غزل شمارهٔ ۴۹۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش فریدون فرحاندوز
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش حسین محبی
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش سارنگ صیرفیان
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۹۱ به خوانش محمدرضاکاکائی
حاشیه ها
مصرع دوم بیت چهارم (نسخه قزوینی):
بیا ببین که کرا می کند تماشایی
کرا کردن: ارزش داشتن
بیت 4:
که که را میکند --> که کرا میکند
کرا کردن : ارزیدن، ارزش داشتن
به روز واقعه، تابوت ما ز سرو کنید
که می رویم به داغ بلند بالایی
روز واقعه، من ' غافل ' به میهمانی میشدم، که ' آن شکاری سر گشته را ' مرگ در ربود.
ما ، آدمیان در رویارویی با مرگ عزیزان نخست به انکار بر می خیزیم ؛ من نیز چنین کردم، امیدوار بودم خبر نادرست باشد، ساختگی. به این در و آن در زدم، این ور و آن ور سر کشیدم.
دریغا، خبر راست بود، او رفته بود و با او هزاران امید و در پی اوِٰ ' سد هزاران ' جان شیفته.
تسلیم، به شانه راه کشیدم، شانه به درختی خزان زده دادم و گریستن آغاز، گریستنی چنان که گویی
' ابرهای همه عالم.. در دلم میگریستند'
آن روز ، شب طرب وا نهادم، گیسوی چنگ بریده، به سوگ نشستم. آنچه می آید، به یاد دل آزار احمد شاه
مشعود تقدیم شده است.
قامت تکیده ات، سرو کاشمر را می مانست
ارچه میانه بالا بودی؛
و نه شگفت، که هم حرامیانی از سلاله عباسیان ، به کینه ات بریدند.
تبارت، به یزدگرد ناکام ، نرسی، به پیروز می رسید
گرچه رخت شاهانه نداشتی،
تا خون آسیابانان ، طمع در جامه ات کنند.
سینه مهربانت، آتشگاه بلخ بود،
اگرچه به مکه نماز می بردی
و هم از قبیله مکیانند، آنان که خاموشیت را به مهراب
عشق، بی نمازان ، اینک به سور نشسته اند.
گیسوی چنگ بریده باد !
که در مرگ جانگدازت، برزیگر امیدهای نا امید!
خرمن خرمن، گیسو گشاده ایم. شهریور 1380.
آقای دکتر ترابی گرامی
با عرض ارادت
بسیار به دلم نشست این سروده ی جنابعالی
ولی من زبان گویای شمارا ندارم ، که غبطه می خورم
باور بفرمایید بنده نیز در آنزمان مثل شما سر بر دیوار غم میکوفتم
گرچه رخت شاهانه نداشتی،
تا خون آسیابانان ، طمع در جامه ات کنند.
سینه مهربانت، آتشگاه بلخ بود
بسیار زیبا ، دست مریزاد
یادش گرامی که چنین مردان از دیگر مردان قامتی رساتر دارند
پاینده باشید
جناب ایزد جو،
شکسته نفسی میفرمایید، فروتنی
گاه باشد که کودکی نادان...و
درد سری میدهیم باد.......
تا برساند به دوست........
اما،
هم زمانی شهادت احمد شاه با داستان سپتامبر 2001
لشکر کشی به افغانستان و عراق (پاره های تن ایران)،و کشتن گروها گروه به جرم بی گناهی، بزرگترین راز سرگشاده روزگار ماست
با درود به دکتر ترابی گرامی
چه خوش که با باد صبا همنشین اید که پیام آور شما باشد
که دوستان در انتظارند
از دکتر مرسده چند بیتی میآورم
که فرهیخته بانویی ست
ای جنگ ندانم که چرا بر پایی
گاهی به زمین گه به هوا ، هرجایی
با نام شرف خنجر کین تیز کنی
در زیر لوای خونخوری ،والایی
پیغمبر صلح سر به زیر افکنده
از شرم ، ز بس که بی معنایی
خون ریز که تا حیله گران سیر شوند
در مکتب دژخیم ، چه بی همتایی
پاینده مانید
ببخشید به گمانم چنین بوده
از شرم و حیا ، ز بسکه بی معنایی
ایزد جوی گرامی،
خوشا و خرما که به سروده های مرسده دسترسی دارید من برخی از آنان را که در گنجور یافتم در دفتر دل ثبت کرده ام . جای شاعر هزاران فروردین در سینه خالی است.
