گنجور

غزل شمارهٔ ۶۴۰۸

از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون
از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون
خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون
بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون
چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون
خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون
هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون
گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون
گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون
در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون
صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از تن خجل ز شرم گنه رفت جان برون
چون ناوک کجی که رود از کمان برون
هوش مصنوعی: از بدن شرمگین و خجالت گناه، جان مانند تیر کج و منحرف از کمان بیرون می‌رود.
از پیر، حرص زرد به مداوا نمی رود
این تب به مرگ می رود از استخوان برون
هوش مصنوعی: حرص و طمع کهن نمی‌تواند با نصیحت و دارو درمان شود؛ این بیماری تنها به وسیله مرگ از بین می‌رود و از وجود انسان خارج می‌شود.
خونم اگر دهی به سگان، می کنم حلال
خاک مرا مریز ازین آستان برون
هوش مصنوعی: اگر خون من را به سگان ببخشی، من خاک خودم را حلال می‌کنم و از این درگاه مرا بیرون نریز.
بوی عبیر پیرهن از گرد ره نرفت
هر چند رفت یوسف ازین کاروان برون
هوش مصنوعی: بوی خوش عطر پیراهن یوسف هنوز در فضا باقی مانده، حتی اگر او از این کاروان رفته باشد.
چون باغ را ز خاطر ما می برد بدر؟
ما را اگر ز باغ کند باغبان برون
هوش مصنوعی: چرا باغ از یاد ما می‌رود؟ اگر باغبان ما را از باغ بیرون کند، چه خواهد شد؟
باید به خیره چشمی شبنم بود صبور
هر غنچه ای که کرد زبان از دهان برون
هوش مصنوعی: باید مانند شبنم که در زیبایی و صبر است، انتظار بکشیم و دریابیم هر غنچه‌ای که شجاعت کند و صحبت کند، رازهایش را افشا خواهد کرد.
خونش به گردن است که در موج خیز گل
آرد به عزم سیر سر از آشیان برون
هوش مصنوعی: حیات و سرنوشت او به خطر افتاده است؛ چرا که در میدان جنگ و خطر، به دلایل خاصی از منزل و مکان امن خود بیرون آمده و با اراده‌ای قوی در تلاش است تا به پیش برود.
هر کس نشد به حسن غریب تو آشنا
آمد غریب و رفت غریب از جهان برون
هوش مصنوعی: هر کسی که نتوانست با زیبایی‌های خاص تو آشنا شود، در نهایت به گونه‌ای غریب و ناآشنا به زندگی‌اش ادامه داد و از این دنیا رفت.
گنج گهر به غارت سیلاب داده ای است
از هر دلی که رفت غم دلستان برون
هوش مصنوعی: تو به سیلابی اجازه داده‌ای که گنجینه‌ای از جواهرات را به غارت ببرد، و از هر دلی که از درد و غم خود رنج می‌برد، چیزی برای بیرون آوردن و تخلیه ندارد.
گردد ز خامشی جگر تشنه آبدار
زنهار این عقیق میار از دهان برون
هوش مصنوعی: وقتی که انسان در سکوت و بی‌حرکتی بماند، دلش به طرز عجیبی تشنه می‌شود و نیاز به حرفی برای زنده کردنش دارد. بنابراین، ای کاش این سنگ قیمتی را از دهانت نیاوری و بگذاری در درونت باقی بماند.
در حلقه های زلف تو پیچد به خویشتن
آهم که کرده است سر از آسمان برون
هوش مصنوعی: آه من در حلقه‌های زلف تو می‌پیچد و به نوعی به خودم برمی‌گردد، گویی که این احساس از آسمان برخاسته و بیرون آمده است.
در عقده های سرسری چرخ عاجزست
از کار عشق، عقل سرآرد چسان برون؟
هوش مصنوعی: در دنیای پر از مشکلات و پیچیدگی‌ها، عشق نمی‌تواند به راحتی به خواسته‌هایش برسد و عقل چگونه می‌تواند از این وضعیت نجات پیدا کند؟
بردار دل ز عمر چو سال تو شصت شد
کز زور شست تیر رود از کمان برون
هوش مصنوعی: زمانی که عمر انسان به شصت سال رسید، باید از دل خود برگردد و به زندگی و کارهای خود بیشتر توجه کند، چون مانند تیری که از کمان رها می‌شود، زمان به سرعت می‌گذرد و فرصتی برای جبران نیست.
صائب به محفلی که در او نیست روی دل
آیینه را میار ز آیینه دان برون
هوش مصنوعی: در جمعی که دل‌ها و محبت‌ها حضور ندارد، نیازی به آوردن آیینه نیست، زیرا نشان دادن صفای دل در آنجا بی‌معناست.