گنجور

غزل شمارهٔ ۶۱۸۲

از حجاب عشق محرومم ز رخساری چنین
دست خالی می روم بیرون ز گلزاری چنین
سجده می آرند خورشید و مه و انجم ترا
قسمت یوسف نشد در خواب، بازاری چنین
خانه چشمش به آب زندگانی می رسد
هر که دارد در نظر خورشید رخسای چنین
حلقه زلفش مرا از کفر و دین بیگانه کرد
گر کمر بندد کسی، باری به زناری چنین
بی دل دین کرد خال زیر زلف او مرا
در کمین کس مباد دزد عیاری چنین
گوشها گنجینه گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد یاد یاقوت گهرباری چنین
دیده قربانیان می گشت طوق قمریان
سرو بستانی اگر می داشت رفتاری چنین
برندارد گوشه چشمش سر از دنبال من
از خدا می خواستم عاشق نگهداری چنین
پرسش اغیار شیین کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جانی است غمخواری چنین
سبزه خط برنمی گرداند از شمشیر روی
بود این آیینه را در کار زنگاری چنین
دل نگیرد یک نفس در سینه تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بیزاری چنین
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پای من
وادی مجنون ندارد گرم رفتاری چنین
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین
دار و گیر عقل بر من زندگی را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بیگانه سرداری چنین
عشق بر من دردمندی را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستاری چنین؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کی به همره باز می ماند سبکباری چنین؟
نور از آیینه می بارد سکندر را به خاک
از حیات جاودان کم نیست آثاری چنین
سایه طول امل آزادگان را می گزد
وای بر آن کس که دارد در بغل ماری چنین
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمین
توشه ای بر دار بیدرد از نمکزاری چنین
روزگاری بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسیمی بر رخش بشکفت گلزاری چنین