امید که هر دو تندرست و شادکام بوید.
سلام دوستان گرامی
اگر درباره شهید احمد شاه توضیح کوتاهی بدهید منت بر من گزاردید .
به تازگی داستان زندگی احمد کسروی را میخواندم و دریغ خوردم که چگونه برگهای مهمی از تاریخ ایران از صفحات کتب تاریخ پاک شده بودند و از خودم شگفت زده شدم که چگونه تا کنون هرگز نخواستم تاریخ فیلتر نشده ایران را بدانم .
جایش در سینه خالی نیست آقای ترابی گرامی
یک جای اختصاصی برای خود دارد .
ما آنقدر نیک آفریده شده ایم که دل هامان برای هر که خودش بخواهد جای دارد .
روفیای گرامی ،
جایش در سینه ام خالی نیست ، در گنجور خالی است مرادم شاعر
هزاران فروردین در سینه ، بود.
من نیز در عین دل تنگی دلی به فراخی دشتهای میهنمان دارم، آفتابی ، جا دار
روفیا ،
احمد شاه مسعود بزرگترین و تنها فرمانده مجاهدان افغان بود که در پی قدرت گرفتن طالبان
استادگی دلیرانه اش را در شمال خاوری افغانستان تا مرگ دل خراشش ادامه داد( همانجا که نرسی و پیروز پسر و پسر زاده یزدگرد سوم تا بیش و کم صد سال پس از فروپاشی ساسانیان ، با تازیان می جنگیدند.) .
شیر پنج شیر از دوستداران زبان و ادب فارسی دری و به ویژه از مریدان خواجه بود.
مرگ نابیوسان او، اندکی پیش از 11 سپتامبر ، به بد گمانی های بسیار در میان دوستدارانش ،
دامن زده است.
گرامی نادیده،
داستان تاریخ ما قصه پر غصه ایست، چرا و چگونه سرگذشت مردمی را که از تاریخ کهسال ترند به 2500 سال محدود و منحصر کردند این زمان بگذار تا وقتی دگر.
اما یاد این نامراد به گونه ای ناگسستنی با حسنک وزیر در یاد خانه من در هم آمیخته است، دریغم آمد بخشی از بر دارکردن حسنک را از زبان بیهقی با شما در میان ننهم:
«
... و حسنک را به پای دار آوردند، و پیکان را ، ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند، و حسنک را فرمودند: جامه بیرون کش! وی دست اندر زیر کرد و ازاربند استوار کرد و پایچه های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت.
با دستار و برهنه ، با ازار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم و رویی چنان صد هزار نگار، و همه خلق به درد می گریستند.
و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد و آواز دادند که سنگ دهید!!
هیچکس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار میگریستند ، خاصه نشابوریان
پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
چون از این فارغ شدند، بوسهل و قوم از پای دار باز گشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر.
و مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور، چنان شنیدستم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی نکرد چنان که زنان کنند ،بلکه بگریست به درد، چنان که حاضران از درد وی خون گریستند.
پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! »
بانو روفیای گرامی و دکتر ترابی عزیز
حسن روشان شعر زیبایی دارد درباره احمد شاه مسعود:
آرام مه ، لمیده بر اندام « پنج شیر »
دارد غروب می وزد از قله های پیر
دارد غروب می چکد از بهت آسمان
دارد مرور می شود این حجم ناگزیر
ای بر عبوس صخره شکفته شبیه کوه
در انتشار دره دمیده ، شبیه شیر
هر شب برای دیدن تو ماه بی قرار
هر شب برای دیدن تو ماه سربه زیر
دیگر بگو که ماه نپاشد به صخره ها
دیگر بگو که ماه نریزد در آبگیر
دیگر پلنگ زخمی ، آهسته می رمد
از خاطرات تلخ کتل های بادگیر
بعد از تو بی قراری این صخره های گنگ
یعقوبی نگاه من و گرگ های پیر
در ساکت کبود کپرها ، پرنده مرد
حالا درخت و لخ ...لخ شب های سرد سیر
آهی بلند فرصت خودرا به کوه داد
آرام مه لمیده بر اندام پنج شیر
شبروی گرامی،
سلام و سپاس بی کران به پیشگاه شما و شاعر گرانمایه حسن روشان.
و اما، مه، دره ، پنجشیر ، قله ها ... بدین گونه در دلم در هم آمیختند:
مه آرمیده در دره تنگ
شعله ابر بر بلندای کوه
آتشدان دلم خاموش
سینه ، آگندر از اندوه
آتش دان دلتان روشن و سینه تان آگنده از شادی
سهو القلم!
سینه آگنده از اندوه
سهو القلم!!
گنجور خانه و خواهید یافت
جناب ترابی گرامی
بر این همه رقّت قلب شما و عشقی که به آزادگان
می ورزید غبطه خوردم
باور بفرمایید این ابیات در چند دقیقه
از شدت احساس خوبی که به من دادید بر قلمم جاری شد
چو نازک دلی ، ای ”ترابی“ ترا
به چشمان همان اشکها زیورا
مرا غبطه میآید از مهر تو
که داری نهان خانه پر اخترا
همه مهربانان به مانند تو
بزادند خوش قلب از مادرا
به بر داری از عشق گنجی ثمین
به سر داری از عاشقی افسرا
چه خوش کز نیستان شیرین مهر
به لب بر شکستی دو سد شِکّرا
گر اشکی به دیده بر آری ز غم
زلال اش درخشنده چون گوهرا
به میخانه ی عشق مستی کنی
بریزی به پیمانه ها آذرا
بنوش و بنوشان که داری به کف
فزونتر ز ساقی بسی ساغرا
کنون ”مرسده“ مانده و بحر غم
ندارد چرا چون ” ترابی“ زَر ا
روفیا بانو، همینگونه است که گمان میبرید، فراتر از کسان است دردی تاریخی است ،
........
دو دیگر که احمداز دوستدارن خواجه بود و اینان جایگاهی ویژه در دل من دارند گوته آلمانی ، آندره ژید
فرانسوی سودی بسنوی و.......
مرسده جان
وه که نامت و کلامت نور دیدگانم را دو چندان میکند . در ابیات آخر از اندوه نداشتن زر نیکدلی سخن راندید !
حال آن که دوستدار گل خود گل است . هنگامی که چیزی یا کسی را دوست دارید یعنی آن را میفهمید . وقتی حافظ را دوست داریم یعنی حافظ را میفهمیم . وقتی حافظ را میفهمیم یعنی شایسته حافظ هستیم . زانکه هر طالب به مطلوبی سزاست ...
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی می طلب
آب می جو دائماً، ای خشک لب
کان لب خشکت گواهی می دهد
کان در آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
کو به مات آرد یقین، در اضطراب
کین طلبکاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
میزند نعره که میآید صباح
گرچه آلت نیستت تو میطلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلبکار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه تو داری زمال و پیشه ای
نی طلب بود اول و اندیشه ای؟
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون رود
این طلب در تو گروگان خداست
زانکه هر طالب به مطلوبی سزاست
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون زچاهی می کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند
آقای ترابی گرامی اندوه به خود راه ندهید :
جز حق حَکَمی که حُکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست
هرچیز که هست ، آن چنان میباید
هر چیز که آنچنان نمیباید نیست
نسل دایناسور ها منقرض شد چونکه آنچنان که نمی باید بود .
یعنی با نقایص و محدودیت هایی که در آفرینش داشت باید منقرض میشد . تا تکامل کار خودش را بکند .
اگر قرون وسطی صدها سال طول کشید ، اگر جنگ های صلیبی رخ داد ، اگر ماشین بخار جای کارگران را گرفت ، اگر مهری بانو مهربانتر از همیشه سخن گفت ، اگر مجتبی خراسانی خشمگین شد ، اگر لیام شعری گفت ، اگر روفیا هذیان گفت ... همه در جای خود و در زمان و مکان مناسب خود رخ دادند تا تکامل کار خودش را بکند .
