گنجور

غزل شمارهٔ ۶۴۸۲

عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گرچه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گرچه بود آیینه دارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گرچه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
سایه من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرو
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
میوه من جز گزیدن های پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
گرچه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
هوش مصنوعی: آزادی نتوانست بر مشکلات من فائق آید و من نیز همچون سروی که زیر بار سنگین خم شده، روزهای زندگی‌ام به پایان رسیده است.
گرچه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
هوش مصنوعی: هر چند که تنها یک لباس از دنیا دارم، اما در برابر سختی‌ها و مشکلات زندگی، همچنان استوار و با وقار مانند درخت سرو هستم.
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
هوش مصنوعی: نمی‌توانم خاطرات و احساساتم را از ذهنم پاک کنم؛ چرا که تصاویر زیبای باغ و بهار برای من مانند درخت سرو همیشه در خاطر باقی خواهند ماند.
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
هوش مصنوعی: فکر و دل آزاد من از تغییرات و نوسانات فصول بی‌تاثیر است و مانند سرو در هر فصل ثبات و استقامت دارم.
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
هوش مصنوعی: زندگی مانند جویباری است که هیچگاه به عقب برنمی‌گردد. من نیز با استقامت و صبوری، در انتظار آینده‌ای روشن هستم، مانند سرو که همیشه استوار و ایستاده می‌ماند.
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گرچه بود آیینه دارم همچو سرو
هوش مصنوعی: به دلیل غرور و تکبر وجودم، در زندگی‌ام زنگاری به وجود آمده است. اگرچه در درونم، آب زلال و روشنی وجود دارد، اما همچنان مانند یک سرو بلند قامت، تصویر من در آینه نمایان است.
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گرچه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
هوش مصنوعی: پای من از غصه و ناراحتی به زانو درآمده است، هرچند که همیشه در کنار آب روان هستم و شبیه درخت سروی استوار و سرزنده به نظر می‌رسم.
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
هوش مصنوعی: طوقی که بر گردن قمری است، در دنیا و زندگی من باعث شگفتی می‌شود، زیرا من آن‌قدر غرق تماشای زیبایی‌های بهار هستم که مانند سرو احساس می‌کنم.
سایه من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
هوش مصنوعی: سایه من، جایی است پر از شادی و خوشی. هر چند در ظاهر، میوه ای ندارم، اما مانند درخت سرو، دارای زیبایی و جاذبه هستم.
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
هوش مصنوعی: در فصل پاییز، من باغ را بدون برگ رها نکردم و اگرچه ممکن است طعم تلخی را تجربه کرده باشم، اما مانند سرو باقی ماندم و سعی کردم شیرینی لحظات را حفظ کنم.
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
هوش مصنوعی: من با صداقت و راستگویی از یک وضعیت خارج شده‌ام و هیچ تفاوتی بین آنچه در درون دارم و آنچه در بیرون نشان می‌دهم وجود ندارد، مانند سرو که همیشه پاک و راست است.
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم اجازه دهم که کسی به قدرت و شکوه من آسیب بزند؟ حتی با داشتن فقر و کمبود، چهره‌ام را زیبا و همچون درخت سرو نگهمیدارم.
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرو
هوش مصنوعی: افتخار و سربلندی من به رشد و نمو من نیست؛ بلکه خواهان آنم که مانند سرو، ریشه‌ام را از خاک گل و لای بیرون آورم و قد برافرازم.
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
هوش مصنوعی: گوش من دیگر به تحسین بلبل عادت نکرده است، چون در این باغ، کار من هم مانند سرو است که از گل‌ها جدا افتاده است.
سبزه بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
هوش مصنوعی: سبزه‌ی سرنوشت من در این باغ نابود شد، اما دست رنگین من به خاطر زیبایی‌ام هیچ‌گاه مانند سرو خم نشد.
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
هوش مصنوعی: من همان کافر قدیمی هستم که در میان صد حلقه زنجیر، طوقی از گلوی قمری بر دوش دارم و مانند سرو بلند و استوار ایستاده‌ام.
