگونه بیان کم نظیر است. دانته (که هم عصر مولانا بود) در اثر بزرگش "کمدی الهی" و سه قرن بعد از او میلتون در "بهشتِ گمشده" و یا قرنها بعد گوته در "فاست" در مقایسه با مولانا بسیار محتاطانه قدم بر میدارند. شاید بتوان مولانا را با دفتر "جوب"، همان ایوب تورات، قیاس کرد. در طول قرنهای متمادی فیلسوفان و کسانی که دستی در ایجاد هنر داشته اند اشارات کثیری به لحن اعتراض آمیز ایوب در مقابل خدا میکنند. در ادبیات ما "الست بربکم" را شاید بتوان مثال زد. "روز الست" است که اشارات متعدد دارد. تنها جائیست که الله (جابر قادر که تسلیم محض از بنده خود طلب میکند) به او این اختیار را میدهد که بگوید "آیا من ربّ تو نیستم؟ اگر بشر این جرات را میداشت که بگوید "نه!"، آنگه چه بسا که از قید تسلیم آزاد میشد. و چه افسوسهای پنهان نیست که در اشعار حافظ و دیگران بدان اشاره نشده باشد. که البته دعوتی ست به تمرد از این قادر متعال خسیس که با وجود آنهمه قدرت وبیان آنهمه رحمت و شفقت ما ی ضعیف و حقیر را به آتش ابدی تهدید میکند. پس کو آن ادعای "الرحمان و الرحیم"؟
+++
مولانا مراحل مختلفی را در زندگی خود پیمود. از مفتی و آخوند به عارف و صوفی و بالاخره به هنرمند رسید. سروده ی "یار مرا..."میبایستی در مرحله هنری او خلق شده باشد. او تسلیم و فنا و وحدت وجود را پشت سر گذاشته و به مرحلهٔ هنر رسیده است. و این آن مولانا ایست که مطلوب من است. ارسلان زیازی
جناب ارسلان، بسیار از نظرات و مطالب جنابعالی لذت بردم و آموختم. پاینده باشید.
باعرض سلام به دوشتان اهل سخن وشعرفارسی،درموردغزل فوق بایدبگویم که خواننده معروف شهرام ناظری بصورت نوارکاست لراءه داده است که بنده چندسال پیش آنر اسمع نمودم ،شایدل اکنون سی دی آن ببازارعرضه شده باشد، اثرزییااست برای تجریه ان راخریداری کنید....
همه زندکی من مولاناست جز او راهی نمیبینم وجز راه او فکری در سر ندارم
امین کیخای عزیز
خدا نیاورد انروز که کسی شما را روان شاد کند
خیلی زود است ، انشاالله سالها زندگی کنید.
سلام شعر مولانا+صدای ناظری فارسی زبان و فارسی فهم را به جاهایی میبرد که بعید میدانم به کس دیگری وصال دهد! بگذریم در خصوص بیت آخر که اتفاقا دغدغه خیلی ها هست دو نظر دارم ؛ اول این که احتمال دارد منظور از کم تندی همان کمتر تنیدن و داخل شدن است ؛ همان که می گویند دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد.....یعنی با اختلاط کمتر با انسان ها راه سعادت باز می شود و نیاز به حرافی نیست. نظر دوم که البته فقط یک گمانه است این که شاید بجای کم تندی ، کم طلبی ،درست باشد!
به شیوا خنیا گر:
اگر مولانا را بشناسید،این تفکر که همه زندگیتان مولانا شود که در خلاف اصول این مرد هست را باید بفهمید
خلق را تقلیدشان بر باد داد / ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
هر چند زبان مولانا و نبوغش فوق العاده است ،اما شیوه فکرش و وحدت وجودش بی فایده و مطرود شده است
قطعه
ای از این شعر رو محسن چاوشی خونده و زیباست
این شعر واقعا فوق العاده اس...و از توضیحات دوست عزیز و فهیم، ارسلان زیاری هم بسیار لذت بردم.متشکرم ارسلان جان.
شمس شکرریز تویی,مفخر تبریز تویی
لخلخه امیز تویی خواجه عطار مرا
مصرع 6 ایراد وزنی داره
در "راه شدم تا نبدیم" دوستان نبدیم را نبودیم تعبیر کرده اند و مشکل جمع و مفرد را درست کرده و در پی حل مشکل خودساخته بر آمده اند و حال آنکه نبدیم تلخیص نبودی ام یعنی نبود مرا می باشد
در بیتی که مولوی میفرماید : قطره تویی...
تفسیر این حقیر این است که شاعر به کُنه حقیقت معبود رسیده و دیگر میخواهد بگوید که ای خدا هرچه بودی تورافهمیدم ودیگر در اشکال مختلف خودرا ب من ننمای که طاقت آنرا ندارم...
الله اکبر از معرفت جلال الدین.انسانی که تحفه ای هرچند کم از معرفت داشته باشد با خواندن این غزل یه وجد و شوری بی بدیل میرسد
سلام. دوستی فرموده بودند که مصراع ششم مشکل وزنی داره.خواستم بگم مشکلی در این مصراع وجود نداره
من این ابیات رو هم شنیدم آخرش
خواند مرا، خواند مرا، گفت بیا، گفت بیا
میروم ای وای بمن، گر ندهد بار مرا
شمس شکر ریز تویی، مفخر تبریز تویی
لخّلخّه آمیز تویی، خواجه عطار مر
بسیار زیبا
درود بر حضرت مولانا(ع) که زیبائی را به جهان هدیه کرد
با سلام و ضمن تشکر از دوستان
در خصوص مصرع نخست بیت آخر به نظر این جانب شاید بتوان چنین گفت که "تندی" یک نوع فعل جعلی و برگرفته از اسم "تن" باشد و البته دوستان اشاره نمودند که تن در نظر عرفا چه جایگاهی دارد کمااینکه در این مصرع نیز در جایگاه راه زن دل معرفی شده است.
گویا ساخت فعل جعلی از برخی لغات معمول بوده است به عنوان مثال در بیت
من خود کجا ترسم ازو شکلی بکردم بهر او / من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده ام (کلّیات شمس تبریزی، ص 531، غزل شماره 1372) که در این بیت مصدر گیجیدن از صفت گیج جعل شده است.
به این ترتیب شاید مصدر تنیدن نیز جعل از اسم تن باشد که با عنایت به این موضوع شاید بتوان به درک بهتری از معنی و مفهوم این مصرع دست یافت
باسلام.ادبیات مولانا الهامی است واز این حیث معزه ی الهیست لذا بعضی از واژگان یا جملات که ذهنمان معنی انرا درک نمی کند ممکن است صدهاسالها بعد رمزگشایی شوندواینست هنر حضرت مولانا اگر کسی خواست ره صد ساله را یک شبه برود باید به همان میزان هم عاشق باشد
این غزل نکته جالبی داره.
مولوی در وزن «مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن» این غزل رو سروده. این وزن، اساساً وزن شاد و پر تحرکی هست. به این علت که در هر کدوم از ارکان (مفتعلن) دو هجای کوتاه و دو هجای بلند وجود داره و در اصول عروض، هجاهای کوتاه، ساختار وزن رو شاد و پر تحرک می کنن و هجای بلند یا کشیده وزن رو سنگین و ملایم. از طرفی هم نحوه چینش هجاها (بلند-کوتاه-کوتاه-بلند) که دو هجای کوتاه کنار هم قرار می گیرن خودش این تحرک وزن رو تشدید می کنه.
اما نکته جالب این غزل اینه که مولوی کلمات رو طوری انتخاب کرده که کاملاً این تحرک رو خنثی می کنه و در یک وزن شاد، غزلی سنگین، آرام و شاید کمی غم انگیز سروده. کلمه هایی مثل یار، غار، خوار، نور، سور و ... یک هجای کشیده هستن که از ترکیب یک هجای بلند و یک هجای کوتاه تشکیل میشن. در واقع مولوی اومده یکی از هجاهای کوتاه هر رکن (مفتعلن) رو حذف کرده و به یک هجای کشیده، یک هجای کوتاه و یک هجای بلند تبدیل کرده و طمانینه خاصی به وزن شعر بخشیده. از طرفی هم تعدد مصوت های بلند مثل «ا» و «و» در ابیات، غزل رو آروم کرده.
برای مقایسه کافیه این غزل رو بخونید و بعدش غزل معروف «مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم» رو بخونید که دقیقاً در همین وزن سروده شده اما کاملاً غزل شادی هست. دلیلش هم همین انتخاب کلمات هست که باعث تعدد هجاهای کوتاه شده.
واضحه که این احساس غم و شادی در مضمون غزل ها هم پیداست.
البته موارد دیگه ای هم از این هنرمندی مولوی وجود داره. مثل غزل «بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید...» که اون هم مثل «یار مرا غار مرا...» علی رغم پر تحرک بودن وزن، کاملاً آهنگ سنگینی داره. عجیب اینکه شنیده شده این غزل ها روی قطعات پاپ و با ریتم 6/8 شاد خونده شده!!!
در پاسخ به سینا, شکل "توی" صورت قدیمی تر است و "تویی" صورت امروزی آن در فارسی ایران است. "تو" در قدیم tow خوانده میشد و لذا با اغزودن "ی" به "توی" towi تبدیل می شود.
این تن اگر کم تندی
این بیت شاه بیت عزل است و شاعر در آن آخرین تقاضای خود را از یار بیان می کند . واقعا بی نظیره!
استاد علیزاده واقعا عالی این غزل رو خونده حتما گوش کنید
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی....
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
واقعا بیت محشریه!
غار:محمد
نوح
روح:عیسی
کوه طور:موسی
این تن اگر کم تندی : یعنی این تن اگر کمتر گرفتار بود و کمتر تن بازی میکرد
راه دلم کم زندی: کمتر راه دل را سد میکرد.
راه شدی : یعنی اگر اینطوری میشد راه باز میشد و مشکل حل میشد تا...
تا نبدی این همه گفتار مرا : یعنی دیگه لازم نبود من این همه حرف بزنم و به مقصد رسیده بودم.
وحدت، تنها در نظر..
هنوز ناپخته است..
بیت آخر:
این بدن اگه اینقدر به این دنیا تنیده نمیشد دل مرا نمی دزدید بلکه خودش راه میشد تا من اینقدر حرف نزنم.
این شعر به زیبایی توسط محسن نامجو در آلبوم سنتی ها اجرا شده است.
دوستان عزیز اگر ممکن است توضیح دهید منظور مولانا از خسته به منقار مرا چیست؟
علی جان
خسته به منقار مرا
نه مانای : با منقار مرا زخمی می کنی یا زخمی کرده ای ست
خسته به این معنی که در فارسی امروز به کار می بریم نیست . در واقع به جای خسته شدی باید بگوئیم ” مانده شدی“
امروزه این لغت در افغانستان معمول است .
زنده باشی
ببخشید
به مانای
با سلام
در خصوص مصرع دوم بیت آخر: راه شدی تا نبدی....
به نظر می رسد احتمالا جمله "راه شدی" نوعی جمله یا بیان دعایی باشد به این معنی که می گوید "ای کاش راهی باز می شد ..."
تندی
لغتنامه دهخدا
تندی . [ ت َ ن َدْ دی ] (ع مص ) به تکلف جوانمردی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تسخی و تفضل ، یقال : هویتندی علی اصحابه . (اقرب الموارد). || افزونتر شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || چرا کردن میان نهل . (تاج المصادر بیهقی ). چرا کردن ستور میان دو نوبت آب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || سیراب شدن ، یقال : شرب حتی تندی . (از اقرب الموارد).
سلام
نظرات دوستان اینقدر زیبا پرمعنا و جذاب لود که تقریباً همهشون رو خوندم. دست همه شما درد نکنه. بسیار شعر زیبایی هست.
مولانا عشقه!
از همه پاسخ ها به ویژه نوشته ارسلان نیازی لذت بردم. عالییییییی بود
سلام به دوستان
در ادامه صحبت آقای مجتبی میتونم بگم که اصلا در زبان فارسی باستان به این شکل هم استفاه های فراوان میکردن از فعل. یعنی اسم رو به شکل فعل استغاده میکردند. مثل بهل، یا میازار و تندی هم درواقع از این رویه پیروی میکنه. کما اینکه ما الان در گفتگوهای روزمرمون میگیم مثلا بچاپ یا یعنی چاپ کن یا بگوگل! یعنی در گوگل جستجو کن
محسن نامجوهم این شعر رو خیلی زیبا خونده
با درود بی پایان بر حضرت مولانا و ادیبان و سروران گرامی و هنر دوست؛
این تن اگر کم تندی،
راه دلم کم زندی، راه شدی
تا نبدی این همه گفتار مرا
واپسین بیت این غزل عرفانی که حضرت این غزل رو در زمان پیمودن مسیر وصال نازنین پروردگار سرودند اشاره و شکایت به تن خویش و متعلقات دنیوی خود دارند،
تندی به دو فعل قابلیت معنی دارد، تندیدن و تنیدن که هر دو فعل معنی دار و تفسیر منحصر به فرد خود را داراست، لیکن از دیدگاه حقیر تنیدن زیباتر تفسیر میشود،
بدین تفسیر که:
این تن دنیادوست اگر کمتر دام سر راه من میتنید، پیمودن راه دل(مسیر عشق) برای من آسان تر و سریع تر میشد،
و راه شدی به معنی راهی سفر شدن بدین صورت که راهی سفر وصال میشدی و اینهمه گفتار و شکایت از نهاد من بر نمی آمد،
چرا در ایام وصال و عشق الهی زبان خموش و بی تکلم است (من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو، پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو، و این غزل با تکرار هیچ مگو در پایان هر بیتی به عنوان ردیف غزل، اشاره و تاکید به سکوت و بی کلامی در وادی عشق را دارد.
والسلام.
لطفا هر کس معنی حاصل دریوزه تویی رو می دونه بگه ؟منظورم تفسیر این بیته؟نه صرفا معنی خود کلمه
روضه ی امید تویی
راه ده ای یار مرا...
واقعا یدونه مولوی اگر تو غرب یا شرق عالم بود و داشتند
امروز هیچ خدایی جز اون نمی پرستیدن
دوست عزیزی در مورد معنی حاصل دریوزه پرسیدند
به نظر من( هر چند سوادشو ندارم) شاید این منظور بوده
که دریوزگی و گدایی همون اشاره ب آیه ی انتم الفقرا... داشته باشه
در پاسخ به afshin عزیز
درود
اشارۀ زیبا و بجایی بود. اینجا اصلا معنای لغوی ((دریوزه)) ملاک نیست. و اتفاقا بزرگترین رازهای مولانا هم در همین نکات بسیار ریز هست که شما به خوبی متوجه شدید
به عقیدۀ بنده منظور از حاصل دریوزگی جناب مولانا رو میشود به وفور و به وضوح در ابیات دیگرشان مشاهده کرد. مانند:
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
که همینطور که خودتون بهتر از من متوجه شدید، دریوزه به هیچ عنوان به معنای گدایی مال یا امثالهم نیست.
سلام.
این شعر در وصف امیرالمومنین است.
دانه تویی دام تویی
ایشان یکی یکدانه و در دانه ی عالمند، در حدیثی می فرمایند انا نقطة تحت البا: من نقطه ی زیر باء بسم الله هستم.وقتی دنبالش میروی اسیر عشقش می شوی و در دام عشق گرفتار می شوی.
باده تویی جام تویی: هم باعث مستی هستی هم جام و ظرف گیرنده ی انوار و علوم خداوندی
حجره خورشید تویی: تو گیرنده ی نور رسالت هستی
خانه ناهید تویی: خانه ی زهرا (س)تویی
قند تویی زهر تویی: برای شیعیان و عاشقانت همچو قندی و برای ظالمان و کافران همچو زهر تلخ
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
امیرالمؤمنین صراط مستقیم اند.اگر در این راه وارد شویم نیاز به این همه گفتار نیست.دل بر این راه هست اما بها دادن به تن همچو دامی است که تنیده میشود و دل را از ورود به این راه باز می دارد.پس اگر کمتر اسیر تن شویم راه دل را کمتر میزند و وقتی دل در این راه افتد به اوج می رسد و نیازی به این همه گفتار نیست
سلام
به نظر بنده این شعر بیشتر شبیه آن است که از زبان جناب ابوبکر خطاب به حضرت ختمی مرتبت بیان شده باشد.
درود بر مهراب عزیز
اگر فرصتی بود در همین نوشتار در تایید صحبتت برای تک تک ابیات حدیثی از حضرات معصومین خواهم نوشت فعلا به این یک دانه گوهر اکتفا میکنم
3ـ «پیامبرگرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم»:
لَوِإجتَمَعَ الناسُ عَلی حُبِّ عَلِیّ بنِ ابیطالبٍ لَما خَلَقَ اللهُ النارَ!
اگر تمام مردم در دوستی و محبت علی بن ابیطالب علیهالسلام یکدل بودند و وحدت کلمه داشتند خداوند آتش جهنم را هرگز نمیآفرید! (مقتلالحسین خوارزمی، ج 1، ص 38 ـ الفردوس، ج 3، ص 373)
کاش زمان تو بودم تا دست تو رو میبوسیدم و از کنارت تکان نمیخوزدم
مولانا زندگی من با تو معنا پیدا کرد
در پاسخ به دوست ورجاوند سینا جان.