جهان چون چشم و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
روفیا،
گفتگو از مرگ نیست، سخن از کشتن است، کشتن امید، کشتن آینده
کاشتن دروغ ، کینه، دشمنی
گریه ام گریه خشم بوده است ، خشم از پیروزی ستم
بر مهر
گریه دارد سوزاندن پاتریس لومومبا در جوهر گوگرد
جوردانو برونو در آتش،مثله کردن بابک بر دارد بیداد......و اینان جمله هنجارهای تکاملی بوده اند. دریغا که ستمکاران تا بیداد خویش بیش بگسترند، واژه هارا نیز از مانا تهی کرده اند .
روفیابانوی عزیز
چون زبانم در برابر مهر شما لال آمد
گمان کردم به زبان شعر جبران کنم
امید که مقبول افتد
…..
خاکِ رهی به دیده ی من توتیا نشد
تا بوسه گاه بر قدم ” روفیا “ نشد
آزادگی نگر که همه ملک این جهان
در چشم او به ارزش یک بوریا نشد
تا آنکه طرّه های سر زلف بشکند
حسرت به دل نشست و غم از جان جدا نشد
رفتیم پا به پای وی از صخره های عشق
بالا ، ولی به قله ی آن کبریا ؟ نشد
از بس که کوچکیم چو موری به پیش پاش
ما را نصیب جز سر سوزن عطا نشد
آن خاتمی که ” مرسده“ خواهد به دست اوست
هرگز گدا به مرتبه ی پادشا نشد
مرسده جان هر دم ازین باغ بری میرسد ...
من نیز از زمره همان گدایانم و نه بیش :
بنده پیر خراباتم که درویشان او
گنج را از بی نیازی خاک بر سر میکنند
طوطی جانتان هماره شکرخا باد ...
آقای ترابی گرامی
زنده کدامست بر هوشیار
آنکه بمیرد به سر کوی یار
مرسده گرامی،
از دست و زبانم چه بر آید
کز عهده شکرت به در آید ( با پوزش از استاد سخن)
از کران تا به کران لشگر جور است ولی
از ازل تا به ابد ، فرصت درویشان است
شاید در روزگار خواجه چنین بوده است ، امروز گمان نمی برم. امروز :
همه جا « لشگر جور » است « کران تا به کران»
وز همین روست ، که من در غم درویشانم
نفسی بیش نمانده است و کسی آگه نیست
زاین همه بی خبران ، دیده گهر افشانم
اما:
غبطه بر من مخور ای دوست، که در وادی عشق
رهروی خسته دل و تشنه و سر گردانم
یاد نادیده ات هر روز به خمخانه دل
می تراود ز سبو ، می چکد اندر جانم
مگرم ساغر مهر تو ، به فریاد رسد
ور نه ، جان بردن از این مهلکه ، در نتوانم
گاه باشد که کودکی نادان مرتکب شعر شود!
بر من ببخشایید
با درود و سپاس فراوان
وزن این شعر می شود : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن (بحر مجتث مثمن مخبون اصلم)
و باید دانست فعلن با فع لن متفاوت است
زیرا که فعلن از فاعلاتن مخبون محذوف است
ولی فع لن از فاعلاتن اصلم است .
موفق باشید
هادی طیطه دانشجوی رشته زبان و ادبیات پارسی
و این داغ بلندان انقدر وسیع هست که ...
داغ بلندان (دل) و داغ متظاهران و ریاکاران
شیخ بهایی هم داغدار بود
ما و زاهد شهریم هردو داغدار اما
داغ ما بود بر دل داغ او به پیشانی
@ روفیا :
درود به شما و درود به روان احمد کسروی تبریزی. اینجور که من فهمیدم همۀ کسروی دوستان، ناسیونالیست هم هستند و فکر میکنم که همه باید چنین باشیم.
دررزشوق برآرندماهیان به نثار
اگرسفینه حافظ رسدبه دریایی
اگر کشتی حافظ ازدریایی عبورکند،ماهیان دریا مرواریدها را به روی آب می آورند وبه حافظ تقدیم می کنند(دربرابر درفشانی های حافظ تعظیم می کنند)
سلام چه قدر زیبا و پر بار خواهد بود اگر دوستان ادب پرور و استاد در خصوص ابیات همین شعر سخن به میان بیاورند . تا گنجینه ای باشد برای استفاده طالبین حافظ.
جناب حمید
مناظره ی دکتر ترابی ، بانو روفیا ، ایزدجو و مرسده بانو ، کم از گنجینه ی ادب نیست
لذت بردم ازین گفتگوی پر بار ادبی.
در حاشیهی این شعر هر سخنی رفته است جز دربارهی خود شعر!
به چشم کردهام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بستهام جایی
به چشم کردن: برگزیدن، درکانون توجّه ونظرقراردادن
به چشم کردن ابرو: درچشم جای دادن ابرو،طوری که هرسونگاه کنی ابروی اوبینی
خیال: تصویر
سبزخطّی : کسی که تازه به بلوغ رسیده و موهای نرم و لطیفی برگردادگرد رخسارش روییده است. باتوجّه به واژگانِ: منشور، طغرا، تاج وتخت و...بی تردید مخاطب سخن دراین غزل پادشاهی جوان وخوش سیماست که حافظِ عاشق پیشه تصویررخساردلربای اورا درچشم جهان بین خویش جای اقامت داده است. وروشن است که هرگاه حافظ با این احساس وعاطفه ی درونی سخن می گوید روی سخن کسی جزشاه شجاع خوش قد وبالا وخوش حرکات نیست.
نقش بسته ام: تصویرسازی کرده ام.
جایی: درجایی ازدل، درخلوتگاه ترین جای دل
معنی بیت: ابروی ماه سیمایی رادر کانون چشمم جای داده ام ، رخسار نوجوانی راکه گرداگردصورتش موهای نرم ولطیفی روییده، درخلوتگاه دل تصویرسازی کرده ام.
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت وهوش ازخم ابروش طاق افتاده بود
امید هست که منشورعشقبازی من
ازآن کمانچه ی ابرورسد به طُغرایی
منشور: فرمان پادشاهی، نامه ی سرگشاده، دراینجا مبانی واساسنامه
کمانچه ی ابرو: انحنای ابرو به کمانچه تشبیه شده است.
طُغرا: فرمان،منشور،امضا یا چند خط منحنی تودرتو که اسم شخص در ضمن آن گنجانیده میشود و بیشتر در روی مسکوکات یا مُهر اسم نقش میکنند. در قدیم بر سر نامهها و فرمانها ی دولتی مینگاشتند. حافظِ خوش ذوق دراینجا باظرافت منحصربفردی منحنی ابروی یار رابا انحنای امضای تاییداوپیوندزده ومضمون نابی آفریده است.
معنی بیت: امید بسیاردارم که مبانی،اصول وقوانین عشقبازی من که ازانحنای ابروان معشوق آغازشده به منحنی خطوط امضای تایید وپذیرش محبوب منتهی گردد.
هلالی شدتنم زین غم که باطغرای ابرویش
که باشدمه که بنماید زطاق آسمان ابرو
سرم زدست بشد چشم ازانتظاربسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
سرم زدست بشد: اختیارام از کف رفت، مغزم ازکار افتاد
معنی بیت: درآرزوی سروچشمی بزم آرا ودل انگیز، عنان اختیارخرد واندیشه ازکفم رفت وچشمانم ازانتظارسوخت ونابیناشد.
گربادفتنه هردوجهان رابه هم زند
ما وچراغ چشم وره انتظاردوست
مکدّراست دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا میکند تماشایی
مُکَدَّر: کدر وتیره وتار،ملول وگرفته
خرقه: دلق،لباس مخصوص صوفیگری وزهد
کِرامی کند تماشایی : تماشایش دیدنیست وبه زحمتش می ارزد؛ ارزش تماشا کردن دارد.
معنی بیت: دلم گرفته وتیره وتاراست لباس زهدخویش رابه آتش خواهم کشید ای محبوب بیا این صحنه را تماشاکن که به زحمتش می ارزد.
ازبُن هرمژه ام جوی روان است بیا
اگرت میل لب جوی وتماشاباشد
به روزواقعه تابوت مازسروکنید
که میرویم به داغ بلندبالایی
روز واقعه: روز مرگ
معنی بیت: هنگام مرگ تابوت مرا ازدرخت سرودرست کنید چراکه من درحسرت دلارامی سروقامت ازدنیا می روم.
قد توتا بشدازجویباردیده ی من
به جای سروجزآب روان نمی بینم
زمام دل به کسی دادهام من درویش
که نیستش به کس ازتاج وتخت پروایی
زمام دل: عنان و اختیار دل
پروا: التفات وتوجّه
معنی بیت: من درویش عنان واختیاردل به معشوقی سپرده ام که سخت به امورات تاج وتخت مشغول است وبه هیچ کس التفاتی نمی کند.
