باب البوم و الغراب
بخش ۱ - باب بوف و زاغ : رای گفت برهمن را که: «شنودم داستانِ دوستانِ موافق و مثلِ برادرانِ مشفق. اکنون اگر دست دهد بازگوید از جهت من مثلِ دشمنی که بدو فریفته نشاید گشت اگرچه کمال ملاطفت و تضرع و فرط مجاملت و تواضع در میآن آرد و ظاهر را هرچه آراستهتر به خلاف باطن نماید و دقایق تمویه و لطایف تعمیه اندرآن بکار برد.» بخش ۲ - زاغان و بومان : آوردهاند که در کوهی بلند، درختی بود بزرگ، شاخههای آهخته ازو جسته، و برگ بسیار گرد او درآمده. و در آن، قریب هزار خانه زاغ بود. و آن زاغان را مَلِکی بود که همه در فرمان و متابعت او بودندی، و اوامر و نواهی او را در حل و عقد، امتثال نمودندی. شبی مَلِکِ بومان ؛به سبب دشمنایگی که میان بوم و زاغست؛ بیرون آمد و به طریق شبیخون بر زاغان زد و کام تمام براند، و مظفر و منصور و مؤید و مسرور بازگشت. بخش ۳ : گفت «در این کار تامل باید کرد، و در فراز و نشیب و چپ و راست آن نیکو بنگریست، که پادشاهان را به رای ناصحان آن اغراض حاصل آید که به عدت بسیار و لشکر انبوه ممکن نباشد. و رای ملوک به مشاورت وزیران ناصح زیادت نور گیرد، چنانکه آب دریا را به ممد جویها مادت حاصل آید. بخش ۴ - حکایت مرغان که میخواستند بوم را امیر خود کنند : «جماعتی مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند برآنکه بوم را بر خویشتن امیر گردانند. در این محاورت خوضی داشتند، زاغی از دور پیدا شد. یکی از مرغان گفت: توقف کنیم تا زاغ برسد، در این کار ازو مشاورتی خواهیم، که او هم از ماست، و تا اعیان هر صنف یککلمه نشوند آن را اجماعِ کلی نتوان شناخت. چون زاغ بدیشان پیوست مرغان صورت حال بازگفتند، و دران اشارتی طلبیدند. زاغ جواب داد که: اگر تمامی مرغان نامدار هلاک شدهاندی و طاووس و باز و عقاب و دیگر مقدمان مفقود گشته، واجب بودی که مرغان بیمَلِک روزگار گذاشتندی و اضطرار متابعتِ بوم و احتیاج به سیاست رای او به کرم و مروت خویش راه ندادندی؛ منظر کریه و مخبر ناستوده و عقلِ اندک و سفه بسیار و خشم غالب و رحمت قاصر، و با این همه از جمال روز عالمافروز محجوب و از نور خرشید جهان آرای محروم، و دشوارتر آنکه حدت و تنگخویی بر احوال او مستولی است و تهتک و ناسازواری در افعال وی ظاهر. از این اندیشه ناصواب درگذرید و کارها به رای و خرد خویش در ضبط آرید. و تدارک هریک بر قضیت مصلحت واجب دارید چنانکه خرگوشی خود را رسول ماه ساخت، و به رای خویش مهمی بزرگ کفایت کرد.» مرغان پرسیدند: «چگونه؟» بخش ۵ - خرگوشی که ادعای رسولی ماه کرد و پیلان : در ولایتی از ولایات پیلان امساک بارانها اتفاق افتاد چنانکه چشمها تمام خشک ایستاد، و پیلان از رنج تشنگی پیش ملک خویش بنالیدند. ملک مثال داد تا بطلب آب بهرجانب برفتند و تعرف آن هرچه بلیغ تر بجای آوردند. آخر چشمه ای یافتند که آن را قمر خواندندی و زه قوی و آب بی پایان داشت. ملک پیلان با جملگی حشم و اتباع بآب خوردن بسوی آن چشمه رفت. و آن زمین خرگوشان بود، و لابد خرگوش را از آسیب پیل زحمتی باشد، و اگر پای بر سر ایشان نهد گوش مال تمام یابند. در جمله سخت بسیار از ایشان مالیده و کوفته گشتند، و دیگر روز جمله پیش ملک خویش رفتند و گفتند: ملک میداند حال رنج ما از پیلان، زودتر تدارک فرماید، که ساعت تا ساعت بازآیند و باقی را زیر پای بسپرند. ملک گفت: هرکه در میان شما کیاستی و دهایی دارد باید که حاضر شود تا مشاوری فرماییم که امضای عزیمت پیش از مشورت از اخلاق مقبلان خردمند دور افتد. یکی از دهات ایشان پیروز نام پیش رفت،و ملک او را بغزارت عقل و متانت رای شناختی، و گفت: اگر بیند ملک مرا برسالت فرستد و امینی را بمشارفت با من نامزد کند تا آنچه گویم و کنم بعلم او باشد. ملک گفت: در سداد و امانت و راستی ودیانت تو شبهتی نتواند بود، و ما گفتار ترا مصدق میداریم و کردار ترا بامضا میرسانیم. بمبارکی بباید رفت و آنچه فراخور حال و مصلحت وقت