بخش ۴ - حکایت مرغان که میخواستند بوم را امیر خود کنند
«جماعتی مرغان فراهم آمدند و اتفاق کردند برآنکه بوم را بر خویشتن امیر گردانند. در این محاورت خوضی داشتند، زاغی از دور پیدا شد. یکی از مرغان گفت: توقف کنیم تا زاغ برسد، در این کار ازو مشاورتی خواهیم، که او هم از ماست، و تا اعیان هر صنف یککلمه نشوند آن را اجماعِ کلی نتوان شناخت. چون زاغ بدیشان پیوست مرغان صورت حال بازگفتند، و دران اشارتی طلبیدند. زاغ جواب داد که: اگر تمامی مرغان نامدار هلاک شدهاندی و طاووس و باز و عقاب و دیگر مقدمان مفقود گشته، واجب بودی که مرغان بیمَلِک روزگار گذاشتندی و اضطرار متابعتِ بوم و احتیاج به سیاست رای او به کرم و مروت خویش راه ندادندی؛ منظر کریه و مخبر ناستوده و عقلِ اندک و سفه بسیار و خشم غالب و رحمت قاصر، و با این همه از جمال روز عالمافروز محجوب و از نور خرشید جهان آرای محروم، و دشوارتر آنکه حدت و تنگخویی بر احوال او مستولی است و تهتک و ناسازواری در افعال وی ظاهر. از این اندیشه ناصواب درگذرید و کارها به رای و خرد خویش در ضبط آرید. و تدارک هریک بر قضیت مصلحت واجب دارید چنانکه خرگوشی خود را رسول ماه ساخت، و به رای خویش مهمی بزرگ کفایت کرد.» مرغان پرسیدند: «چگونه؟»
گفت:
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.