درویش نمی پرسی وترسم که نباسد
اندیشه ی آمرزش وپروای ثوابت
درآن مقام که خوبان زغمزه تیغ زنند
عجب مَدار سری اوفتاده در پایی
مقام: جایگاه
غمزه : عشوه گری،حرکات واشارات دلبرانه با چشم و ابرو
معنی بیت: درآن جایگاه ودرشرایطی که خوبرویان شمشیرعشوه وغمزه به روی عاشقان خویش کشیده وآنهاراباحرکات چشم وابرو قلع وقمع می کنند اگرسری بریده افتاده به زیرپاها مشاهده کردی زیاد تعجّب مکن.
درزلف چون کمندش ای دل مپیج کانجا
سرهابریده بینی بی جرم وبی جنایت
مراکه ازرخ اوماه درشبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
شبستان: تاریکخانه،اتاق خواب
معنی بیت: من به فروغ وپرتوستاره هیچ التفات وتوجّهی ندارم چراکه من، ماه روشن ِرخساردوست را درخانه ی تاریک خویش دارم وازفروغ آن بهره مند هستم.
گوشمع میارید دراین جمع که امشب
درمجلس ما ماه رخ دوست تمام است
فراق ووصل چه باشدرضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنّایی
معنی بیت: رضایت یارمهمّترازهجران ووصلت است هجران وصل رافرو گذار ودرفراهم نمودن رضایت خاطردوست تلاش کن که حیف باشد ازیار تمنّایی غیرازخودِ او ورضایت خاطراوداشته باشی.
میل من سوی وصال وقصد اوسوی فراق
ترک کام خودگرفتم تابرآید کام دوست
دُرُرزشوق برآرند ماهیان به نثار
اگرسفینه ی حافظ رسدبه دریایی
دُرَر: جمع دُرّ وگوهر
"سفینه": ایهام دارد: 1- کشتی 2- مجموعه ی شعر، جُنگِ شعر. هردومعنی مدّنظرشاعربوده است.
معنی بیت: اگرکشتی حافظ به هردریایی برسد ماهیان ازشوروشادی گوهرو مروارید پیشکش می کنند. یا: اگر مجموعه ی اشعار حافظ را به هر دریایی ببری، ماهیان از شوق وشعف، گوهرو مروارید پیشکش می کنند.
من وسفینه ی حافظ که جزدراین دریا
بضاعت سخن دُرفشان نمی بینم
گردانندگانِ گرامیِ گنجور، نکته ای که در خصوصِ بیتِ نهم عرض می کنم - حدّاقل برای خودم - خیلی خیلی مهمّه. لطفاً از طریقِ ایمیل منو در جریانِ جوابِ حرفم قرار بدین.
از ده نسخه ای که این غزلو ثبت کردن، نه تاشون مصراعِ اوّلو به همین صورتی که اینجا اومده نوشتن. در صورتی که این جمله بندی با مصراعِ بعدیش از لحاظِ منطقِ مفهومی جور درنمیاد. وقتی که میگه به دنبالِ وصال نباش، منطقاً نباید بعدش بگه از او فقط او را تمنّا کن. چون (( او را خواستن )) خودش مفهومِ وصالو القا میکنه. مگر اینکه بعدش بگه: که حیف باشد از او غیر از این ( یعنی به غیر از این چیزی که تو مصراعِ قبلی گفتم ) تمنّایی.
یا اینکه بپذیریم ضبطِ نسخۀ دهم درست باشه: نعیمِ خلد چه باشد؟ رضای دوست طلب.
منتظرِ پاسختون هستم. پیشاپیش سپاسگزارم.