مولانا اهل بلخ بوده و "تووی to-wee" که همان تویی در فارسی معیاری می باشد گونه ی تلفظ محلی این عبارت در افغانستان می باشد.
دکتر سروش هم در خوانش این غزل "تووی" ادا می کند.
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
استاد کریم زمانی در سخنرانی با موضوع درآمدی بر دیوان شمس این بیت را معنی نمودند بدین مضمون ؛
این تن خاکی و ناسوتی انسان که آکنده از خواهش ها و تمنا های نفسانی و هم هویت شده با چیزهای این جهانی میباشد ، درصورتیکه این تارهای هم هویت شدگی را در پیرامون اصل خدایی خود کمتر تنیده و راهزن دل که مرکز اصل خدایی هر انسانی میباشد نگردد پس در این صورت راه رسیدن انسان به اصل خود هموار می گشت و نیازی به این همه گفتارهای من (مولانا) نبود .
ظاهراً این امکان که تن انسان اصلن تارهای هم هویت شدگی را پیرامون اصل خود نتند وجود ندارد مگر اینکه برای اولیاء خاص خدا و بزرگانی چون مولانا ، و به همین جهت مولانا کاری غیر ممکن را از ما درخواست نمی کند و تنها خواهان تنیدن کمتر و در نتیجه رهزنی کمتر دل خدایی ما میشود .
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
دوست عزیزی از معنی "خسته به منقار مرا " سوال نموده اند که به نظر این حقیر در اینجا خسته به معنی زخمی میباشد و مراد از" مرغ که طور " حضرت حق است که در کوه طور به موسی کلیم الله جلوه نمود . از این مصرع میتوان برداشت کرد که حضرت دوست به هیچ روی ما انسانهای خسته و زخم خورده از ناملایمات پدید آمده از هم هویت شدگی های با چیزهای این جهانی را تنها نگذاشته و به حال خود رها نمی کند .
ما انسانها عموماً یا بخاطر چیز هایی که گمان میبریم میتوانند به ما خوشبختی دهند و ما نتوانستم آنها را بدست آوریم زخمی و خسته هستیم و با بدلیل چیزهایی که از دست دادیم .
این مصرع ، بیتی از غزل 765 را تداعی میکند که میگوید :
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را ، کشد آنگاه کشاند
و طرح زندگی یا خداوند این است که چیدمان مورد علاقه ما که هویت خود را از آنها میخواهیم بر هم زند و ما را زخمی و خسته نماید اما هیچگاه رهایمان نکند تا سر انجام دریابیم که از جنس این چیزها نبوده بلکه از جنس خدا هستیم و به سوی او باز گردیم . موفق و در پناه حق باشید
حاصل دریوزه تویی
همه دریوزگی و گدایی من برای به دست اوردن توست
خواسته دیگری ندلرم جز دیدار روی زیبایت و جز وصال
این غزل مثل بیشتر غزلهای مولانا عرفانی است و مخاطب افرینش است
بعضی از اشارات تاریخی و مذهبی شعر:
یار مرا غار مرا: اشاره به داستان غار ثور و گریز پیامبر اسلام به همراه یارشان ابوبکر خلیفه اول و پناهگیری در این غار دارد. دوستی پیغمبر و ابوبکر به پیش از اسلام برمیگردد و پس از بعثت ابوبکر از اولین ایمان آورندگان بود. اصطلاح یارِغار هم اشاره به همین داستان دارد. به استناد آیه 40 سوره توبه، یکی از آن دو به صاحب یا همراه خویش میگوید که غم مخور، خدا باماست که بنا بر قول اکثر راویان و مفسران، ابوبکر اندیشناک بود و پیامبراسلام او را قوت قلب میداد. ابوبکر خود روایت میکند که مشرکان مکه چنان به در غار نزدیک شده بودند که اگر جلوی پای خود را مینگریستند ما را میدیدند.
نوح و روح: نوح که اشاره به نوح پیامبر دارد. اشاره بعدی به قطره و بحر هم میتواند ارجاعی به داستان طوفان نوح یا گذر موسی و بنی اسراییل از دریای نیل باشد. روح به تایید اکثر مفسران قران، منظور از جبریل ملقب به روح الامین دارد. ضمن اینکه روح، در بعضی آیات روح مقدس الهی است که رحمت و فراخ (روح و راحت از یک ریشه اند) برای مومنان و اولیا و پیامبر می آورد (مانند روح القدس در مسیحیت، بماند که در مسیحیت روح القدس یکی از سه اقنوم یا تجلیات ظهور خداست، اقانیم ثلاثه: خدای پدر، خدای پسر و خدای روح القدس)
سینه مشروح: اشاره به داستان شرح صدر پیغمبر در کودکی و آیه الم نشرح لک صدرک دارد.
مرغ کوه طور: اشاره به داستانهای کوه طور است. خدا در وادی ایمن این کوه با موسی از طریق آتش سخن گفت، بعدا هم هنگام برگشت بنی اسرائیل از مصر، موسی برای دریافت دستورات خدا و شریعت به این کوه مراجعه میکند و داستان درخواست ملاقات بزرگان یهود با خدا هم در این کوه روایت شده است. کوه طور را مذهب و اسطوره های یهود میتوان از نظر اساطیری با کوه دماوند یا کوه البرز در اسطوره های ایرانی پیش از اسلام مقایسه کرد. شایان ذکر است که کوه البرز شاهنامه ها ممکن است با رشته کوه البرز واقع در ایران متفاوت باشد، چرا که بسیاری از داستانهای پیشدادی و کیانی در سرزمین اسطوره ای ایران ویج اتفاق میفتد.
