گنجور

غزل شمارهٔ ۸۱۲

دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
هوش مصنوعی: گلبرگ من با دلگیری، صبح وطن را تحت تأثیر قرار می‌دهد و در عین حال، زیبایی من باعث می‌شود که سرو چمن، در خاک قرار بگیرد.
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
هوش مصنوعی: یوسف چیزی نیست که در چاه بماند؛ او ارزش بیشتری دارد و نگرانی از چشم های بدخواه بر او تأثیری ندارد.
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
هوش مصنوعی: از انتقاد و سرزنش دیگران ما نمی‌ترسیم، چون که چشم نیکان و خوبان، مانند ستاره‌ی سهیل، بر ما نظارت دارد و ما به آنچه که در یمن است و خوشبختی و آرامش را به همراه دارد، فکر می‌کنیم.
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
هوش مصنوعی: ای کاش که آن برگ شادابی‌اش به زودی به افسوس تبدیل شود، باغی که اجازه می‌دهد زاغ و زغن سخن بگویند.
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
هوش مصنوعی: سرمه‌ای که من با نفس سوخته خود دارم، می‌تواند مرغ چمن را در دام بگیرد.
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
هوش مصنوعی: به تدریج مانند شمع از این لباس دنیا فاصله بگیر و نگذار که مرگ با شمشیر خود، کار بدن را تمام کند.
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
هوش مصنوعی: بدون تلاش و رنج، زیبایی و جلوه‌ای در زندگی وجود نخواهد داشت. وقتی که امید و جان انسان به درد و رنج دچار شود، حتی سخن و کلام هم رنگ و طراوت خود را از دست می‌دهد.
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
هوش مصنوعی: علاقه و شوق من به تو، مرگ را به کنترل درنمی‌آورد. شوق و محبت به تو مانند لباس احرامی است که کفن را دربرمی‌گیرد.
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
هوش مصنوعی: اگر بر جایگاه رفیع و با عزتی قرار بگیری، فراموش نکن که در وطن کسانی هستند که به تو چشم دوخته‌اند و منتظر بازگشت تو هستند.
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
هوش مصنوعی: روح آزاد و آزاده در جستجوی عواملی است که به هلاکت و نابودی او بینجامد. او نمی‌تواند بی‌تابی کند و منصور (امام) به او کمک می‌کند تا به تاب و تحمل برسد و از بند و محدودیت رهایی یابد.
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
هوش مصنوعی: یک بار دیگر از زیبایی‌های وجودت باآفزودن به روح و جانم، برس به من تا چه مدت می‌توانم به این شادی و صفا که در جسمم نشسته، ادامه دهم؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
هوش مصنوعی: صائب، آیا می‌شود که خیال تو به زیبایی نیندیشی برسد؟ عرفی هیچ وقت نتوانست به لطافت و زیبایی نثرش نزدیک شود.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۸۱۲ به خوانش عندلیب