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از حجاب عشق محرومم ز رخساری چنین
دست خالی می روم بیرون ز گلزاری چنین
هوش مصنوعی: از زیبایی‌های عشق بی‌نصیبم و با دست خالی از این باغ گل، بیرون می‌روم.
سجده می آرند خورشید و مه و انجم ترا
قسمت یوسف نشد در خواب، بازاری چنین
هوش مصنوعی: خورشید و ماه و ستاره‌ها به احترام تو به سجده می‌آیند، اما تو مانند یوسف که در خواب دید، قسمتت نشد که در جهانی چنین به مقام و منزلت برسی.
خانه چشمش به آب زندگانی می رسد
هر که دارد در نظر خورشید رخسای چنین
هوش مصنوعی: چشم آن شخص به منبع حیات می‌رسد که چنین چهره زیبا و درخشانی دارد، زیرا او مانند خورشید، نور و زندگی را به اطرافش می‌تاباند.
حلقه زلفش مرا از کفر و دین بیگانه کرد
گر کمر بندد کسی، باری به زناری چنین
هوش مصنوعی: موهای او باعث شده‌اند که من از کفر و دین دور شوم. اگر کسی برای خود کمری ببندد، چه خوب که این کار را با زنجیری همچون او انجام دهد.
بی دل دین کرد خال زیر زلف او مرا
در کمین کس مباد دزد عیاری چنین
هوش مصنوعی: دل من را برای عشق و زیبا رویی که زلفش را در زیر چهره‌اش پنهان کرده، به دام انداخته است. امیدوارم هیچ کس دزد و مکار مانند او در کمین دیگران نباشد.
گوشها گنجینه گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد یاد یاقوت گهرباری چنین
هوش مصنوعی: گوش‌ها به خاطر سخنان تو پر از جواهر شدند و هیچ کس یادگاری به ارزش این یاقوت و گوهر نداشت.
دیده قربانیان می گشت طوق قمریان
سرو بستانی اگر می داشت رفتاری چنین
هوش مصنوعی: چشمان قربانیان به گردن گل‌های زیبا و سبز باغی می‌نگرند، اگر این گل‌ها چنین رفتار و حرکتی داشتند.
برندارد گوشه چشمش سر از دنبال من
از خدا می خواستم عاشق نگهداری چنین
هوش مصنوعی: غافل نشوید از دیدن چشمانش، که من از خدا خواسته‌ام عاشق کسی باشم که این‌گونه مرا در دل نگه دارد.
پرسش اغیار شیین کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جانی است غمخواری چنین
هوش مصنوعی: وقتی دیگران از من درباره مرگ سوال می‌کنند، احساس می‌کنم که این وضعیت از حمله صد دشمن خطرناک‌تر است. این درد و ناراحتی ناشی از نگرانی و همدردی دیگران برایم بسیار سخت است.
سبزه خط برنمی گرداند از شمشیر روی
بود این آیینه را در کار زنگاری چنین
هوش مصنوعی: سبزه نتواند خط سوگواری را از تیغی که بر روی آنها می‌درخشد، بازگرداند؛ این آینه به اندازه‌ای زنگ‌زده است که چنین حالتی دارد.
دل نگیرد یک نفس در سینه تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بیزاری چنین
هوش مصنوعی: دلهای تنگ و ناراحت نمی‌توانند لحظه‌ای در آرامش بمانند، زیرا در جهانی که به عشق و ارتباطات وابسته است، جا برای نفرت و دوری وجود ندارد.
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پای من
وادی مجنون ندارد گرم رفتاری چنین
هوش مصنوعی: دشت و صحرا با نشان‌های پای من زینت یافته است، اما مسیر عاشقانه‌ای مانند وادی مجنون، این‌گونه پرشور و پرحرارت نیست.
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین
هوش مصنوعی: عشق او باعث شده که از تمام این دنیا دلسرد شوم و این احساس برای من ارزشش بیشتر از صدها گنجینه با ارزش است.
دار و گیر عقل بر من زندگی را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بیگانه سرداری چنین
هوش مصنوعی: عقل و اندیشه من باعث شده که زندگی‌ام بسیار تلخ و دشوار شود و این وضعیت از غارتگری و دشمنی یک ارتش بیگانه نیز بدتر است.
عشق بر من دردمندی را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستاری چنین؟
هوش مصنوعی: عشق موجب شده است که تحمل درد و رنج برای من آسان شود. آیا کسی را می‌شناسید که بتواند چنین پرستاری و محبت را داشته باشد؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کی به همره باز می ماند سبکباری چنین؟
هوش مصنوعی: به محض اینکه چشمانم را باز کردم، دل آزاد و رهایم از دست رفت. چه زمانی می‌توانم دوباره احساس سبکی و رهایی را تجربه کنم؟
نور از آیینه می بارد سکندر را به خاک
از حیات جاودان کم نیست آثاری چنین
هوش مصنوعی: نور از آیینه می‌تابد و نشان‌دهنده‌ی عظمت و تازگی است. سکندر، با وجود اینکه به خاک برگشته، همچنان از زندگی جاودان آثار و نشانه‌هایی به جا گذاشته است. زندگی او فراتر از مرگ و زمان است و ارزش‌هایش همچنان در دنیا باقی مانده‌اند.
سایه طول امل آزادگان را می گزد
وای بر آن کس که دارد در بغل ماری چنین
هوش مصنوعی: آرزوهای بلند و دراز زندگی، چون سایه‌ای بر دوش آزادگان سنگینی می‌کند و وای بر کسی که در آغوش خود نگه‌دارنده‌ی چنین ماری باشد، که می‌تواند او را آسیب برساند.
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمین
توشه ای بر دار بیدرد از نمکزاری چنین
هوش مصنوعی: از شوق و عشق فراوان من، زیبایی‌هایت به زمین تبدیل شده است. توشه‌ای که بر دوش بیدرد خود حمل می‌کنم، از صبر و تحملی ناشی از این دل‌تنگی است.
روزگاری بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسیمی بر رخش بشکفت گلزاری چنین
هوش مصنوعی: روزی اوضاع به گونه‌ای بود که صائب حرفی برای گفتن نداشت و از نسیمی ملایم، باغ گلی در چهره‌اش شکوفا شد.