گنجور

غزل شمارهٔ ۵۶۶۱

بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
هوش مصنوعی: دل من بیشتر از قبل در قید و بند شد، همان‌طور که یک زنجیر مورچه‌ها را به هم متصل می‌کند.
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
هوش مصنوعی: زمانی که یار مژگان خود را به هم بزند، دنیای ما به تماشا می‌آید و این کار باعث می‌شود که دو جهان مست و شیدا به یکدیگر نزدیک شوند.
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
هوش مصنوعی: دل من آنقدر آشفته و پریشان شده است که نمی‌توانم زلف‌های خود را به طور مرتب و منظم درآورم.
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
هوش مصنوعی: از گفتگو و همراهی با دوستانی که با تو همفکر نیستند، بپرهیز. زیرا همانند شمعی که وقتی به هم متصل شود، ذوب می‌شود، تو نیز ممکن است تحت تأثیر آن‌ها ویران شوی.
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
هوش مصنوعی: موهای او خود سرشار از زیبایی و جذابیت است و خطی بر چهره‌اش همچون آفتی زیبایی را در بر می‌گیرد. خال او نیز همچون مصیبتی است. آه که اگر این سه زیبایی با هم ترکیب شوند، چه بلایی برسر دل‌ها خواهد آورد.
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
هوش مصنوعی: از طعم لذت‌بخش سکوت عبور نکن، زیرا شیرینی آن موجب می‌شود لب‌ها به هم چسبیده و حرفی زده نشود.

حاشیه ها

1403/07/25 01:09
امیر علیزاده

صحبتِ گرم من و آن بت سرمست به هم

خوش بهشتی‌ست اگر زود دهد دست به هم 

استخوان‌های زهم‌ریخته را در ته خاک

یاد آن رستۀ دندان شد و پیوست به هم

سایۀ زلف تو افتاده به بحرِ مژه‌ام

ماهیان تحفه فرستند کنون شَست به هم 

یک تن از فتنۀ چشمت نرهیده‌ست و هنوز 

تا چه تقدیر کنند این دو سیه‌مست به هم 

 

با فلک دست و بغل می‌روم ای خواجه بیا 

که تماشاست تلاش دو زبردست به هم 

بر همین زبده‌ربایان سخنان هست ولی 

چون سگان بر سر لقمه نتوان جَست به هم 

دست بردم به دل خسته که تیرش بکشم 

تیر دیگر زد و خوش دوخت دل و دست به هم 

مژدۀ آمدنش قاصد اگر داد چه سود

بهر تسکین دل من سخنی بست به هم

بوی عشق از نفس گرم مسیحا بشنو کاین طلسمی‌ست که از خون جگر بست به هم.

#مسیح_کاشانی

📚 شرح احوال، بررسی آثار و گزیده اشعار مسیح کاشانی

به‌کوشش: امیرعلی آذرطلعت

ناشر: سروش ۱۳۷۸

غزل ۱۰۹

1403/07/25 01:09
امیر علیزاده

داده چشمان تو در کشتن ما دست به هم 

فتنه برخاست چو بنشست دو بدمست به هم

 

هر یک ابروی تو کافی‌ست پی‌ِ کشتن من

چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم

 

شیخِ پیمانه‌شکن توبه به‌ما تلقین کرد

آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم 

 

دو بناگوش تو شد سبز و مرا روز سیاه

تیره آن‌روز که این هر دو دهد دست به هم 

 

عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت

زلف او باز شد و کار مرا بست به هم

 

مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال 

که خم گیسوی او بافته چون شست به هم 

 

هر دوضد را به‌فسون رام توان کرد وصال

غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم.

 

#وصال_شیرازی

 

📚 کلیات دیوان وصال شیرازی

به‌سعی و اهتمام: محمد عباسی

ناشر: کتابفروشی فخر رازی ۱۳۶۱

ص ۸۴۴

 

⬅️ بیت زیبای:

دست بردم که کشم تیر غمش را از دل

تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم

جزو ابیات غزل وصال نیست و یحتمل با تحریف بیت حکیم رکنا به غزل وصال الحاق شده؛

دست بردم به دل خسته که تیرش بکشم 

تیر دیگر زد و خوش دوخت دل و دست به هم.