گنجور

غزل شمارهٔ ۵۷۰۳

ادب گذشته بر روی یکدیگر دستم
وگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستم
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم
جدا چودست سبو از سرم نمی گردد
ز بس به فکر تو مانده است زیر سردستم
گره زکار دو عالم گشودن آسان است
نمیرود پی این کار مختصر دستم
کنون که شمع برون آمده است از فانوس
زبال و پر کف خاکستری است در دستم
ز آب گوهر من روی عالمی تازه است
چو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستم
به فکر مور میانی فتاده ام صائب
عجب رگی ز سخن آمده است در دستم

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ادب گذشته بر روی یکدیگر دستم
وگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستم
هوش مصنوعی: ادب و فرهنگ از نسل‌های گذشته بر دستان من نشسته‌اند و اگر این آثار نبود، دست من مثل یک صدف خالی و بی‌ارزش می‌بود.
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران
ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم
هوش مصنوعی: به دلیل فشار و سنگینی زیاد، دیگر نمی‌توانم چیزی به لب برسانم و این حالت ناشی از نگرانی و اضطراب عمیقی است که در دستانم حس می‌کنم.
جدا چودست سبو از سرم نمی گردد
ز بس به فکر تو مانده است زیر سردستم
هوش مصنوعی: وقتی که سبو از دستم جدا می‌شود، انگار به خاطر اینکه افکار تو همیشه در ذهنم وجود دارد، از سرم نمی‌رود و زیر دستم سنگینی می‌کند.
گره زکار دو عالم گشودن آسان است
نمیرود پی این کار مختصر دستم
هوش مصنوعی: باز کردن گره کارهای دنیا کار آسانی است، اما مهم این است که من در این کار کوچک و مختصر تلاشی نمی‌کنم.
کنون که شمع برون آمده است از فانوس
زبال و پر کف خاکستری است در دستم
هوش مصنوعی: حالا که شمع از داخل فانوس خارج شده و در دستانم خاکستری و پر از گرد و غبار است.
ز آب گوهر من روی عالمی تازه است
چو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستم
هوش مصنوعی: از آب گوهر من جهانی نو شکل گرفته است، مانند خاک که اگرچه از جواهر خالی است، اما هنوز ارزشمند است.
به فکر مور میانی فتاده ام صائب
عجب رگی ز سخن آمده است در دستم
هوش مصنوعی: در مورد فکر و تأملی که در ذهنم جاری است، به یاد مورچه‌ای افتاده‌ام. نسبت به احساسات و افکاری که از سخنانم به وجود آمده‌اند، به خودم تعجب می‌کنم.

حاشیه ها

1402/07/01 15:10
علیرضا عباسی
تهی شود به لبم نارسیده رطل گران ز بس که ریشه دوانده است رعشه در