غزل شمارهٔ ۶۲۸۵
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گرچه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
هوش مصنوعی: غنچه به خاطر نوشیدن شراب نمیتواند به گل تبدیل شود، زیرا خوابآلودگی من، باعث میشود که نتوانم به درستی به خود بیایم و از هم بپاشم.
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
هوش مصنوعی: اگرچه خود را از زهد و پرهیزکاری جدا میکنم، اما در این مهمانی، هیچ جامی به اندازهی من پر از شراب نیست.
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
هوش مصنوعی: من وقتی صبح طلوع آفتاب میکند و نورش را میتاباند، از خستگی و خواب آلودگیام رهایی مییابم. ستارهها نمیتوانند مرا از این حال نجات دهند.
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
هوش مصنوعی: وقتی سفر آغاز میشود و صحبتهای من گرم میگیرد، سریع و سبکوزن نمیتواند به من برسد.
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
هوش مصنوعی: سخنانی که از آن یاد گرفتی، جان تازهای به تو بخشید و تقویم قدیمی را به خاطر حرفهای جدید من تغییر داد.
گرچه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
هوش مصنوعی: هرچند کسی صدای مرا به آرامی نشنید، اما صدای من در سراسر جهان پیچید و همه جا را پر کرد.
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
هوش مصنوعی: اگر نامهام شبیه باغ و بهشت شود، عجیب نیست که قلم خشک من از سخن تازهام سبز و سرزنده شود.
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
هوش مصنوعی: از غفلت و بیتوجهی، توجه و حواسم پرت میشود، گویی که تکهای از وجودم به دست سرنوشت گره خورده است.

صائب