دولت منصور: به طور عام یعنی سعادت و پیروزی که با یاری خدا به دست آمده و بطور خاص میتواند به داستان فتح مکه و سوره نصر اشاره داشته باشد
حجره خورشید و خانه ناهید: اشاره به عقیده قدما در مورد اجرام آسمانی که هر کدام را صاحب فلکی جداگانه میدانستند که این فلکها (یا آسمانها) مانند پوست پیاز همدیگر را در بر گرفته به مرکزیت زمین میچرخیدند. بجز ماه، خورشید و سیارات (تیر، ناهید، بهرام، برجیس و کیوان)، چون مابقی ستارگان حرکت ظاهریشان با هم است آنها را در آخرین فلک در نظر میگرفتند. اصطلاح هفت آسمان هم اشاره به همین هفت فلک یا لایه فرضی دارد. گذر از فلک هفتم و شکافتن آسمان، پا گذاشتن در حریم ملکوتی و لاهوتی پنداشته میشد. فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به نظر من معنی نهایی این شعر میگه نهایت تمام این چیزایی رو که گفت خود انسان میشه (انسان کامل)
باسلام
در بیت دوم مصرع اخر (پردر(گوهر)مرا)به نظرم صحیح تراست
در بیت ششم مصرع اخر به نظرم اینگونه صحیح تر است .اب ده ای یار مرا
اکثر نظریات دوستان را خوندم و متاسفانه بیشتر حرص خوردم از بیسوادی و کم سوادی خیلی از دوستان که پیداست از فهم غزل هم عاجز بوده اند و با کمال اعتماد به سقف!! نظریه هم صادر فرموده اند ،
خصوصا ارسلان نامی را دیدم که طوماری از حرفهای هشت من نه شاهی ردیف کرده بود که سراسر لاطائل بود و لاغیر .
حتی یک نفر هم معنی "" این تن اگر کم تندی ....."" را به درستی ارائه نکرده بود و مطالبی که در معنای بیت ذکر کرده بودند نشان میداد که از مرحله خیلی پرت افتاده اند و حتی نزدیک به منظور نظر شاعر هم نشده بودند .
البته از دوستان عزیز انتظار دارم تلخی حرفهای مخلص را به رک و راستی اش ببخشند !
حیران عزیز، کاش کمی از خشم کلام میکاستی و بر لعل کلام می افزودی تا ما هم به مدد شیرینی فضل شما، کمی به منظور حضرت مولانا از سرودن این ابیات بی مانند، نزدیک می شدیم.
استادی داشتم که همیشه در تفسیر شعرها آخر توضیحاتش میگفت : المعنی فی بطن الشاعر . ما هر کدوم با توجه به مدار توحیدی خودمون به این بیت ( بیت آخر ) نگاه میکنیم ، و من هم با توجه به درک خودم خدمت دوستان عرض میکنم .
اگر این عمر خودمون رو لحظه ی بینهایت کوچک در عمر بینهایت خودمون در نظر بگیریم و بدونیم که لحظه عمر ما حد واسط ورود از بینهایت قبل به و خروج به بینهایت بعد بدونیم و این عمر رو موهبتی از خداوند بدونیم که بما داده تا لذت بردن رو تجربه کنیم ....
حضرت مولانا میگفته های ابیات بالای من همه باید بشما بگه که مسیر گذر کردن از این لحظه بینهایت روون و سهل هستش ولی گاهی وابستگی های ما به مخلوقات انسان در مسیر اون رو از مسیر روون و آروم دور میکنه و تمام گرفتاریهای ما انسانها بواسطه ی عملکرد خود انسانها صورت میگیره .
تندی به معنی متوقف کردن نیز آمده است .
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
یعنی این تن و وجود ناسوتی انسان اگر وجود لاهوتی انسان را کمتر متوقف کند در نتیجه راه دل را که مرکز عشق به زندگی یا خدا میباشد کمتر می بندد و راه باز میشود و نیازی به این همه سخن گفتن نبود .
درود بر حیران عزیز من که نمیدونم چیزی هم ننوشتم میشه شما بگی این راه بدی ...در چه چم است ؟ سپاس
این پند نگاه دار هموار ای تن
بر گرد کسی که یار خصم تو متن
این تن اگر کم تندی ... به صورت عامیانه .. حالت جسمانی ونفس انسانی اگر کم پیله کند
این تن اگر کم تندی یعنی: اگر این جسم من( پله عقل و آگاهی قابل ترجمه برای انسان زمینی) کمتر تلاش کنه
راه دلم کم زندی یعنی: کمتر به دست و پای دل بپیچه و کمتر راهزنی دل را بکند ( راهزنان در مسیر اصلی راه کاروان را می بستند و راه می زدند)
راه شدی یعنی: از راه اصلی خارج میشود (دل) برای اینکه تن نتواند راهزنی اورا بکند
تا نبدی این همه گفتار مرا یعنی: این همه شعر برای من نبود( وقتی که دل از دست جسم می گریزد و در واقع جسم نمیتواند کلام او را به صورت ظاهری در آورد شعر پایان می یابد)
در واقع شعر در دل جریان دارد ولی وقتی که توسط تن( عقل) ترجمه می شود به صورت شعر زمینی سروده می شود.
درود و خدا یار همیشگی تان
در بیت آخر هیچ غلطی موجود نیست و بین تندی ، زندی ، نبدی و مرا هیچ تناقضی یافت نمیشود.
تن گونه ای استعاره است که در معنای خود تن هست اما با ویژگی زلف یار که تنیده میشود. پس تندی در مصراع اول رو به مخاطب یا معشوق است لذا معقول است دوم شخص باشد... راه دلم کم زندی بیانگر این است که با کمتر اسیر کردن من بوسیله تن همچون زلف تو ، راه دلم را به کمتر به سمت خودت مختوم میکنی.
و در آخر هم نبدی در معنای دوم شخص است و
مرا در معنای اصلی خود ...با تشکر از همگی شما دانش دوستان
زیبایی این شعر شگفت انگیز است... روح سماع می کند...
