گنجور

غزل شمارهٔ ۶۷۶

آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگرچه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گرچه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
هوش مصنوعی: چطور می‌شود که چشم از وطن دور شود؟ وقتی که حتی یک جرقه نیز از سنگ سخت به آرامی جدا نمی‌شود.
رنگین شود ز باده گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
هوش مصنوعی: گل رنگینی از شراب رنگ می‌گیرد، بی‌آنکه نیازی به دستی باشد که مانند سبو از زیر سر جدا شود.
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
هوش مصنوعی: هرگز تا زمانی که در این باغ چشمانم را باز کردم، زخم دلی که داشتم از جانم جدا نشده بود.
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
هوش مصنوعی: از دل که جدا نشود، نمی‌تواند در آب محو شود، نقش معشوق مانند سکه‌ای است که از ذوب شدن از طلای خود جدا نمی‌گردد.
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
هوش مصنوعی: دریا از گوهر یتیمانه غبار نمی‌زداید، پس چرا تو را از یکدیگر جدا می‌کند؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
هوش مصنوعی: دل خام من هنوز در بند تن است و به بلوغ نرسیده. میوه از درخت جدا نمی‌شود، مگر آن که به کمال رسد.
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
هوش مصنوعی: فرهاد به کوه رفت و از دیدن آن کوه که تو را از او جدا کرده است، احساس درد و پراکندگی کرد.
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگرچه به آهن شرر جدا
هوش مصنوعی: نمی‌توان از کسی که بخیل و زود خشم است، انتقاد کرد، چون اگر او بخواهد، حتی سنگ هم ممکن است از سختی امان ندهد و آتش از آهن جدا شود.
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
هوش مصنوعی: نمی‌توانیم تو را از پدرت جدا کنیم، وگرنه ما بارها از شیر جدا شده‌ایم و شکر را به این دلیل می‌خوریم.
رنگی ندارم از لب لعل تو، گرچه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
هوش مصنوعی: من رنگی از لبان زیبای تو ندارم، هرچند که به سختی و با تلاش، آب را از قعر دریا جدا کردم.
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
هوش مصنوعی: آتش می‌تواند چیزهای خوب و بد را از هم جدا کند؛ به همین ترتیب، اخلاق خوب و بد نیز می‌تواند قلب و احساسات را در سفر زندگی مشخص و متمایز کند.
در پرده حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
هوش مصنوعی: در پوشش حجاب، از دیدار شمع و پروانه خبری نیست، تا زمانی که پروانه از بال و پرش جدا نشود.
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
هوش مصنوعی: انسانی که آزاد و رها از قید و بندهای خود است، نباید از تیغ مرگ بترسد. زیرا او پیش از این از خود جدا شده و به یک حقیقت بالاتر دست یافته است.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۶۷۶ به خوانش عندلیب