غزل شمارهٔ ۵۶۰۵
دست بر زلف پریشان سخن یافته ام
چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاه
عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام
چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز
تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام
مورم اما ز شکر ریزی گفتار بلند
مسند از دست سلیمان سخن یافته ام
چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید
از هواداری نیسان سخن یافته ام
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دست بر زلف پریشان سخن یافته ام
چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: دست به موهای نامنظم کسی زدهام و حالا میتوانم با او صحبت کنم. چشم حسود از من دور است و حالا به عمق وجودم، یعنی جان کلام، دست یافتهام.
شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: من برای زیبایی و ارزشهای عاطفیام به شدت رنج کشیدهام و این دردها و زخمها من را به عمق سخن و حقیقتی گرانبها رهنمون کرده است.
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاه
عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: نگاه نکردم به عمر طولانی خودم، چون عمر جاوید را از لطف و بخشش تو به دست آوردهام.
چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز
تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: به خاطر گرمای تفکراتت، مانند شکر ذوب شدهام و حالا به خاطر این احساس، به دانشی دست یافتهام که شبیه به شیرینی سخن میباشد.
مورم اما ز شکر ریزی گفتار بلند
مسند از دست سلیمان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: من کوچکم، اما با سخنان شیرین و بلند، قدرتی چون سلیمان پیدا کردهام.
چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید
از هواداری نیسان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: من در آغوش امید، چیزهای باارزشی را یافتهام که از طرف نیسان به من رسیده است.
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: درختی که میوههای سفیدی دارد، از آن بهشتی خوردهام و از شیر آن، سخن و گفتاری را آموختهام.
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام
هوش مصنوعی: من به خاطر ستمی که بر زلف تو رفته، نمیتوانم از آن دست بکشم، صائب، چه باید بکنم؟ من اکنون در دستان این سخن سرگردان شدهام.