باشد بجای آورد، وبدانست که رسول زبان ملک و عنوان ضمیر و ترجمان دل اوست، وا گر از وی خردی ظاهر گردد و اثر مرضی مشاهدت افتد بدان برحسن اختبار و کمال مردشناسی ولی دلیل گیرند، و اگر سهوی و غفلتی بینند زبان طاعنان گشاده گردد و دشمنان مجال وقیعت یابند. و حکما در این باب وصایت از این جهت کردهاند. بخش ۶ - کبک انجیری، خرگوش و گربهٔ روزهدار : زاغ گفت: کبک انجیری با من همسایگی داشت و میان ما بحکم مجاورت قواعد مصادقت موکد گشته بود. در این میان او راغیبتی افتاد و دراز کشید. گمان بردم که هلاک شد. وپس از مدت دراز خرگوش بیامد و در مسکن او قرار گرفت و من در آن مخاصمتی نپیوستمی. یکچندی بگذشت، کبک انجیر بازرسید. چون خرگوش را در خانه خویش دید رنجور شد و گفت: جای بپرداز که ازان منست، خرگوش جواب داد که من صاحب قبض ام. اگر حقی داری ثابت کن. گفت: جای ازان منست و حجتها دارم. گفت: لابد حکمی عدل باید که سخن هر دو جانب بشنود و بر مقتضی انصاف کار دعوی بآخر رساند. کبک انجیر گفت که: در این نزدیکی بر لب آب گربه ایست متعبد، روز روزه دارد و شب نماز کند، هرگز خونی نریزد و ایذای حیوانی جایز نشمرد. و افطار او برآب و گیا مقصور میباشد. قاضی ازو عادل تر نخواهیم یافت. نزدیک او رویم تا کار ما فصل کند. هر دو بدان راضی گشتند و من برای نظاره بر اثر ایشان برفتم تا گربه روزه دار را ببینم و انصاف او در این حکم مشاهدت کنم. چندانکه صائم الدهر چشم بریشان فگند و بردوپای راست بیستاد و روی بمحراب آورد، و خرگوش نیک ازان شگفت نمود. و توقف کردند تا از نماز فارغ شد. تحیت بتواضع بگفتند و در خواست که میان ایشان حکم باشد و خصومت خانه برقضیت معدلت بپایان رساند. فرمود که: صورت حال بازگویید. چون بشنود گفت: پیری در من اثر کرده ست و حواس خلل شایع پذیرفته. و گردش چرخ و حوادث دهر را این پیشه است، جوان را پیر میگرداند و پیر را ناچیز میکند. بخش ۷ - ادامهٔ حکایت مرغان که میخواستند بوم را امیر خود کنند : ... و کار بوم و نفاق و غدر او را همین مزاج است و معایب او بی نهایت. و این قدر که تقریر افتاد از دریایی جرعه ای و از دوزخ شعله ای باید پنداشت. و مباد که رای شما برین قرار گیرد، چه هرگاه افسر پادشاهی بدیدار ناخوب و کردار ناستوده موم ملوث شد . بخش ۸ - حکایت زاهد و گوسفند و طراران : زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید. در راه طایفهای طراران بدیدند، طمع در بستند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند، پس یک تن به پیش او درآمد و گفت: ای شیخ، این سگ کجا میبری؟ دیگری گفت: شیخ عزیمت شکار میدارد که سگ در دست گرفته است. سوم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوت اهل صلاح است، اما زاهد نمینماید، که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند. از این نسق هر چیز میگفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهّم گردانید و گفت که: شاید بود که فروشنده این جادو بوده است و چشمبندی کرده. در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد. بخش ۹ : و آن شب بومان بازآمدند و زاغان را نیافتند، وا و را که چندان رنج برخود نهاده بود و در کمین غدر نشسته هم ندیدند. بترسید که بومان بازگردند و سعی او باطل گردد، آهسته آهسته با خود میپیچید و نرم نرم آواز میداد و مینالید تا بومان آواز او بشنودند و ملک را خبر کردند. ملک با بومی چند سوی او رفت و بپرسید که: تو کیستی و زاغان کجا اند؟ نام خود و پدر بگفت و گفت که: آنچه از حدیث زاغان پرسیده میشود خود حال من دلیل است که من موضع اسرار ایشان نتوانم بود. ملک گفت: این وزطر ملک زاغان است و صاحب سر و مشیر او. معلوم باید کرد که این تهور بر وی بچه سبب رفته است. بخش ۱۰ - حکایت بازرگان و زن و دزد : بازرگانی بود بسیارمال اما به غایت دشمنروی و گرانجان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنهکاران.