گنجور

غزل شمارهٔ ۳۸

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیل‌آب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی پردهٔ آن نغز منی
کم‌تر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر دِه ویران نبود عشر زمین کوچ و قَلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان هم‌چو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقهٔ من از تو دریغی نبوَد
و‌آن که ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
ز‌آن که تو داوود دمی‌، من چو کهم رفته ز جا

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
من از این نفس و هوس‌های دنیایی رها و آزاد شدم، نفْسی که مرده و سردش بلاست و زنده و گرمش نیز بلا؛ امروز زنده و مرده من، وطن و مکانی ندارد جز فضل و بخشش خدا!
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
من حتی از بیت و غزل (شعر و قافیه) هم رها شدم، ای پادشاه ازل (ای خداوند جاودان). این وزن شعری سخت و قوانین شعر مرا از پا انداخته‌اند! (در واقع مولانا اینجا از خودش و از شاعران دیگر انتقاد می‌کند که چرا درگیر قوانین ظاهری شعر شده‌اند، درحالی‌که حقیقت فراتر از آن است).
قافیه و مغلطه را گو همه سیل‌آب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
 بگذار سیل قافیه و بازی‌های زبانی را ببرد! این‌ها همه چیزهای ظاهری‌اند. قافیه و تکنیک‌های شعری فقط مثل پوست هستند، درحالی‌که اصل شعر در معنا و مغز آن است.
ای خمشی مغز منی پردهٔ آن نغز منی
کم‌تر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
ای سکوت! تو مغز و جان من هستی، تو یار زیبای مرا (از اغیار) می‌پوشانی؛ و کمترین خوبی و مزیت تو این است که آدم با تو‌، از ترس و دلواپسی رها می‌شود.
بر دِه ویران نبود عشر زمین کوچ و قَلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
وقتی یک ده ویران شود، دیگر از آن مالیات نمی‌گیرند! (یعنی وقتی کسی خود را از هوس‌های دنیا خالی کند، دیگر گرفتاری‌های دنیایی برایش معنی ندارد.) من در حالت مستی و بی‌خودی عرفانی هستم، پس حرف‌هایم را نقد نکن! (چون در این حالت، دیگر عقل و منطق دنیایی معنی ندارد).
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
تا وقتی خود را کاملاً از بین نبرم (از خودخواهی و هوس‌های نفسانی خلاص نشوم)، چگونه می‌توانم به گنج واقعی (حقیقت الهی) دست پیدا کنم؟همچنین، تا وقتی که دریای لطف خدا مرا با خودش نبرد، چگونه می‌تواند مرا غرق کند و حقیقت را نشانم دهد؟
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
کسی که فقط اهل حرف‌زدن است، نمی‌داند که سکوت چقدر لذت‌بخش و عمیق است، درست مثل شکر که طعمی شیرین دارد. آدمی که دلش خشک و بی‌احساس است، هیچ‌وقت نمی‌فهمد که این نغمه‌های پرشور و حال چه لذتی دارد.
آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
من مثل یک آینه هستم، نه کسی که فقط بحث و سخنرانی کند!اگر گوش‌های شما تبدیل به چشم شوند (یعنی اگر با دل بشنوید نه فقط با گوش)، آن‌وقت حال مرا درک خواهید کرد.
دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان هم‌چو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما
مثل درختی که در باد تکان می‌خورد، دست‌هایم را تکان می‌دهم و در شور عرفانی می‌چرخم.چرخ زدن و رقص سماع من، حتی از آسمان هم پاک‌تر است، چون از جنس حقیقت است، نه دنیا.
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا
ای عارف سخن‌گو، بگو تا برایت دعا کنم!زیرا من هر سحر در اوج مستی عرفانی، از ته دل دعا می‌کنم.
دلق من و خرقهٔ من از تو دریغی نبوَد
و‌آن که ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را
لباس صوفیانه‌ی من (دلق و خرقه) برای من مهم نیست، حاضرم آن را با تو شریک شوم.هر چیزی که از "سلطان" (خداوند) به من برسد، نیمی از آن را به تو می‌بخشم، چون این نعمت‌ها متعلق به همه است.
از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا
از دست سلطان (خداوند یا پیر و مرشد) جامی از شراب معرفت و آگاهی به من می‌رسد. این شراب مانند نوری از خورشید است، اما فقط کسانی که فروتن و نیازمند حقیقت باشند، می‌توانند از آن بهره ببرند.
من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
ز‌آن که تو داوود دمی‌، من چو کهم رفته ز جا
من دیگر خاموش شده‌ام و گلویم از سخن گفتن خسته است، پس تو که اهل سخنی، بگو!چون تو مانند حضرت داوود صدای زیبا و تاثیرگذاری داری، اما من مانند یک ذره‌ی کوچک در برابر عظمت حقیقت از جا رفته‌ام. (معروف است که داود خوش‌دَم وقتی که می‌خواند کوه را به‌رقص درمی‌آورد)

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش سیده سحر حسینی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش فرشید ربانی
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۳۸ به خوانش آرش خیرآبادی

حاشیه ها

1392/01/16 13:04
ناشناس

هنر برای هنر!

1392/02/12 12:05
امین کیخا

حال که به معنی لذت بردن باشد فارسی است و باید هال نوشته شود مثلا دقیقی گفته
گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود جز از تو گرم خون من حلال بود
با همین نگارش امده است

1404/02/23 01:04
فرهود

اون هال در شعر دقیقی به معنی صبر و شکیبایی است، ربطی به این ندارد.

1392/04/07 08:07
امین کیخا

بیت اخر کوه رفته ز جا را به خود داستان زده است ، یعنی انگارش ارامی از رستاخیز داشته است .

1392/10/01 16:01
امیررضا امیریان

درود بر خداوندگار شعر و ادب فارسی حضرت مولانا

1394/09/02 00:12
سندباد

بیت آخر کاه رفته ز جاست، نه کوه. اشاره به سبکی و کم وزنی است.

1394/10/11 14:01
اردکانی

به نظر همان کوه صحیح است و نه کاه.
اشاره ایست به آیه شریف:
و لقد اتینا داود منا فضلا یا جبال اوبی معه و الطیر و النا له الحدید

1394/11/16 07:02
محمد حسین صابری

در پاسخ به آقای کیخا:
کنجکاو شدم و معانی «هال» و «حال» را در فرهنگهای مختلف جست و جو کردم. برای کلمه «هال»در فرهنگی معنی لذت بردن را پیدا نکردم، بلکه در همه فرهنگها این لغت را آرامش و سکون معنی کرده‌اند. اما برای کلمه «حال» در فرهنگ معین و فرهنگ واژگان مترادف معنی خوشی و لذت را آورده‌اند

1404/02/23 00:04
فرهود

هال یعنی آرامش و نیز به معنی صبر و شکیبایی. (در قدیم به‌کار می‌رفته)

آن «حال» که به معنی لذت است اصطلاحی امروزی و کوچه‌بازاری است که مختصر شده «حال خوش» است.

 

 

1395/01/27 05:03
حافظ

در قرآن، آخر سوره شعرا، چند آیه است در باره شاعران که می فرماید:
          شاعران را گمراهان دنبال می کنند
          آیا نمی بینی که ایشان در هر وادی سرگشته  و حیرانند
          و سخنها می گویند که به کار نمی بندند
          مگر آن شاعران که ایمان آوردند و نیکوکار شدند
          و خدارا بسیار یاد کردند........
به نظر این شعر حضرت مولانا هم به همین آیات اشاره دارد.

1395/04/21 21:07
علیرضا مظفری

این شعرو استاد مدیری تو کنسرت یونیسف به زیبایی اجرا کردن//دوستان اگه میخوان بشنون تو نت هست//خیلی زیبا خوندن

1395/08/20 18:11

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مجاز از عروض است. ذکر جزء و اراده ی کُل : جزئیّه

1395/12/19 23:02

سلام. به جستجوی معنای واژه "ترلللا" (حالا اگر واژه باشه و صوت نباشه) به اینجا اومدم و از اینکه کسی در این باره چیزی نگفته تعجب کردم؛ چون مبهم ترین واژه این غزل به نظرم همین باشه. آیا کسی می دونه چه جوری باید معنای این واژه رو ردیابی کرد؟

1395/12/20 08:02
...

شباویز بزرگوار
ظاهرا ترلللا معنای خاصی نداره و برای ایجاد وزن شعر به کار رفته. در واقع ترلللا بر وزن مفتعلن هست. مولوی جاهای دیگه هم از این نوع الفاظ به کار برده، مثل تن تننن که باز هم به جای مفتعلن به کار رفته.
اما در مورد مفهوم، باید عرض کنم به نظر من این غزل به نفی سخن پردازی اشاره داره. در واقع حرف اصلی غزل اینه که من سخن پردازی نمی کنم، بلکه همه این اشعار، شرح احوال من هست که لاجرم در قالب کلمات و مصراع ها و بیت ها ارائه میشه. مولوی معتقده همونطور که جان در قفس تن اسیر شده، معانی متعالی هم در قفس تنگ کلمات و اوزان عروضی اسیر هستن. به قول امروزی ها محتوا اسیر فرم شده.
در این بیت هم «خمشی» ستوده شده و مرد سخن بودن نکوهیده. منظور مولوی هم از مرد سخن، همون افرادی هستن که در هوشیاری، با سنجیدن کلمات شعر میگن و احتمالا هم بعضی اوقات معنی رو فدای لفظ می کنن. مولوی میگه من از اون دسته نیستم، من شاعر نیستم، بلکه از فرط مستی نمی فهمم دارم چی میگم: «مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا». احتمالا هم ترلللا (که شبیه به اصوات انسان های ناتوان در سخن گفتن هست) لفظی هست که بی معنی بودن خودش رو میخواد نشون بده. میخواد تاکید کنه که من مرد سخن نیستم و از فرط مستی و بی خودی حرف هام بی معنی هستند.
عذر میخوام طولانی شد.

1395/12/28 23:02
ناشناس

با پوزش . از چندی از شمارندگان خواهش میکنم همه چیز را به دین زنجیر نکنید زیرا دیدگاه های چندی از خوبان را میخوام این گویش را میتوان یافت
زنده باد پارسی با سپاس

1396/02/22 02:04
خمش خسته گلو

ترلللا از دو بخش تشکیل شده ، بخش اول "تَر" بخش دوم "لللا"
در بیت پیش از این "خراب" در مقابل "آباد" (گنج) و "سیل" در مقابل "بحر عطا" استفاده شده
در مصرع اول همین بیت "مرد سخن" در مقابل "خمشی همچو شکر" استفاده شده
در اصل این مصرع اینگونه بوده:
خشک چه داند چه بود تر
اما به دلیل قافیه "لللا" به "تر" اضافه شده
با این نگاه ترلللا مفهومی معادل خیس یا غوطه ور در آب یا غریق با توجه به سیل بیت قبل معنا پیدا می کند
در زبان فارسی داریم: سیر از گرسنه خبر ندارد و سوار از پیاده
در اینجا می شود کسی که در خشکی(خشک) ایستاده از حال و روز غریق (ترلللا) خبر ندارد

1396/02/22 02:04
خمش خسته گلو

البته مولانا از "خشک" برای خشکه متعصبین هم بارها استفاده کرده با آن نگاه می شود : خشکه متعصب چه داند از حال عارف فانی بالله و باقی بالله
در این حالت ترلللا می شود غوطه ور بحر عطا

1396/02/22 02:04
خمش خسته گلو

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
عارف فانی فی الله و باقی بالله معتقد است با گفتن "لا" یعنی نه گفتن به دنیا و هرآنچه در دنیاست در معشوق فنا می شود و می شود جزوی از معشوق فنا ناپذیرش و باقی می شود رجوع به عبارت "هوالباقی" یعنی او ست باقی
ترلللا می تواند از غریق "لا" زده یعنی نه گفته که در بحر بلا = بحر عطا شناور است نیز حکایت کند
با پوزش بابت زیاده گویی
بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

1396/06/28 14:08
عاشق شعر

در نسخه ی دیگری خواندم
چرخ من از رنگ خداپاکتر از چرخ سما
که به نظر من این صحیح تر است زیرا منظور از چرخ رقص سماعی است که در آن از قید تعلقات زمینی و دنیایی خلاص می شوند و در خدا غرق می شوند

1397/04/26 17:06
دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی

مولانا آدمی را آینه ای می داند که احوال جهان برون و درون را در خود می نمایاند هر چند این آینگی به مرور ایام با جیفه ها و تعلقات دنیوی شفافیت خویش را از دست می دهد و کدر می شود ولی ذات آینگی خویش را حفظ میکند و قادر است دوباره ویژگی های فطری خویش را بازبیابد ولی چگونه می توانیم آینه شویم ؟ پاسخ مولانا به این سوال به ظاهرخیلی شفاف نیست: « دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما» هر چند این هردو ابزارهای حسی و ادراکی ما هستند ولی مولانا بارها گوش را نفی و چشم را حقیقی میشناسد: « گوش را بگرفت و گفت این باطل است / چشم حق است و یقینش حاصل است» ولی آیا آدمی می تواند به درجه ای برسد که تمامی ابزارهای ادراکی او به چشم تبدیل شود؟ چشم تنها حسی است که قادر به درک انوار الهی است ، هرچند مفهوم این واژه لزوما با چشم سر یکی نیست ولی با آن بی ارتباط هم نمی تواند باشد روزنه های چشم دل چشم سر است: «هر آنچه دیده بیند دل کند یاد» یعنی اطلاعات خام از طریق چشم سر به چشم دل هدایت می شود تا دل با تحلیل خورشید حضرت حق، تمامی وجود را نورانی کند البته قبل از او باید ذکات این ادراک نورانی و معنوی را بپردازد و آنرا با هرکس که می داند شریک شود: « وآنک زسلطان رسدم نیم مرا نیم تو را» این بذل و بخشش عارفانه برای گدایانی که از آبشخور خورشید الهی سیراب می شوند از اوجب واجبات است. ولی ادای این فریضه واجب از طریق سخن و کلام انجام نمی پذیرد؛ اساسا کلام محمل مناسبی برای این ادای دین معنوی محسوب نمی شود انجا که در بیان آن مولانا نیز از کلید واژه هایی چون : « ترلللا ترلللا » استفاده می کند ما اساسا مرد سخن هستیم و همیشه از مجرای سخن با جهان بیرون و گاهی درون ارتباط برقرار می کنیم و از زیبایی های شکرین انتقال پیام در خموشی بی بهره ایم و فلذا ورود به جهان مولانا برایمان بسیار سخت و حتی ناممکن است از کویریان نمیتوان توصیف اقیانوس را پرسید هر چند تشنه سوخته در آب ببیند که همی / به لب دجله و پیرامن کوثرگردد :« مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر/ خشم چه داند چه بود ترلللا ترلللا» به نظر می آید «ترلللا » کسی است که مستغرق اقیانوس عشق است؛ واژه های عادی قادر به بیان و توصیف ویژگی های او نیستند شاید فرسوده شده اند و این واژه می خواهد خون تازه ای به مفاهیم واژگان تزریق کند مولوی عارفان را به دو گروه تقسیم می کند عارفان خسته گلو که نایی برای رازفشانی ندارند یا شاید تمایلی به این کار ندارند و حتی ممکن است مجوز این کار را نداشته باشند 2- عارف گوینده که قادر است مانند داوود سخن بگوید و مفاهیم را تشریح کند: « من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو / زانک تو داود دمی من چو کهم رفته زجا » مولوی به جبران این بیان زیبای عارفانه سحرگاهان سرخوش و سرمست برای عارف گوینده دعا می کند عارفی که مولانا را از بند بیت و غزل می رهاند واو را از محدودیت های بیانی و وزنی نجات می دهد با وجودیکه شعر عالی ترین لسان است آرزو می کند قافیه و مغلطه را سیلاب با خود ببرد چون این ابزارها پوست هایی در خور مغز شاعران سطحی گراست. او مست و خراب است چون می داند تا خراب نشود دروازه گنج های معنوی بر او باز نمی شود تا به ویرانگری سیل سپرده نشود مجوز ورود در اقیانوس بخشش های الهی را نمی یابد سیلی که نفس و هواهای نفسانی را با خود می برد تا فقط به فضل الهی تکیه کند. بهرحال فرار از نفس و رهایی از سلطنت او چنان وجدی در درون شاعر ایجاد کرده است که تارو پود این غزل از آن متاثر است..یاحق

1403/06/12 10:09
مهدی از بوشهر

سپاس از توضیحات دوستان علی الخصوص جنابعالی 

1397/04/17 22:07
احمد

بسیار بسیار غزل عجیبی است در بیت (رستم از این بیت و غزل...) گویی جناب مولانا هم از چارچوب عروض و قافیه رنج میکشیده و هم چاره ای جز از استفاده از عروض و قافیه نداشته است!
استادی می گفت شاید اگر در زمان مولانا "نیمایی" بود تا انقلابی در شعر فارسی پدید آورد قطعا مولانا به شعر نو روی می آورد...
البته این به معنی افضل دانستن نیما از مولانا نیست.

1397/09/05 03:12
فرامرز

جناب احمد،
نظر شما که "گویی جناب مولانا هم از چارچوب عروض و قافیه رنج میکشیده و هم چاره ای جز از استفاده از عروض و قافیه نداشته است!" البته بسیار درست بوده و بسیاری از بزرگان و اساتید ادبیات ما نیز به آن اشاره داشته اند، و لی بنظر این حقیر کامل و جامع نیست. به این دلیل که بنا به گفته خودشان (مولانا) این فقط عروض و قافیه نیست که ایشان را رنج میداده که بلکه اصلا خود شعر است که ایشان ازش بینهایت بیزار بوده اند و اگر به اختیار ایشان میبود هیچگاه شعری نمیگفته اند.
برای استدلال این اندیشه نظرتان را جلب میکنم به قسمتی از گفته ایشان در این ضمینه در کتاب "فیه مافیه" (انتشارات امیر کبیر، چاپ هشتم، 1380، تصحیح فروزانفر، صفحه 74)
". . . این یاران که بنزد من میآیند، از بیم آنکه ملول نشوند شعری میگویم تا به آن مشغول شوند، و اگر نه من از کجا شعر از کجا. والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست . . . "
البته ایشان خیلی بیشتر در این زمینه توضیخ داده اند، ولیکن درج کل آن خارج از حوصله این گروه و این مکان میباشد.
با سپاس و درود!

1398/05/19 02:08
محمد حسین صرامی فَروَشانی

دوش این بیت از زبان حضرت مولانا چنین دیدم که برآمد:
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا Tara lela an Tarala
حضرت؛ دوستان را سلام گرمی رسانید و در پاسخ ناباوران این سخت همی فرمود که :
آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما.

1399/06/30 22:08
فرشاد

فکر نمیکنم مولوی از این صریحتر میتونست بگه به قافیه و عروض اعتقادی نداره. وقتی این رو در نظر بگیریم که یک هدف اصلی مولوی ترانه‌سرایی بوده٬ یعنی متنی که برای رقص و موسیقی ساخته میشه٬ قضیه روشنتر میشه. در اواز٬ این موسیقیه که تعیین‌کننده است نه عروض.
در چارچوب جدا از موسیقی و ترانه٬ یعنی «شعر» هم٬ آنچه اصلی مهمه٬ یک نگاه شاعرانه به دنیاست نه قاقیه و عروض. در ادوار مختلف قالبهای بسیار متفاوتی برای بیان این نگاه شاعرانه استفاده شده. در کشور خودمان پیش از اسلام٬ قالب تکیه‌ای-هجایی بوده که هنوز هم کاربرد خودش رو داره. در فرهنگها و کشورهای دیگر قالبهای دیگری استفاده شده. برای همین هایکو ژاپنی رو داریم و «متریک لاین» انگلیسی و ...: قالبهای بسیار متنوع برای یک هدف: بیان احساسات و نگاه شاعرانه. قالب عروضی هم البته میتونه برای چنین منظوری استفاده بشه اما قابلیت دنیا زبان و شعر بسیار بسیار بسیار فراتر از اینه.

1400/07/23 09:09
احسان

قافیه و «مغلطه» را گو همه سیلاب ببر

به نسخه های دیگر دسترسی ندارم ولی من این مصرع را «قافیه و تفعله را گو همه سیلاب ببر» شنیده بودم و با توجه به این که این بیت در باره ی شعر گفتن است به نظر می رسد واژه ی «تفعله» که اصطلاحی در باره ی وزن شعر است در کنار «قافیه» مناسبت بیشتری دارد تا «مغلطه»

1400/09/18 21:12
محمد حسن ارجمندی

در بیت

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام...............دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

جناب مولانا خود را آینه‌ای معرفی می‌کند که آنچه حضرت احد در برابرش می‌گوید، می‌گوید. او چیزی از خود برنمی‌سازد. مولانا مرد مقالات نیست یعنی اهل قال و مقال نیست. اهل بحث و مجادله نیست. به عبارتی او مصداق این مصراع از حافظ است:

آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

مصراع دوم هم هنجارشکنی زیبایی دارد که گوش و چشم(شنیدن و دیدن) را به زیبایی در کنار هم آورده است.

 

1400/09/18 22:12
محمد حسن ارجمندی

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو..............زانک تو داود دمی من چو کُهم رفته ز جا

خسته در برخی از ابیات مولانا -مانند این بیت- از ریشه خستن به معنی زخم زدن و جراحت ایجاد کردن است و در مصراع نخست این بیت، او به سبب ساکت بودن گلویی خسته و زخمی دارد. اکنون نیز از این واژه استفاده می‌شود وقتی کسی برای آواز نخواندن می‌گوید: گلویم خسته است یعنی مجروح و زخمی است.

 

1402/02/07 08:05
یزدانپناه عسکری

4- ای خمشی مغز منی  پرده آن نغز منی - کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

[یزدانپناه عسکری]*

نقطه مشترک تمام  اعمال سالکان

ای خمشی ذهن ثنی  واضح  آن ذهن جلی - زان خمشی انتدبت النّور  بود  شارک  رایه  علی 

160/299.8

1403/04/17 22:07
فرهود

در بیت ۱۳:

زانکه تو داود دمی‌، من چو کُهم رفته ز جا

«کُهم» درست می‌باشد که اشاره است به آیه ۱۰ از سوره سبا.

که کوه با داوود هم‌آواز شده و می‌جنبد و یا به قولی به رقص و سماع در می‌آید.

مولانا در جایی دیگر فرموده‌:

کوه با داود گشته همرهی

هردو مطرب مست در عشق شهی

و نیز‌ فرموده:

پیش تو کُه بس گران است و جماد

مطرب است او پیش داود اوستاد

 

1403/10/30 13:12
عاطفه ستاری

ربطی به رستم شاهنامه ندارد. فعل رستم است به معنی رهایی یافتم 

1403/10/30 23:12
رضا از کرمان

سلام 

دقیقا درست میفرمایید 

شاد باشی

1403/10/07 23:01
امین مروتی

شرح غزل شمارهٔ ۳۸(رستم از این بیت و غزل)

مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)

 

محمدامین مروتی

 

رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا

زنده و مرده، وطنم نیست به جز فضل خدا

از هوای نفس رها شدم. با نفس زیستن و مردن عین بلاست. با مرگ و زندگی کاری ندارم، موطن من فقط فضل خداست.

 

رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

می گوید خدایا از شعر و شاعری رها شدم یا رهایم کن. برای مولانا شاعری شان و اصالت ندارد و از اینکه مجبور است سخنش را در قوالب و اوزان عروضی بگوید، احساس تنگنا و خفقان می کند. این همان احساسی است که نیما را به شکستن اوزان و بنیادگذاری شعر نو کشاند. مولانا می گوید:

"این یاران که بنزد من میآیند، از بیم آنکه ملول نشوند شعری می گویم تا به آن مشغول شوند، و اگر نه من از کجا شعر از کجا. والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست."(فیه مافیه، انتشارات امیر کبیر، چاپ هشتم، 1380، تصحیح فروزانفر، صفحه 74)

 

قافیه و مفعله را گو همه سیل‌آب ببر

پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

قافیه پردازی و شاعری، نوعی توجه به قشر و ظاهر است و برای مغز شاعران خوب است نه من.

 

ای خمشی مغز منی، پردهٔ آن نغز منی

کمتر‌ فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا

خاموشی مغز نغز من است و کمترین فضیلتش این است که مرا از بیم و امید نجات می دهد.

 

بر دِه ویران نبود عُشر زمین کوچ و قَلان

مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا

مولانا می گوید من مست و خرابم و توقع نداشته باش که سخنم بی خطا باشد. همان گونه که کسی از ده ویران کسی مالیات و خراج نمی گیرد.

 

تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من

تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا

تا از خود خراب نشوم، گنج معنا را به دست نمی آورم. چنان که گنج در ویرانه هاست. تا سیل مرا نبرد، به دریای عطایش نمی رسم.

 

مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر

خشک چه داند، چه بود ترلللا، ترلللا

انسانی که اهل حرف زدن و سخنوری است، از شیرینی سکوت بی خبر است. همچنین کسی که در ساحل امن، لباسش خشک است، از کسی که به بحر زده و خیس شده، خبر ندارد.

 

آینه‌ام، آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال من ار، چشم شود گوش شما

من اهل سخنوری و نویسندگی نیستم. بلکه حکم آینه ای هستم تا خود را در من ببینید. اما این مشروط بدان است که گوش تان به چشم تبدیل شود. یعنی از شنیده ها علم نیاندوزید، بلکه به دنبال دیدار احوال معنوی باشید.

 

دست فشانم چو شجر، چرخ‌زنان هم‌چو قمر

چرخ من از رنگ زمین، پاک‌تر از چرخ سما

مثل درخت دست افشانی می کنم و مثل ماه، سماع می کنم. این سماع رنگ خاک دارد و از سماع ماه در آسمان خالص تر و پاک تر است.

 

عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم

چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا

ای عارف خوش سخن، تو مرا مست کن تا هر صبح، دعایت کنم.

 

دلق من و خرقهٔ من، از تو دریغی نبوَد

و‌آن که ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را

لباس تنم را هم از تو دریغ نمی کنم و هر چه از عالم معنا به من رسد با تو نصف می کنم.

 

از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم

چشمهٔ خورشید بوَد، جرعهٔ او را چو گدا

خداوند به من ساغر و کوزه شراب عنایت می کند. او به مانند چشمه خورشید بخشنده است و من هم گدای عطای اویم.

 

من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو

ز‌آن که تو داوود دمی‌، من چو کهم رفته ز جا

ای عارف خوش سخن من خسته ام و ساکت می مانم. تو به جایم حرف بزن زیرا تو صوت داوودی داری و من کاهی بیش نیستم که با صوت تو این ور و آن ور می شوم.

 

18 دی 1403

1404/02/22 16:04
.. منا..

کمرم از این اشعار شکست

1404/02/03 06:05
مصلح الدین سعدی

در واقع ، ترلللا ترلللا اشاره به میمی در سال ۲۰۲۵ دارد ، یعنی ترالالرو ترالالا و این نشان دهنده این است که مولانا از آن زمان از وقایع جاری در قرون پس از خود آگاه بوده و به اشارتی یا تلویحا در ابیات خود می آورده