به نظرم این غزل محصول یک شهود است و شعری نیست که برای بیان یک مفهوم گفته شده باشد بنابراین در معنا و تفسیر آن مطلب زیادی دستگیر خواننده نمیشود.
به این شعر را باید مثل یک قطعه موسیقی نگاه کرد و طنین آن را حس کرد.
درود. من سالهاست از این سایت پربار استفاده میکنم و کمال تشکر را از دستاندرکاران آن دارم.
این اولین حاشیه من در این سایت است و امری که باعث شد اینجا حاشیه بگذارم این است که بعضی از دوستان به دلیلِ ناآگاهی، چنین اشعاری را به امامان و معصومین و غیره و ذلک نسبت میدهند؛ درحالیکه در دوران مولانا (و چه بسا شاعران دیگر)، تفکرات دینی حتیٰ به اکنون شبیه هم نبودهاند. کلمات و طرز تفکر مولانا خود فریاد میزند که این اوصاف تنها میتواند در مدح و ستایش «خداوند لایزال» باشد و هیچ بندهی دیگری لایق این توصیفات نیست.
پُر دُر اسرار مرا، یا، بر در اسرار مرا؟ در اکثر نسخهها دومی ذکر شده اما پر در اسرار نامربوط نیست و آقای شفیعی هم همین رو ذکر کردند.
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
۱- فاعل در مصرع اول حذف شده. فاعل همان «تو» ی ابیات قبل است:
[تو] اگر این تن [را] کم تندی، راه دلم [را] کم زندی.
۲- تَنَدی، فعلی ست که از اسم «تن» جعل شده. مثل «حرفیدن» یا «چتیدن» که امروزه به کار می بریم. با این توضیح «تنیدن» یعنی تنی کردن یعنی هرآنچه لازمه تن بودن است را انجام دادن و...
۳- «راهِ دلم» اضافه تشبیهی است: «دل من» مانند یک «راه» پیمودنی است.
بنابراین زدنِ راه دل من یعنی «دل من» که به یک راه تشبیه شده، تخریب شود.
۴- بنابراین مصرع اول یعنی:
تو اگر این تن (تن من) را کم در اختیار بگیری، دل من که مانند یک راه است را کم تخریب می کنی.
۵- «راه» در مصرع دوم استعاره از «دل من» است و به آن اشاره دارد. (این بار در تشبیهِ [«دل من» مانند یک «راه» پیمودنی است] مشبه حذف شده است)
بنابراین «راه شدی» یعنی تو «دل من» شدی، در نتیجه «تو»، نه تنها «دل من» را تخریب می کند بلکه یک مرحله بالاتر خودش، «دل من» می شود، یعنی «دل من» مطلقا نفی می شود و از بین می رود.
۶- «دلِ من» ترکیب اضافی تعلقی است یعنی «من» (مضاف الیه) مالک «دل» (مضاف) است.
پس از بین رفتن «دلِ من» به معنای نفی تعلق و حاکمیت «من» بر «دل» به صورت تام و تمام است. (تمایلات «من» دیگر در «دل» هیچ اثری ندارد)
۷- بنابراین طبق قاعده ای که در مصرع اول ساخته شده (۴) وقتی «دل من» که مانند راه است، به طور کامل از بین می رود، در نتیجه به طور مطللللق «تو»، تنِ «من» را تنی کرده است، در اختیار گرفته و هر آنچه لازمه تن بودن آن است را انجام می دهد. این «تنی کردن» شامل تمااام هویت، اراده و وجود «من» است، یعنی از «من» به طور کامل نفی هویت وجودی شده و «تو» آن هویت را در تمام ابعاد تصاحب کرده است.
۸- بلافاصله گفته می شود تا نبدی این همه گفتار مرا:
چون «من» کامل از بین رفته، طبیعتا گفتارش نیز از بین می رود، به همین دلیل از «نبدی» که مخاطبش «تو» است استفاده شده چرا که «من» دیگر وجود ندارد و «تو» تن آن را به طوور کاملل تنی می کند و هویت و اراده «من» کاملا در اختیار «تو» ست.
۹- در تمام ابیات قبل از این بیت، راوی (من) هر آنچه بیرون از خود است را نفی می کند و می گوید همه آن ها «تو» است، اما در کنار «تو»، راوی یعنی «من» هم وجود دارد که چنین نفی ای می کند و در خواست هایی هم از «تو» دارد، ولی در این بیت راوی خودش را هم یعنی درونش یعنی «من» را نفی می کند و همهه چییز به طور مطلقق «تو» می شود. در نتیجه دیگر «من» ی وجود ندارد که بتواند چیزی بگوید و شعر به طور طبیعی تمام می شود.
۱۰- «منِ» مورد اشاره این بیت و کل شعر «منِ» این جهانی است که در ظرف این جهان تنی می کند و تمام امورات مرتبط به تن را انجام می دهد. مراد از تن تمام هویت هر فرد در این جهان است و تمام آنچه بتوان در مورد او، در این جهان گفت یا فکر کرد، را شامل می شود. این «من» به طور کامل در این بیت نفی و از بین رفته و به طور کامل «تو» جای آن را گرفته است. «منِ» دیگری که مربوط به عالم دیگر است و عرفا از آن می گویند در این بیت به آن اشاره نشده است. پس آن «من» چه می شود؟ و تکلیفش چه می شود؟ شاید بتوان گفت آن «من» همان «تو» یا لااقل در وحدت با آن «تو» یی ست که در تمام شعر به آن اشاره شده است و همه چیز نفی و فقط آن اثبات می شود و باقی می ماند.