با سلام، سوالی داشتم. استفاده از قافیه یکسان در غزل مجاز است؟ پس دو قافیه مشابه "پروایی" که در شعر به کار رفته، معانی متفاوتی دارند؟ در غزل 490 هم همین نکته مورد سوال است. با تشکر
سلام به جناب دکتر ترابی،
سپاس از سرودهی زیبای تان برای آمرصاحب و چه دقیق حالت ما را هنگام شنیدن خبر شهادتش بیان کردید. حالتی را که شما در آن لحظه داشتید، هزاران بلکه ملیون ها انسان در همان شب و روز ها تجربه کردند. هر کدام می خواستیم تا آن خبر شوم دروغ و ساختگی باشد؛ هرکدام با جان و روح خویش نیایش می نمودیم که او زنده باشد؛ حتا اینک سال ها پس از شهادتش گاهی می پندارم که من در گیر کابوسی وحشتناک و طولانی شدهام و هر زمان که از این کابوس بیدار شوم و دوباره به درۀ پنجسیر؛ به سرزمین آباییام بروم آمرصاحب را خواهم دید؛ او را خواهم دید که همچون قله های آسمان سای هندوکش استوار و با شکوه ایستاده است و لبخند میزند و به من خواهد گفت:
- جان بیادر (برادر) کجا بودی در این مدت؟
آمرصاحب همیشه حافظ می خواند، وقتی هم شهید شد، در دو تا چمدان نسبتاً بزرگی که لباس ها و لوازم ضروریش بود یک جلد دیوان حافظ نیز موجود بود، او در سفر و در حضر خواجه را با خود داشت. در شب قبل از شهادتش این غزل حضرت خواجۀ شیراز را می خواند:
حجاب چهرۀ جان میشود غبار تنم
خوشا دمی کز این چهره پرده بر فگنم.
به غیر از دو بیت اول بقیه ابیات خیلی نزدیک به سبک سعدی سروده شده. شاید مربوط به اوایل دوره شاعری حافظ در دوره شاه ابواسحاق باشه. البته نمیشه حکم قطعی داد.
رضا ساقی عزیز
سفینه کشتی نیست. سفینه یعنی زیر دریایی!
ایده ساخت زیر دریایی را حافظ گرا داده
چون زیر دریایی بوده ماهیان از شوق درر خود را آشکار کردند...
اگر می خواست کشتی باشه خود حافظ لفظ کشتی را می اورد.
گرامی ساقی
کاملاً درست معنا کردید سفینه را که همان کشتی ست و درین جا غزلیات حافظ ست
سفینه، زیر دریایی نیست، کشتی ست
سفینه ی فصایی هم داریم
حتی سفینه ی صحرا
ناباور !
باور کن قدرت دید چشم ماهی به گونه ای است که زیر دریا را می بیند تا روی دریا را...
ماهیان بخاطر همین گونه چشم "خواب"ندارند!
یک خورده تحقیق کن خیلی چیزها خواهی یافت
دلم برای مجتبی خراسانی ی ذره شد!
هرجا هست حضرت دوست ؛یار و یاورش!
دوستان در مورد همه چیز مطلب نوشتند بجز در مورد غزل حضرت حافظ. خدا آقای رضا ساقی را برای ما حفظ کنه.
سلام دوستان گرامی. لطفا راهنمایی بفرمائید:
در بیت پنجم چرا حافظ خواسته است که تابوت او را از درخت سرو بسازند.؟ آیا از نظر بلند بالایی قامت یار است؟ (مصرع دوم) یا دلیل دیگری دارد؟
مادر
خدا شما را حفظ کند ...
سرو نشان راست قامتی و آزادگی است. آزاد از تعلقات دنیوی!
سیرو همیشه س بز است و راست قامت!
انرژی زیادی در این درخت می باشد
سرو خرامان منی ای رونق بستان من!
مولانا
سرو را بخاطر آزاد بودن از تعلقات رونق بخش بوستان خود دیده است.
زمام دل به کسی دادهام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی!
با تشکر از رضا ساقی اما برداشت حقیر این است که مصرع دوم این بیت
اشاره به آن معشوقی است که به کسی بابت تاج و تخت(منویات دنیونی) التفات و توجه ای نمی کند. معشوق راستین دل در گرو یار دارد نه تاج و تخت!
دکتر الهی قمشه ای در مصراع "که می رویم به داغ بلند بالایی" به جای "می رویم" کلمه " مرده ایم" را به کار برده اند
سلام دوستان
من برداشتم ازین غزل این بود که حافظ در زمان سرودن این شعر دوتا عشق زمینی تو دل و ذهنش بوده و تهه غزل به خودش نهیب میزنه که بجای رسیدن به این دو عشق زمینی از خدا فقط خدارو بخواه
عالی بود شعرش