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
هوش مصنوعی: من در حیرت و تعجب هستم و فرصتی برای آرامش و استراحت ندارم، به همین خاطر همیشه دست‌هایم را در آغوشم نگه‌داشته‌ام، مانند درخت سرو که ایستاده و استوار است.
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
هوش مصنوعی: ذهن من مانند تیغ زبان، حتی یک تار مو را هم نمی‌برد و این باعث می‌شود که اعتبارم به اندازه‌ سرو، بیشتر شود.
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
هوش مصنوعی: زمین از جلال و زیبایی سنگ‌فرش خود خجلت دارد، چرا که من از بی‌نتیجه بودن کارهایم در این دنیا شرمسارم، مانند سروی که در سرما و خشک‌سالی کم‌رمق شده است.
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
هوش مصنوعی: شمع سبز من در جمع پرشورها سوخت و نتوانست دچار آتش عشق شود، به مانند سرو محکم و استوار باقی ماندم.
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
هوش مصنوعی: هرچند که وضعیت و نتیجه‌ی کار من فقط حسرت و ناامیدی است، اما از سرسبزی خود به آینده امیدوارم و می‌خواهم مانند سروهای بلند و استوار بایستم.
میوه من جز گزیدن های پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
هوش مصنوعی: میوه من فقط در گزیدن و دردهای پنهان نهفته است. من هم مانند سروی هستم که از توجه به بهار بی‌خبر و منفعل مانده‌ام.
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
هوش مصنوعی: زندگی و شادی من در بهار جوانی مانند برگی است که در فصل خزان هم‌چنان از آن روزهای شاداب یاد می‌کند؛ مثل درخت سرو که با وجود همه سختی‌ها و تغییرات، به اصول و زیبایی خود پایبند است.
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
هوش مصنوعی: زنگ و کدورت درونی را نمی‌توان به آسانی از دل پاک کرد. تا کی باید مانند سرو، با قامت راست و سربلند در برابر مشکلات و موانع ایستاد و دست به دامن دیگران شد؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
هوش مصنوعی: من نماد آزادی هستم و دعاهایم مانند برگ‌هایی است که به من کمک می‌کنند. جانم در امنیت باغی است که بهاری رویایی را به تصویر می‌کشد، همانند سرو که استوار و زیباست.
کوه را از پا درآرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
هوش مصنوعی: تنگدستی و فقر می‌تواند حتی کوه‌ها را هم از جا بکند و زیر و رو کند؛ اما من سال‌هاست که خودم را استوار و پابرجا نگه داشته‌ام، مانند درخت سرو که سرسخت و مقاوم است.
گرچه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
هوش مصنوعی: اگرچه هیچ‌کس به من نیازی ندارد و غنچه‌ی دل‌انگیزم برای کسی گشوده نشده، اما با این حال، چهره‌ام زخم‌دار از سختی‌های روزگار شده است، همانند سرو که در برابر طوفان‌ها استوار می‌ماند.
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
هوش مصنوعی: من دلم پر از درد است و سنگینی نارسایی احساس می‌کنم، اما اگر نبود این سختی‌ها، درونم همچون سرو قد بلند و زیبا می‌درخشید.
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
هوش مصنوعی: به خاطر اندوه و غم زیادی که تحمل کرده‌ام، حالا به گونه‌ای شده‌ام که وقتی از خاک بلند می‌شوم، مانند سروی سرسبز به نظر می‌آیم و گرد و غبار غم را از خود می‌زدایم.
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟
هوش مصنوعی: در چنین زمانه‌ای که گل‌ها به زیبایی از درون خود بیرون می‌آیند، چرا دست‌هایم را به هم بفشارم و خود را مانند درخت سرو محکم و بی‌حرکت نگه‌دارم؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
هوش مصنوعی: من در حالتی از شگفتی و حیرت قرار دارم که مانند سرو بلند و استوار، تحت تأثیر نسیم‌های مختلف هستم و این تأثیر دائمی است. همچنان که سرو در باد به چپ و راست می‌نشیند، من نیز تحت تأثیر عوامل گوناگون، دچار تغییر و تحول می‌شوم، اما هیچ‌گاه از آرامش و استقامت خود دست نمی‌کشم.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۶۴۸۲ به خوانش مریم فقیهی کیا