بنابراین مطابق گفتههای بالا به طور خلاصه بیت چنین معنایی میتواند داشته باشد:
تو اگر تن من را کم در اختیار بگیری دلم که مانند یک راه است را کم تخریب میکنی
تو دل من شدی یعنی دلم را به طور کامل تخریب کردی و هویتش را مطلقا نفی کردی [بنابراین تن من را کاملا در اختیار گرفتی، من دیگر از خود هویت و ارادهای ندارم و هویت و اراده من کاملا در اختیار توست] پس ارادهای از خود برای سخن گفتن و زدن این حرفها نیز ندارم و دیگر نمیتوانم سخنی بگویم.
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا.. پیامبر درون غار دست ب دعا برداشت و گفت خدایا تنها یار من تویی مرا از دست این دیوانه نجات بده
یار مرا؛ غار مرا؛ هند جگرخوار مرا
یار تویی! غار تویی! خواجه نگهدار مرا...!
راه شدی، تا نبدی این همه گفتار مرا
راهم می دادی، تا این همه حرف نزنم
باسلام ،به نقل از استاد عزیز و گرانقدر دکتر سروش در خصوص مصراع دوم شنیدم که میگفت:مولانا در چرخ سماع بوده و بداهه غزل از زبان ایشان میتراویده و در مصراع دوم درحال چرخ زنان یدفعه سرش گیج رفته گفته خواجه نگهدار مرا...
یعنی میخوام بگم مولانا مستانه بداهه این غزل های دُر وار گفته خیلی سخت نگیرید که چی درسته!چی غلطه!
یک موردی من متوجه شدم استادان بفرمایند شاید صحیح باشه.
در ابتدای شعر مولانا از خدا میخواد که مارو در کنار خودش نگه داره. سپس میگه مارو به حرمت راه بده و در آخر میگه حالا که خدایی شدیم و در پناهتیم آب حیات رو هم به ما بده که یکی بشیم و غیر نباشیم.
مخاطب «توی» در این غزل خدا نیست، معشوق و مراده. کلمهی خواجه رو هرگز برای خدا استفاده نمیکنند. خواجه اسم احترام آمیزه برای انسان و در نظر یه قاضی و فقیه مثل مولانا اطلاق خواجه به خدا کفرآمیز میبوده. پایینتر هم توصیفهای دیگری هست که اطلاقشون به خدا کفرآمیز میشه.
با سلام و خسته نباشید!
به نظر بنده یگانه شاعری که اشعارش به دل نمینشیند، همین ملای رومی است.
جناب مولانا در این غزل با عشق و عشق با مولانا سخن میراند
از جمله عشق به مولانا میفرماید روح تویی ، نوح تویی سینه مشروح تویی که به معنای فاما بنعمت ربک تحدث است یعنی مولانا با نیروی پروردگارش سخن میگوید.
سپس از عشقی جگرخوار سخن میراند که مرا به یاد تمثال مسیح می اندازد که قلب وی به زخم هزاران خنجر خسته گردیده است.
در فرازی دیگر مولانا دلیل سخن سرایی خویش را فاش میفرماید که میفرماید این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی ...تا نبدی این همه گفتار مرا، که این هم نشان الوهیت است از جمله میفرماید تمام درختان قلم شوند و تمام دریاها مرکب سخن خداوند پایان نمیگیرد.
به نظر میرسد عشق مولانا یعنی عشق الوهی ایشان چیزی نیست جز خداوند و شمس که خداوندگار است. در واقع مولانا از عشق و عشق در ایشان سماع میکنند.
سلام دوستان. بمگذار یعنی چی ؟ ب اول فعل امره میسازه و م نهی. هم زمان جفتشونو اورده یا من اشتباه فکر میکنم ؟
آقای مجید سلیمانی در کانال تلگرام کاریز در مورد عبارت «بر در اسرار مرا» چنین نوشتهاند:
بر در اسرار مرا...
ویدیوی جلسهای را میدیدم که آنجا سخنران غزلی از مولانا خواند:
یار مرا غار مرا عشقِ جگرخوار مرا...
خوب هم خواند امّا این بیت را که:
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی / سینهٔ مشروح تویی بر در اسرار مرا
اینگونه خواند که «بردرْ اسرارِ مرا»... (وجه امری از فعل دریدن) و میبینم که این خوانش گویا عمومیتی دارد.
استاد عزیز شفیعی کدکنی در گزیده اولیه خود از دیوان شمس این مصرع را به همین صورت آورده بود: «بردرْ اسرارِ مرا» یعنی همان فعل امر از دریدن. در «گزینش و تفسیر غزلیات شمس تبریز»، از آن بازگشتهاند منتهی خوانش بسیار متفاوت دیگری آوردهاند که «سینه مشروح تویی، پُر دُرِ اسرار مرا» همراه با این توضیح که «یعنی سینهای سرشار از دُر (مروارید) اسرارِ الهی». چون گزینش اشعار، جز موارد معدودی که خودشان هم اشاره کردهاند، بر اساس چاپ مرحوم فروزانفر است، جای آن بود که به نظرم توضیحی در باب این تغییر یا پیشنهاد جایگزین در مقابل ضبط تصحیح مرجع بیاید.
به نظر من، هیچ یک از آن دو خوانشِ «بردرْ اسرارِ مرا» و «پُر دُرِ اسرار، مرا» مناسب نیست، نه به لفظ و نه به معنی، یا دست کم تکلّفی غیرضروری است.
امّا صورت چاپ استاد فروزانفر همین «بر در اسرار» است. این فرض هم که فروزانفر عین ضبط دستنویس را آورده و نسخ قدیم بین پ و ب تفاوتی نمیگذاشتهاند، دست کم در اینجا، درست نیست. شیوهٔ تصحیح او را در ابیات دیگر یا در توضیح پانویسها میتوان دید. منتهی من دستنویس نافذ پاشا که مبنای تصحیح استاد بوده را دیدم که هم بین پ و ب تفاوت گذاشته (مگر جایی که شکل دیگری نتوان خواند) و هم هر جا لازم بوده اعراب آورده است. عکسی آوردم. هم بیت را میبینیم و هم دقیقاً صورت کتابت کلمهٔ «پُر» در «عالم پُر شور نگر» یا به مثال حرف پ در «پرسش همچون شکرش». محتمل نیست که همچو کاتبی «پُر دُر» را «بر در» بنویسد. تصویر نسخه کهنتر چستربیتی را هم افزودم که باز به روشنی پ و ب را مشخص کرده: «عالم پرشور نگر» و آنجا هم «بر در اسرار» است.
