غزل شمارهٔ ۵۹۹
چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگریز نباشد بهار عنبر را
ز دل سیاهی آب حیات می آید
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را
ز چهره سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را
توان به مهر خموشی دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را
لب سؤال، در فقر را کلید بود
به روی خود مگشا زینهار این در را
مجردان تو از قید جسم آزادند
چه احتیاج به کشتی بود شناور را؟
مگیر از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نیست آب گوهر را
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگریز نباشد بهار عنبر را
هوش مصنوعی: غم من چه تأثیری بر آن خط زیبا و معنوی دارد؟ که بهار خوشبو هرگز از بین نمیرود.
ز دل سیاهی آب حیات می آید
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را
هوش مصنوعی: آب حیات از دل تاریکی سرچشمه میگیرد و کسی که تشنه است، به بیابان میرود تا سکندر را سیراب کند.
ز چهره سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را
هوش مصنوعی: از چهره حقیقت پردهای برمیداری، هر کسی که مانند منصور، منبر را تأسیس کند.
توان به مهر خموشی دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را
هوش مصنوعی: اگر قدرت عشق بتواند، زبان ما را خاموش کند، پس نمیتوان به راحتی چشمهای شمع را با موم بست.
لب سؤال، در فقر را کلید بود
به روی خود مگشا زینهار این در را
هوش مصنوعی: سوال کردن در مورد فقر میتواند به یافتن راهحلها منجر شود، اما این در بتی را که به آن اشاره شده، نباید به راحتی باز کنی، زیرا ممکن است به نتایج ناخواستهای منجر شود.
مجردان تو از قید جسم آزادند
چه احتیاج به کشتی بود شناور را؟
هوش مصنوعی: آزادگان از بند جسم و تن رها هستند، پس برای شنا کردن نیازی به کشتی ندارند.
مگیر از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نیست آب گوهر را
هوش مصنوعی: از لب خود عشق را به شکل صدف نادیده نگیر، چون حالا که ارزش اشیای بیارزش چون خزف شناخته شده است، به ارزش آب گوهر توجه کن.