بگویم که رجوع به نسخ و یافتن غزل و دیدن ضبط متن و قیاسِ دستخط به قصد تشخیص اصل آن در مقابل خوانشهای محتمل دیگر و آوردن عکس و تصویر مهم است. یک عنصر حاشیه و تزیینی و دکوراتیو در یادداشت نیست! راهبر و شاهدیست که نویسش و خوانشهای کهن و نزدیکتر به متن اصلی در نسخ مرجع چه بوده است.
امّا جدای ضبط نسخ، «سینهٔ مشروح تویی، بر درِ اسرار، مرا» به چه معنی؟ هماهنگ با ابیات دیگر، از آن یار طلب عنایت و دستگیری میکند، چنان که خواجه نگهدار مرا، آب دِه ای یار مرا، بیش میازار مرا... اینجا هم از آن نوح، از آن روح، از آن سینه مشروح میخواهد که او را، چو نامحرم، «بر درِ اسرار» نگذارد، بیرونِ در نگذارد، «راه ده ای یار مرا»... یار مرغ کوه طور است، او امّا با منقاری شکسته و زخمی، یار صاحب سینه مشروح است، او محروم و بر درِ اسرار. همان تصویر آشنا که نامحرم چو حلقه بر در، امّا پشت در است. میخواهد که او را محرم خود کند، «چون ببینی محرمی گو سرّ جان»، «بار ده ای یار مرا»، او را به درون راه دهد، و شریک اسرار آن سینه مشروح کند، تا خام و محروم نماند. خام بمگذار مرا... به واقع همان معنی و تصویر است که مولانا مطلع غزل دیگری کرده است، در همان وزن و قافیه:
آه که آن صدرِ سرا میندهد بار مرا / مینکند محرمِ جان، محرمِ اسرار مرا...
شرح غزل شمارهٔ ۳۷
محمدامین مروتی
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا
ابتدا فکر می کنیم موسیقی کلمات، بر معنا غالب آمده است و مولانا بیشتر می خواهد موسیقی درونی خود را بیرون بریزد. ترکیب کلمات در وهله ی اول بی معنی به نظر می رسد تا زمانی که بتوانید ترکیب "یار غار" را در مصرع اول ببینید. یار غار، ابوبکر است که در هجرت به مدینه و در غار همراه پیامبر بود. امروز هم یار غار را به معنی دوست همراه و همدل تا پایان راه، می شناسیم. در روایات هست که در غار پیامبر خسته بود و سر بر دامن ابوبکر گذاشته و خوابیده بود و در این حال ماری سر از سوراخی بیرون می کشد. بوبکر انگشت پایش را بر دهانه سوراخ می نهد و نیش مار را تاب می آورد تا پیامبر بیدار نشود. نکه داشتن یعنی هوای کسی را داشتن و ممکن است تلمیحی به این قصه باشد.
ظاهراً مولانا به دنبال یار غار خود است و آن عشق است که او را از خطرات راه، نگه می دارد.
نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینهٔ مشروح تویی، بر در اسرار مرا
مولانا خطاب به شمس می گوید تو راهنما و جان منی و سینه ای پر از راز و سر داری و من بر در تو نشسته ام که این اسرار را با من در میان نهی. سینه پیامبر هم مشروح بود و توسط خداوند شرحه شرحه شده بود. الم نشرح لک صدرک؟ یعنی ایا سینه تو را وسعت ندادیم؟ شمس نیز یک سینه سخن برای مولانا داشت.
به جای "بَر در"(ضبط فروزانفر)، می توان خواند: "پُر دُر"(ضبط شفیعی کدکنی). در این صورت یعنی سینه تو پر از در اسرار برای من است.
نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
مرغ کُه طور تویی، خسته[1] به منقار مرا
می گوید نور معرفت و شادی من و سعادت و اقبال من تویی. تو سیمرغی هستی ساکن افق های بلند که مرا با منقارت زخمی کرده ای. یعنی مرا عاشق خود کرده ای. من زخمی عشق توام.
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میآزار مرا
همه چیز تویی. من در میانه نیستم. هر چه با من می کنی بکن که تسلیم توام ولی با من بازی مکن.
حجرهٔ خورشید تویی، خانهٔ ناهید تویی
روضهٔ امید تویی، راه دِه ای یار مرا
منشأ و منبع همه انوار حقیت تویی و من دل و امید به تو بسته ام. مرا به باغ خودت راه ده.
روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی
آب تویی، کوزه تویی، آب دِه این بار مرا
درویش با آب و کوزه، در طی روز به دریوزه و گدایی می پردازد. اما من گدای توام. آب و کوزه و من تویی و تو می توانی با نوشاندن آب معرفت، روزه ام را بگشایی.
دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی
پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا
مخاطب می تواند شمس یا خدای شمس باشد. بیت اشاره به وحدت وجود دارد. همه چیز خداست. این تعینات حاصل اراده خود او برای آمدن از وحدت الوهیت به کثرت عالم است تا خام ها را پخته کند. اگر چنین است همه چیز به دست توست. مرا نیز در خامی رها مکن.
این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی، این همه گفتار مرا
مولانا در پایان می گوید اگر جسم من کمتر راهزن دلم می شد و کمتر تکاپو می کرد و راه بر من نمایان می شد و نیاز نبود این همه سخن بگویم.
[1] خسته: زخمی